جمشید پیمان ـ نـگاه کـن که خـیـابـان زکُشته لبریز است

نـگاه کـن که خـیـابـان زکُشته لبریز است

 

جمشید پیمان

 

کَـسـی زحـــال دل مَــردُمــم خــبــر دارد

که تـیــغ شـیـخ سـتـمـکـار بَـر جـگـر دارد

 

در آن زمـان کـه سـپـردم بــه او دل کـانـا

خـبـر نـبُـود مـرا ،او چـه هـا بـه سـر دارد

 

 

گجسته شیخ،مرا وعده های شیریـن داد

درخــت تـلـخ خـیـانـت ، کـجا شـکـَر دارد؟

 

بـه سر مَـزَن که ؛ خمینی ز رَه برونم کرد

چه کس به همرهی خصـم ، گام بردارد؟

 

بـه طیلَسان زمستان ، چرا شَـوی پنـهان

دلـت اگـر بــه بــهـاران ، دمـی نـظـر دارد

 

خـروش و خیـزش تو ،ره گشا شود اینجا

که بـغـض های فـرو خفته ،کی اثر دارد؟

 

نـگاه کـن که خـیـابـان زکشته لبریز است

به سینه،کشته ی ماخشم شعله وردارد

 

رهـا نمی شود به تـمنا زفتنه، کس اینجا

مـگر که کـوچـک جـنـگل ، تـفـنـگ بـردارد