مکتبخانه های دوره قاجار

  

پیش از انقلاب مشروطه، کودکان برای خواندن و نوشتن به مکتبخانه فرستاده می شدند. مکتبدار، که اغلب آخوند بود، مکتب را اداره می کرد. مکتبدار زن هم ملّاباجی نامیده می شد. سن ورود به مکتب حدود 5سالگی بود. ابتدا الفبا (حروف هجا ـ از الف تا ی) و اَبجَد (الفبای عربی) و سپس از روخواندن جزء آخر قرآن (عَمّه جُزء یا عمّه جزو) را به دانش آموزان یاد می دادند. در کنار آن کتابهای فارسی مانند گلستان سعدی، جزء برنامه درسی مکتبخانه بود.

(مکتبخانه «تأدیب الاطفال» مفتاح المُلک ـ اثر محمد نقّاش اصفهانی،1293قمری)


   یحیی دولت آبادی، «از پیشقدمان آزادی» و از «مروّجان فرهنگ جدید» در ایران و نویسنده کتاب «علی» برای کودکان، در کتاب «علی» و خاطراتش (=«حیات یحیی») درباره مکتبخانه های اواخر دوره قاجار می نویسد: «مکتبخانه های ابتدایی عبارت بود از دکّه هایی که در بازارها و سرگذرها و گاهی در مسجدهای کوچک برای تعلیم و تربیت کودکان دائر بوده». مکتبدار «مردی به سنّ پنجاه سال، صورت درهم پیچیده، مَحاسن (=ریش) سیاه و قرمز، قامت کوتاه، از طلّاب کثیف... حجره یی دارد در نهایت کثافت. در گوشه این اتاق اجاقی ساخته از خشت خام بی آن که دودکشی از بالا برای آن قرار داده باشد. هر وقت اجاق را برای تهیه چای یا خوراک روشن می کند، دود فضای حجره را پر می نماید به طوری که تا مدتی معلم و شاگردان یکدیگر را ندیده و با زحمت زیاد مدت غیرمعین را به سرمی بریم. گاهی در همان حال ما را مجبور می کند "اَلفیه" (=کتابی در صرف و نحو عربی، شامل هزار بیت به شعر عربی، تألیف محمدبن مالک) ابن مالک را از بر بخوانیم. ما دیدگان برهم گذارده و دهان گشوده دود خورده و تکلیف را ادا می نماییم» (حیات یحیی، جلد اول، تهران 1362،صفحه 180).
   ـ «مکتبخانه های ما در سر گذرها و در کنار کوچه ها بود؛ یک مکان کثیف پست تاریک نمناکی را که پر از کیک و جانورهای دیگر بود، اسم آن را مکتب می گذارند و یک پارچه (=قطعه) بوریا (=حصیر)ی مُندَرس (=کهنه) که چند جای آن سوراخ و پاره شده و خاک زمین نمایان گشته، در آن مکان افتاده بود، اسم آن فرش مکتب بود. یک نفر آدم بی سواد بی تربیت در گوشه آن مکان نشسته، اسم او معلم مکتب بود. یک دسته چوپ و فلک در حضور معلم ریخته که هر ساعت چشم اطفال مکتب به آنها می افتاد، می لرزیدند و جمعی از اطفال بی گناه را که زیاده از اندازه گنجایش آن فضا بود، در آن مکان جمع می کردند و این شخص عامی، که از همه جا بی خبر بوده، شروع به درس گفتن برای این اطفال می نمود. طفلی را که هنوز شکل حروف تَهَجّی (=الفبا) را یادنگرفته و حروف را از هم تمیز نداده مجبور می کردند که سوره های مشکله قرآن را بخواند و چون طفل بی گناه زبانش به گفتن کلمات مشکله... جاری نمی شد، فوراٌ پاهای او را در فلکه می گذاردند و در پیش چشم اطفال مکتب او را چوب می زدند. گاهی معلم بی انصاف چوب بر سر و صورت طفل می زد، شاید چشم و یا عضو دیگر او را ناقص می کرد» (کتاب «علی»، چاپ سنگی، 1331قمری، صفحه 12).


(به فلک بستن کودکان بی گناه)


 کودکان مردم عادی به مکتبخانه هایی می رفتند که وصف کوتاهی از آن را خواندید، امّا فرزندان اعیان و ثروتمندان در وضع کاملاٌ متفاوتی دوره تحصیل در مکتب را می گذراندند و نه تنها مکتب دار آنها را آزار نمی داد بلکه گاه، از آزار آنها به تنگ می آمد.
      بخشی از خاطرات «تاج السّلطنه»، دختر ناصرالدین شاه که مربوط است به حدود دو دهه قبل از پیروزی انقلاب مشروطه، نمونه گویایی در این مورد است.
      ـ «در سن هفت سالگی به امر حضرت سلطان (=ناصرالدین شاه) مرا به مکتب گذاشته، معلم و لَله و خواجه (=غلام) برای من معین شد. اینجا، لازم است که این معلم عزیز زمان طفولیت مرا بشناسید. این مردی بود تقریباٌ سی ساله، با مَحاسن انبوه و چشم و ابروی درهم رفته سیاه. وطنش گیلان، و سوادش تقریباٌ بد نبود. پسر قاضی و قضاوت را ارث می دانسته است. وقتی که پدرش می میرد، عمویش قضاوت را صاحب شده، این شخص به منزل صدراعظم (=اتابک امین السّلطان) متحصّن می آید. او هم برای آن که این متحصّن بیچاره را از سر خود بازنماید، برای معلمی من انتخاب می نماید.


(تاج السّلطنه، دختر ناصرالدین شاه قاجار)


      و لَله جان من از اقوام مادری خودم بود؛ دایی مادر بزرگ من. و این دایی جان، "خان" بود و در روزهای سلام، زره کلاه خودکرده، پر زنگاری (=سبزرنگ) در دست گرفته و در محضر حضرت سلطان حاضر می شد و پس از سلام، در خانه نشسته، بیکار بود. سن این لَله جان تقریباٌ چهل پنجاه سال. خیلی موقّر، محترم، خیلی مواظب، درستکار، با ریش خیلی بلندی.
      مرا به مکتب خانه برده، خلعَت ها(=لباسهای اهدایی شاه به زیردستان) داده، جشنها گرفته، لیکن من خیلی محزون و ملول بودم که آزادی بازی از من سلب و از اسباب بازی قشنگ، عروسکهای ملوس خود جدا شده ام. اغلب روزها را با معلم و لَله خود قهر بودم و به هیچ علاجی درس نمی خواندم. مجبوراٌ دخترهای همبازی را تأدیب کرده، کتک می زندند، لیکن، اثری در وجود من نداشت. خیلی لجوج و خودسر بودم و اطاعت هیچ کس را نمی کردم و  هرچه را خودم میل داشتم می کردم و هیچ به تَشَرها و تأدیب بزرگترها اعتنا نداشتم. خود را عقل کل و مالک الرقاب (=صاحب اختیار) می دانستم زیرا که از وقتی که عقلم می رسید و می فهمیدم، تمام را جز تعظیم تکریم و تواضع چیزی چیزی ندیده و هرچه خواسته بودم برایم موجود بود، به این جهت طاقت ناملایم را نداشته و خیلی زود از هر چیزی متأثّر می شدم.
   این معلم ناچار از معلمی صرف نظر نموده و نقّال شد. تمام روز را نقل می گفت و حکایت می کرد. همیشه آرزو می کردم که یا ناخوش بشود یا بمیرد و من چند روزی آزاد بوده، بازی و شیطنت بنمایم. از قضا، این معلم هم جوان و خوش بنیه بود، هیچ وقت ناخوش نمی شد. تا این که یک روز جمعه، به غلام بچه ها همبازی خود گفتم اگر شما کاری بکنید که معلم ما چند روزی بستری و ناخوش بشود، من به شما از اسباب بازیهای خود، یک قسمت عمده خواهم داد. اینها هم قبول و قرار دادند که تدبیری کرده، او را اذیّت کنند. از قضا، در شنبه که ما به مکتب خانه رفتیم، یکی از غلام بچه ها که عباس خان نام بود، باروت زیادی گرفته در زیر معلم تا درب اتاق فتیله گذاشته، وقتی که خواستیم برای ناهار مرخص بشویم، سر فتیله را آتش می زند. معلم بیچاره از همه جا بی اطلاع، دوباره روی تشک خود می نشیند که نگاه باروت آتش گرفت، تمام لباس و از کمر به بعد معلم بیچاره می سوزد. عصر را تعطیل و ما تقریباٌ یک هفته از درس خواندن آزاد بودیم. ولی بعد فهمیدند که این کار را به امر من کرده اند. تقریباٌ چهار چوب کف دست من زدند و به واسطه همان چوبها دیگر مرتکب بی احترامی نسبت به معلم خود نشدم. و چون تا آن زمان کتک نخورده بودم، به واسطه آن چوبها تقریباٌ یک هفته ناخوش و بستری بودم» (خاطرات تاج السّلطنه، به کوشش منصوره اتّحادیه، نشر تاریخ ایران، تهران، 1371، ص20).
   ـ عکس پسر شاهزاده مُلک آرا، پسر فتحعلی شاه، و پیرامونیان او، اعمّ از لَله باشی و آخوند مکتب دار و غلامباشی و... را در زیر می بینید:


  (شاهزاده مُلک آرا، پسر فتحعلی شاه و پیرامونیان خدمتکار او، نقاشی ابوالحسن)


     کتابهای مکتبخانه یی
     نام و کلیشه شماری از کتابهایی را که در مکتبخانه های دوره قاجار تدریس می شد یا دانش آموزان در حاشیه درسشان آنها را می خواندند، در زیر می بینید:


(«چهار درویش»، چاپ سنگی، 1357هجری قمری).


(«عاق والدین»، چاپ سنگی، 1355قمری)

(«خلعت بخشیدن بُهلول، چاپ سنگی، 1345قمری)

(دیباچه کتاب «نصاب الصبیان»، از کتابهای آموزشی مکتبخانه یی، چاپ سنگی،1316 قمری)
فهرست کتابهای «خواندنی» شرکت «کانون کتاب»، که شماری از آنها برای «اطفال» بود: