شاعر ارتش آزادی

   

عزیزالله صناعی (پدر شریف) در سال 1305شمسی در بروجرد زاده شد  در خانواده یی بسیار تهیدست. در فروردین 1323 راهی تهران شد. در سال 1328، به گونه یی «کاملاٌ تصادفی»، در روزنامه «باختر امروز» «که مدیریت آن را شهید دکتر فاطمی به عهده داشت، به کارپرداخت و این همکاری به مدّت یک سال و نیم ادامه داشت و در همین مدت، «با الفبای سیاست، آن هم در مکتب مردان بزرگی چون مصدّق و فاطمی» آشناشد و این آشنایی، روز به روز، عمیق تر شد تا سرانجام پس از پیروزی انقلاب 57، او را به سازمان مجاهدین پیوند داد؛ پیوندی که تا پایان زندگی پربار او، هر روز، پایدارتر شد.

«پدر شریف»، داستان زندگیش را، به طور خلاصه، در مقدّمه دفتر شعرهایش به قلم آورد. بخشهایی از آن را در زیر می خوانید:
   «... در پاییز سال 1305شمسی در محله دودانگه، یکی از محلّات فقیرنشین بروجرد به دیناآمدم... در سن4سالگی به مکتب رفتم و زیر ترکه دومتری آشیخ علی در یکی از مساجد قرآن آموختم و الفبا را شناختم. 5سالگی به مدرسه رفتم. برادر بزرگم کلاس چهارم بود و مرا که فوق العاده کوچک و ریزنقش بودم، به کلاس تهیّه بردند. امّا یکی دو هفته بعد به علت آموخته های مکتبی در ردیف بهترین شاگردان کلاس اوّل قرارگرفتم. کلاس ششم بودم که پدرم در یک مقاطعه ارتشی مثلاٌ ورشکست شد، یعنی، از طبقه بالای فقرا به قعر آن پرتاب شدیم. کلاس هفتم را به هر ترتیب خواندم امّا به ناچار در 1318 راهی تهران شدیم. پدرم بنّا بود روزی سه تومان مزد می گرفت. من و برادرم در صنوف مختلف شاگردی و پادویی می کردیم. باز به شهرمان برگشتیم. کلاسهای 8و9 را نیز خواندم... تا سال 1323 به عملگی در اندیمشک، تلفنچی و نویسندگی در بینابین ایستگاههای راه آهن لرستان کارکردم.
   فروردین ماه سال 1323 از پدر و مادر درمانده ام که دیگر توانایی نگهداری ام را نداشتند، وداع کردم و در تهران به یکی از اقوام پدری ام پناه بردم. یک ماه بعد با کمک یکی از آشنایان با درجه همردیف استوار دوّمی در کادر اداری دانشکده افسری استخدام شدم و تا آخر سال 1327 که استعفایم پذیرفته شد، در ارتش بودم... سال 1328... کاملاٌ تصادفی به خدمت در روزنامه "باختر امروز"، که مدیریت آن را شهید دکتر فاطمی به عهده داشت، درآمدم. مدّتی خبرنگار و سپس صندوقدار شدم. یک سال و نیم در "باختر امروز" کارکردم و بدون این که خودم بخواهم با الفبای سیاست، آن هم در مکتب مردان بزرگی چون مصدّق و فاطمی، آشناشدم. در سال 30ـ29 برای گرفتن دیپلم تلاش کردم و به ناچار کار در روزنامه را رهاکردم. در شهریور 1330 دیپلم مدرسه دارایی (تجارت) را گرفتم، امّا بیکار ماندم.
   لازم به تذکّر است که در جریان کلاس شبانه با کمونیسم آشناشدم و این آشنایی پای مرا به حزب توده بازکرد و در سال 1330 عضو حزب توده شدم... از بیکاری و سختی معیشت به ناچار در دفترخانه یی به سمَت منشی استخدام شدم و تا سال 1333 با حقوقی جزئی و انعام معمول دفترخانه ها "زندگی"! می کردم.
   در سال 1333... در فرهنگ حومه تهران به سمت معلم پیمانی استخدام شدم و به یکی از روستاهای شهریار اعزام گردیدم. 7سال در شهریار کارکردم و در سال 40 به تهران منتقل شدم و در دبستان هدف به کارپرداختم. یک سال معلّم و 5سال هم معاون این دبستان بودم. بعد با گروهی از دوستان مدرسه یی ملّی بازکردیم. 6سال هم مدیریّت این مدرسه را به عهده داشتم. در این زمان شاه برای عوامفریبی مدارس ملّی را ظاهراٌ دولتی کرد و تمامی زحمات و سرمایه ما ازدست رفت. یک سال بعد به زادگاهم بروجرد منتقل شدم و چون به تحصیلاب بالاتری دست یافته بودم و سالهای آخر خدمتم را طی می کردم، نسبت به آن زمان حقوق کلانی می گرفتم و از رفاه کاملی برخوردار بودم.
   در جریان انقلاب ضدسلطنتی بسیار فعّال شدم. پس از پیروزی انقلاب از آنجات که عضو منتخب کانون انقلابی فرهنگیان بودم و مثل همه همکاران نقشی فعّال در تظاهرات داشتم، عضو هیأت اُمَنای جهاد سازندگی شهرمان شدم و تا آبانماه 58 به صورت مأمور در جهاد کار کردم.
  در همین چندماه با تجربیاتی که داشتم و موقعیتی که در جهاد، فرمانداری و ارگانهای به اصطلاح انقلابی کسب کرده بودم، زودتر از آنچه که انتظار می رفت، به حقایقی ملموس و تلخ دست یافتم و از خمینی بریدم و بلافاصله با شناخت نسبی که از فعّالین مجاهد داشتم، دعوت آنان را پذیرفتم و به مجاهدین خلق پیوستم و فعالیّتم را آغازکردم. چند ماه بعد به همراه گروهی از مجاهدین و مبارزین به اصطلاح تصفیه شدم و با وجود این که بیش از 30سال سابقه خدمت داشتم، "منتظر خدمتم" کردند که نهایتاٌ به اخراج رسید.
   اواخر تیرماه 60 دستگیرشدم و همزمان به خانه ام ریختند امّا چیزی به دست نیاوردند. به هرحال با فریب آنان پس از چندروز بازداشت 48ساعت مرخّصی گرفتم و از چنگشان گریختم.
   تا اواسط سال 64 (به استثنای 9ـ8ماه که در دورود لرستان وصل شدم و فعالیّتی کاملاٌ مخفی داشتم)، قطع بودم تا بالاخره وصل شدم و به وسیله سازمان به تنهایی از کشور خارج شدم».
   «پدر شریف» زندگینامه کوتاهش را ـ که به سن 64سالگی در فروردین 1369 (حدود 5ماه پیش از پیوستنش به جاودانگان اشرف) نوشت ـ با این جملات پایان می  دهد:
   «... اکنون در یکی از قرارگاههای ارتش آزادیبخش وظایف انقلابیم را انجام می دهم. سپاس خداوند بزرگ را که چنین سعادتمند و عاقبت به خیرم کرد تا در سایه رهبران عقیدتی و سازمانی ام "مسعود و مریم" ـ که تاریخ در آینده عظمت، خلوص و پاکبازیشان را گواهی خواهدداد ـ به انجام وظایف انقلابیم بپردازم. ربّنا تقبّل منّا، انّک انت السمیع العلیم».

گزیده یی از شعرهای «پدر شریف»
ـ در سال 1320یا 1321، که 15یا 16ساله بود، اولین شعرش را سرود؛ غزلی با مَطلَع (=نخستین بیت غزل) زیر:
    «ملول گشتم از این وادی ملال انگیز ـ نه طاقت است به ماندن، نه هست راه گریز»

ـ شعر «دشمن آشنا»، «مربوط به سالهای بعد از 32، با توجه به خیانت حزب توده:
  ـ «از دشمنم چه باک، تا دوست دشمن است ـ اغیار را چه غم ـ تا آشنا عدوست»

  ـ شعر «امید» ـ سال 1333:
   «صدبار توبه گر دهدم مفتی ـ صد بار شحنه (=داروغه) گر بَرَدَم سرمست
  هرگز دل از تو برنَکَنم، هرگز ـ جام وفا رها نکنم از دست»

  ـ شعر «وصل» «به مناسبت اوّلین تماس تلفنی به منظور وصل با سازمان [مجاهدین] پس از چند سال قطعی» در «30مرداد64» سروده شد:
  «سرشارم از درود/ لبریزم از سلام/ کاین جویبار پیر/ زان پیش کو به سینه مرداب سرنهد/ عمری دوباره یافت.
  واکنون/ از دشت تَفته ر=زآتش بیداد اهرمن/ با  شوق وصل خلق/ در خطّ سرخ عشق/ پیوسته شد به "رود"/ سرشارم از سلام/ لبریز از درود».

  ـ بندی از شعر بلند «گل چرا می شکفد؟» (29مرداد1365):
   ـ «نازم آن دست که در دست من است/ جان فدای قدمی/ که جدا از قدم اهرمن است/ برسد فردایی/ کاین گلستان به خون خفته ما/ غرقه در نسترن و یاسمن است».

ـ چند بیت از غزلی که در سال 1365، آن را سرود:
  ـ «بگذشتم از جهان که ز عشق تو نگذرم ـ عشق تو بس مرا که جهانم فناشود
 ـ گفتم چه باک گر بدهم جان به راه دوست ـ گفتا خموش، هرکه دهد جان، رهاشود
 ـ در لاله زار ما که ز خون رنگ و بوگرفت ـ بس غنچه پایکوب، ز جور و جفاشود
ـ این جانیان ز خشم فروخورده غافلند ـ روزی رسد که محشر کُبرا به پاشود
 ـ آتش به جان خصم فروافکنیم و باز ـ با دست توده ها وطنی نو بنا شود»

ـ بخشی از شعر «مسعود»، به تاریخ 8آذر 1365:
  ـ «ای نعره تو گشوده بر ما ـ دروازه رحمت و رهایی
ـ ای غایت نعمت زمانه ـ ای سوخته در  تو بی وفایی
 ـ ای بار حنیف بسته بر دوش ـ بُن بست زمان ما  شکسته
 ـ کابوس رژیم ظلم و وحشت ـ با صبر و غرور خود شکسته
 ـ با تو من و ما، سلاح بر کف ـ بگشوده به خصم آتش کین
 ـ در تو من و ما، به خدمت خلق ـ خون بر رُخ خویش کرده آذین
 ـ خوش باد دلی که با تو بسته ـ پیمان فدا به راه یزدان
 ـ خوش باد سری که اندرین راه ـ شد بر سر دار شب پرستان
 ـ ای وای، چه گویمت "که" هستی! ـ ای نوش وفا و عشق و مستی
 ـ یک جرعه ز باده ات کشیدیم ـ رَستیم ز قید خودپرستی»

ـ شعر «برگشت روزگار» ـ 8بهمن 1365
ـ امشب مهار این دل شیدا رهاکنم ـ تاشور و عشق و مستی خود برملاکنم
 ـ گر رانیَم ز بارگهت ای عزیز جان ـ دیوانه نیستم سَر کویت رهاکنم
 ـ راهیم نیست جز ره خلق و خدای خویش ـ اینجا اگر فدانکنم جان، کجاکنم؟
ـ یک قطره خون نریخت عَبَث از رگان ما ـ پس من دریغ، سر ز قدومت چرا کنم؟
 ـ فرمان توراست گر طلبی جان به راه خلق ـ حاشا که لحظه یی ز نثارش اباکنم
 ـ ای اهرمن، بتاز، بکش،قطعه قطعه کن ـ من آن نیَم که قطع امید و وفا کنم
 ـ برگشته روزگار ز کام تو ای شریر ـ در رقص مرگ تو همه شور و نواکنم»

شعر «کاروان نور» ـ 28بهمن 1367:
 ـ «ما کاروان نوریم، در شام این زمانه ـ تا تیرگی بمیرد، در فجر جاودانه
 ـ بر ما هزار دوران، فصل خزان وزان شد ـ ما در بهار خویشیم، با نغمه و ترانه
ـ رودیم و پُر خروشیم، کوهیم و لاله پوشیم ـ توفان خشم خلقیم، توفنده و روانه
ـ ای پیر باغ پیرا (=باغبان)، بگشای در که ما را ـ هرگز خزان ندارد، در قلبمان نشانه
ـ این بوم (=جغد) اگر دمی چند، بر باغ سایه افکند ـ گل با هزار لبخند، بر شاخه زد جوانه
ـ ابلیس را سر آمد، عمری به تیره روزی ـ ای صبح پاک و صادق، برخیز بر کرانه
ـ شوری است در سَر ما، در "شور" نغمه سرکن ـ افسون چنگ بگشا، ای چنگی زمانه»

ـ غزل ـ 20دیماه 1368:
ـ در این زمانه که خون جگر به ساغرهاست ـ عجب مدار از این آتشی که در دل ماست
ـ چه بی شمار نهالی به تیغ فتنه شکست ـ چه بی حساب شراری که خفته در دلهاست
ـ ز داغ ماست شقایق به خون نشسته هنوز ـ حدیثمان به فدا، داستان محفلهاست
 ـ به خانه غزلم گُل نشست و خون جوشید ـ ز جان پر شررم شور عاشقی برپاست
 ـ گَرَت هواست، بر اوج فلک گشایی پر ـ بیا، بیا که عقابان تیزپر اینجاست
ـ در این طریق، هراس از خطر کجا دارد ـ دلی که پهنه قهرش بسیط دریاهاست؟
ـ چو شاخسار، وجودم شکوفه آذین شد ـ زهی قُدوم بهاران که هر کران پیداست».