کاظم مصطفوی: نقشی بر لوحی (دربدرقه مجاهد کبیر محمدعلی جابرزاده)

سفری در پیش بود و باید می رفتم. روز آخری که در پاریس بودم اجازه دادند که سری به «او» بزنم. پیش از آن چند بار خواسته بودم ولی اجازه نداده بودند. به هرحال غنیمتی بود. به سروقتش رفتم. با چشمهایی بسته روی تخت درازکش بود. «هادی» گفت خواب است! چه می توانستم بکنم؟ لحظاتی به او خیره شدم. آیا او همان «قاسم» ماست؟ آرامش عجیبی داشت. بی اختیار گفتم خودش است. جلوتر رفتم و صدای نفسهایش را شنیدم. به نظر نمی آمد که چشم بگشاید. ناشناسی این یقین را در من می دمید که دیگر نخواهم دیدش. با خود زمزمه کردم: «نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد» بغض امانم نمی داد. پیشانی اش را بوسیدم و از در زدم بیرون. برایم روشن بود که روزهای آخرش را می گذراند.

آرامش او مرا به سالهای چند دهه قبل می برد. از «فلکه شهربانی» زمان شاه، تا بعد که به قصر رفتیم. آن زمان «جابر» صدایش می کردیم. ساده و بی شیله پیله بود. آن چنان که به طنز می گفتیم: از اصفهانی جماعت این میزان سادگی بعید است. سالها به درازا کشید تا فهمیدم تا بخواهی بی شیله پیله است؛ اما «سادگی» او با چه هوشیاری امنیتی و سیاسی همراه است! نه او از پرونده اش چیزی می گفت و نه ما از او می پرسیدیم. این رابطه برای هردو طرف تعریف شده بود. چندین سال بعد در کتاب «شب هول»، نوشته هرمز شهدادی، دوست دوران دانشگاه او، چشمه ای از این هوشیاری را خواندم. شب هول رمان با ارزشی است. که در آستانة انقلاب منتشر شد. رمانی است که «هول»های یک روشنفکر آگاه را در آستانة ظهور خمینی رقم می زند. شهدادی در صفحة ۳۲ رمان خود درباره «جابرزاده» نوشته است: «جابرزاده یادت می آید؟ همدوره ما در رشتة قضایی بود. تا چهار سال همه خیال می کردند ازدواج کرده است. از بس حلقة انگشتری اش را نشان می داد و از دست زن و بچه پیش این و آن شکایت می کرد. راستش با عمل ازدواج کرده بود. نه زنی داشت و نه بچه ای. حقیقتش همین است. نمی شود با هر دو ازدواج کرد. جابرزاده را می شناختم. کوتاه قد بود و همیشه می خندید. مذهبی بود. گاهی قرائت قرآن هم درس می داد و صوت قرآن خواندنش گوش نواز بود. خبر درگیری و در بند شدنش را در روزنامه خوانده بودم». در همان زمان که شهدادی از «جابرزاده» یاد می کند، او عضو سازمان بود و حتی در چند عملیات نظامی هم شرکت کرده بود. در واقع برای این که حساسیت ساواک و محیط را از روی خودش کم کند از این قبیل کارها می کرد. در فرهنگ آن زمان به این قبیل کارها می گفتیم «عادی سازی». و قاسم به راستی در عادی سازی های خود بسیار موفق بود. بعد از دستگیری هم با هوشیاری و ظرافت هیچ اطلاعاتی به ساواک نداد. اما وقتی که پایش می افتاد جسور و شجاع بود. در سال ۵۲ در زندان قصر وقتی که سرهنگ زمانی با تیم سرکوبگرش آمد تا زندانیان را بترساند، قاسم با شجاعت زد توی گوش افسر نگهبان وقیح و ابله. و در سالهای بعد وقتی به تظاهرات اعتراضی به مناسبت دستگیری سید سعادتی رفتیم و مورد تهاجم فالانژها قرار گرفتیم این قاسم بود که به صف آنها حمله کرد و شب که به «بنیاد علوی» بازگشتیم او را با سر و رویی خونین دیدیم.
اما او، به زودی، علاوه بر سادگی ویژگی دیگری از خود را نشان داد. با کسی که آن زمان کسوت مجاهدی هم داشت و سالهای بعد به ارتجاع پیوست درگیر شد. ما از دور شاهد بودیم و کنه قضیه را درنیافته بودیم. حداکثر اختلاف آنها را اختلاف فردی دو برادر می دیدیم. در حالی که واقعیت چیز دیگری بود. جابر طرف را خوب شناخته بود. رگه های بالقوه و بالفعل ارتجاع را، که هیچ سنخیتی با مجاهدین نداشت، در او می دید و دعوا در واقع برسر دو ایدئولوژی بود. سالهای بعد که طرف به بهانة خدا و پیغمبر از مجاهدین کنده شد و به زیر عبای ملا خزید و سر از مجلس خمینی در آورد بهتر فهمیدیم. جابر از همان زمان در ناصیه اش دیده بود که طرف به اشتباه راه به خانه مجاهدین برده و بیشتر یک «آخوند» است تا «مجاهد».
بعد که به قصر رفتیم چند ماهی طول کشید و دوباره قاسم را دیدیم. این بار در کنار مسعود. به زودی جابر چیز دیگری شد. من به وضوح می دیدم که جوانه ای دارد قد می کشد. یکی از برادرانم در مراسم خاک سپاری اش، سخن از دیالکتیک «قاسم» گفت. به حق بود و گوارا. من به دیالکتیک «قاسم و مسعود» فکر کردم. قاسم به واقع «کشف» مسعود بود در بین زندانیان. تا قبل از آن جابر یک عضو، البته پاکباخته و مقاوم، مجاهدین بود. می توانست شکنجه را با سرفرازی تحمل کند و دوران زندانش را با شرافت تمام به پایان رساند. حتی می توانست در سالهای بعد مجاهدی تمام عیار باشد و به شهادت هم برسد. اما او، تا لحظة سفرش که ما را ترک کرد مسیری را طی کرد. مسیری که از «جابر» تبدیل به «قاسم» شد و بعدها در لحظة ترک ما کسوت یک «مجاهد کبیر» را به تن داشت. به اعتقاد من طی این طریق محصول دو کشف بوده است. کشف قاسم توسط مسعود و کشف مسعود توسط قاسم. من نه از روی تحلیل که با توجه به شناخت نزدیکی که از او داشتم به یقین می گویم طی طریق قاسم در قدم اول محصول کشف برادر مسعود بوده است. همة ما به خوبی دریافته ایم که کار تشکیلاتی مسعود اساساً یعنی کشف «الماس مجاهدت» مجاهدینش. قاسم هم یک استثنا نبود. ما به تجربه دیده ایم که انتخابهای مسعود از چه میزان اصالتی برخوردار هستند. اوج این کشف الماس را در «کشف خواهر مریم» می بینیم. بگذریم که این خود مقوله ای است ناننوشته...
اما باید توجه کرد «کشف»ی کامل است که دو طرفه باشد. مثل هر رابطة قوی دیگری. یعنی قاسم هم باید مسعود را کشف می کرد، و کرد. محصول این دو کشف است که مبنای یک عشق می گردد. عشقی که در گذر ایام روز به روز مستحکم تر و عمیق تر شد.
قاسم در پرتو رابطه با مسعود مستحکم ترین پیوندها را پیدا کرد. اسم این رابطه بگذاریم «عشق آرمانی». آرمانی که سختیها و دشواریها و تلخی ها و شرینی هایی بسیار در ناصیه اش نوشته بود. و به واقع نمی دانیم«چه خون افتاد در افتاد در دلها» تا این «نازک آرای تن ساق گل»، که به جانش کشته و آبش داده اند، به دست من و ما برسد و از نعماتش بهره بگیریم... فراموش نکنیم که از یک آرمان از پیش ساخته صحبت نمی کنیم. به قول شهید بینانگذار محمد حنیف این نوع آرمان «اسب زین کرده» است. و سوار شدنش دشواری چندانی ندارد. از آرمانی صحبت می کنیم که باید خشت به خشت اش را از زیر هزاران خروار خرافه و یاوه بیرون کشید و در واقع باید به بهایی خونین و سنگین «کشف»ش کرد. به یاد آوریم که در آن سالها این آرمان به تازگی متولد شده بود. لذا صدها بار بیش از قبل نیاز به حراست داشت. نوزادی بود که در ۴ خرداد سال ۱۳۵۰ شاه صاحبش را به تیرک تیرباران بست تا راه را برای دیکتاتوری خبیث تر از خودش باز کند. مسعود این بار را به دوش کشید تا در ادامة راه بنیانگذاران «غبار از رخ دین» بشوید. علاوه براین در مداری بالاتر، کسی باید کارهای ناکرده و ناتمام را برای همان آرمان به سرانجام برساند. و سنگینی مسئولیت از این نقطه ضریب می خورد. در طی این طریق مسعود البته نقش «راهبر»ی و «راهگشا»یی را داشت. هم خودش بهترین میوه و دستاورد باقیمانده از حنیف کبیر بود و هم کسی بود که باید خود راهگشای «راه طی ناشده» باشد. اما مسئولیت پذیری مسعود یک طرف، دشواری راه ایجاب می کرد که کار در کادری «جمعی» و «تشکیلاتی» انجام شود. مسیر، مسیری نبود که بتوان به تنهایی پیمودش. مسعود نیاز به مجاهدانی دست شسته از همه چیز داشت که در قدم اول و با تمام وجود از «بورژوازی» و «ارتجاع» خدا حافظی کرده باشند. آنان باید که در زیر ضربات پتک حوادث سالهای بعد صلب تر از فولاد می ایستادند و در برابر سونامی های مختلف و رنگارنگ فراموش نمی کردند که «ان امرنا صعب مستصعب».
نیما چه خوب گفته است:
من نمی‌خواهم درمانم اسیر.
صبح وقتی که هوا روشن شد
هرکسی خواهد دانست و به جا خواهد آورد مرا
که در این پهنه‌ور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود عذاب.
 قاسم از زمرة این مجاهدین بود و چه نیکو آزمایش وفاداری و استواری داد. در تمام این سالها، تا لحظه ای که چشم از این جهان فروبست، یک دم دستی را که فشرده بود رها نکرد. قاسم و امثال او کسانی بودند که دست از تعلقات دنیوی (نظیر زن و بچه و راه انداختن خانواده تا هرگونه حب ریاست و جاه و مقام) شسته و به گفتة دوست رمان نویس «جابرزاده» با «عمل» ازدواج کرده بودند. آن دوست درست تشخیص داده بود. “نمی شود با هر دو ازدواج کرد». یادشان زمزمة نیمه شب مستان باد! چه آنها در خون تپیدند و چه آنان که رنجهای یک سفر ناشناخته را به جان خریدند و تا به آخر خواندند:
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
آنان که حلقة مزدوری و خیانت را به گردن آویخته اند حق دارند که دهانهای آلوده شان را در دشنام به امثال قاسم بگشایند. قاسم به خوبی و با تمام رگ و پوست و خونش می دانست “باید که سپر باشد پیش همه پیکانها».
و این چنین بود که جاودانگی رازش را با قاسم در میان نهاد. و او «به هیئت گنجی درآمد بایسته و آزانگیز»
و این چنین است که یک «عشق» متولد شد، رشد کرد و به بلوغ رسید. عشقی محصول کشف دیالکتیکی دو انسان با کوشش برای یگانگی کامل. عشقی که عالی ترین نوع عشق انسان متکامل است. به قول مولوی:
من و تو، بی من و تو، جمع شویم از سر شوق
خوش و فارغ زخرافات پریشان من و تو
در سفر بودم که خبر را شنیدم. جز فرو ریختن قطره اشکی و خواندن رکعتی نماز چه می توانستم بکنم؟ او سالها به صورت مستقیم مسئول و مربی من، و بسیاری از مجاهدان دیگر، بود. حالا من خبرش را در غربت دیگری می شنوم. در بازگشت تربتش را بوسیدم و خواندم”دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت». نوروز امسال، در میان هلهله های هزاران مجاهد سرفراز وپیروز، هرجا که نگاه می کردم او را می دیدم. «خندان لب و مست»
نو روز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران با دیده مبارک باد
چند روز بعد برایش نوشتم:
تقدیر گل سرخ
تقدیر گل سرخ برباد رفتن است
و نقش تو مانده است
بر این لوح که دل من است.
هزار گل سرخ می آید و می رود
و تو می مانی
با یادهایت که در روزهای من می دوند.
سوکوار تو نیستم!
سوکوار تو نیستم!
می دانم که باد مرا نیز خواهد برد
و گم خواهم شد میان رودی از گلبرگهای سرخ.
می دانم تو را پیدا خواهم کرد
در سایه سار درختی در دریا
که آرامش را می بخشد
به خاک و آفتاب.