رقصی چنین، میانه میدانم آرزوست!


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست/ بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حُسن! برون آ, دمی ز ابر / کان چهرة مُشعشع تابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت/ شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او / آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول/ آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار/ رقصی چنین میانة میدانم آرزوست

      شعر بالا بخشی از غزل بلندی است که مولوی به یاد نجم‌الدّین کبری (540تا 618هجری)، عارف نامدار قرن ششم هجری، سروده است. او سلسله کبرویّه را در عرفان پی نهاد و مشایخ معروفی مانند نجم‌الدین رازی (مؤلّف «مرصادالعباد») و… شاگرد او بودند.‌ او به هنگام حمله مغولها به خوارزم در آن شهر سکونت داشت و بیش از 75سال از عمرش می‌گذشت. ‌این حمله با زمینه چینیهای سلطان محمد خوارزمشاه و کشتار چندصدتن از تاجران مغول رخ داد.

     سلطان محمد خوارزمشاه، آخرین شاه دودمان خوارزمشاهیان بود. او در سال 596 هجری، حدود 20سال پیش از حمله مغول، بر سرزمین پهناوری که پدرش علاء‌الدّین تَکش، برای او به میراث نهاده بود، حکمروا شد.

   خوارزمشاهیان از دودمان انوشتکین طشت دار (غَرچه) بودند. او یکی از غلامان سلجوقیان بود که در سال 470هـ به حکومت خوارزم گماشته شد. اَتسز، نوه انوشتکین، در زمان سنجر سلجوقی به حکومت خوارزم رسید و در آن ‌جا حکومت مقتدری پدید آورد. وقتی سنجر از ترکان غُز شکست خورد و زندانی شد، اتسز سر از فرمان سلجوقیان بیرون کشید و در خوارزم دم از استقلال زد.

   پس از درگذشت اتسز در سال 551هـ، ایل‌ارسلان، پسر اتسز، و سپس، پسران ایل‌ارسلان ـ‌ سلطان‌شاه و علاء‌الدین تَکش ـ حاکم خوارزم شدند تا نوبت به سلطان محمدخوارزمشاه، پسر تَکش، رسید.

   محمد خوارزمشاه با لشکرکشیهای پیاپی به این سو و آن سو، حوزه نفوذ خوارزمشاهیان را بسیار گسترش داد. «جنگهای سلطان محمد در بلاد ترک و کاشغر همه ‌جا را در خون و وحشت فرو برده بود. مدتها بود که جاده‌ ها آکنده از خون و غبار بود و سواران ترک و تاجیک، مثل اَشباح سرگردان در میانه این خون و غبار، دایم، جابه‌ جا می ‌شدند. رودخانه‌ ها از اشیای سوخته، از خون و لجن و احیاناً، اجساد جانوران و انسانها آکنده بود. در اطراف جاده‌ های ناشناس، اوبه ها و مزرعه ‌ها طعمه حریق می‌ شد و چشمه‌ ها و چاهها از خاک و ریگ انباشته می ‌شد... خشم و ناخرسندی ‌یی که مردم اطراف، همه‌ جا، از خوارزمیان غارتگر و ناپروای سلطان داشتند، از نفرت و وحشتی که آوازه حرکت تاتار یا وصول طلایه مغول به نواحی مجاور آنها، به ایشان القا می ‌کرد، کمتر نبود... سلطان مستبدّ، با خشونت آدمکشان حرفه یی، برای ادامه جنگهای پایان ‌ناپذیر اصرار می ‌ورزید و بر آن بود که دنیا را زیرسلطه آورد. تمام قلمرو سلطان طی سالها تاخت و تاز خوارزمیان ... در چنگال بی ‌رحمی و ناامنی و جنگ و غارت دست ‌و پا می زد… سلطان جنون جنگ داشت و جز جنگ ، که هوس شخصی او بود، تقریباً تمام کارهای مُلک را، به دست مادرش ترکان و اطرافیان نالایق سپرده بود». (پله‌پله تا ملاقات خدا، دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، تهران، 1370، ص39).

حمله و هجومها و چپاولگریهای سلطان محمد ادامه داشت تا واقعه کشتار بازرگانان مغول در شهر مرزی «اُترار» (که بعدها فاریاب نام گرفت)، پیش آمد.

   اندکی پیش از این واقعه، میان سلطان محمد خوارزمشاه و چنگیزخان مغول، پیمان آشتی بسته شد. بعد از آن بود که چند بازرگان ایرانی بر آن شدند باب تجارت را با مغولان بگشایند.

   «چون مغولان شهرنشین نبودند و بازرگانان و مسافران، نزد ایشان رفت‌ و آمدی نداشتند، درنتیجه کمبود لباس و پوشاک بود. بنابراین، سود کلان و منافع بی ‌شماری در خرید و فروش با ایشان نهفته بود» (تاریخ جهانگشا‌، عطاملک جوینی‌، تحریر نوین توسط دکتر منصور ثروت‌ـ امیرکبیر‌ـ تهران، 1378، ص81).

     بنا به این نیاز بود که سه بازرگان از ولایت خوارزمشاه «کالاهای زیادی، از قبیل پارچه ‌های زربَفت و کرباس ...و آن‌چه را که شایسته می‌ دانسته ‌اند، با خود جمع کردند و پای در راه نهادند. چنگیزخان کالاهای بازرگانان را خریداری کرد و وقتی بازرگانان برمی ‌گشتند، خان دستور داد پسران و سرداران و امرا، هرکدام، سه نفر از اقوام خود را مرتّب کنند و سرمایه یی از زر و نقره در اختیارشان بگذارند تا همراه این بازرگانان راهی ولایت سلطان محمد خوارزمشاه شوند و در آن ‌جا به تجارت پردازند. همه، دستور اطاعت کردند. هرکس از اقوام خود، یکی دو نفر را روانه کرد و در جمع بر چهارصد و پنجاه مسلمان بالغ شدند. چنگیزخان به سلطان محمد پیغام داد: تجّار آن طرف سوی ما آمدند. ایشان را بدان منوال که خواهید شنید، بازگرداندیم. ما نیز جمعی را به همراهی ایشان روانه آن دیار کردیم تا کالاهای آن سوی را ببینند و معامله کنند. از امروز امیدواریم که به‌ سبب اصلاح روابط فیمابین، تشویش خاطرها، دل آزردگیها و کدورتها فراموش شود و دوستی و اتّحاد جایگزین و فساد و عناد منهدم گردد».

 

   «وقتی که گروه بازرگانان به شهر اُترار رسیدند (‌که اولین شهر خوارزمشاهیان در همسایگی قلمرو چنگیرخان بود) واقعه غریبی رخ داد». امیر آن ناحیه غایرخان نام داشت و یکی از خویشان ترکان خاتون، مادر سلطان محمد بود. غایرخان «همه بازرگانان را توقیف کرد و … پیکی به عراق [عجم] فرستاد و از سلطان محمد کسب تکلیف کرد» (تاریخ جهانگشا‌، ص82).

   سلطان محمد در راه بازگشت از لشکرکشی نافرجام به بغداد، مرکز خلافت عباسیان، بود که «از نزدیک غایرخان، امیر اُترار، به اعلام وصول و احوال تجّار، که تعلّق به تتار داشتند، رسولی رسید. سلطان پیش از آن که درین باب تفکّری و تدبّری نماید و نفع و ضرّ و خیر و شرّ آن با عقل خود موازنه کند، برفور (=بی درنگ)، مثال داد (=فرمان داد) تا آن جماعت مسلمانان (=بازرگانان) را … به قتل آرند و مال ایشان ـ‌ که غنیمتی شگرف می ‌پنداشتند ـ بردارند.

   غایرخان بر موجب فرمان، چهارصد و پنجاه مسلمان را بیجان کرد…» (تاریخ جهانگشا، جوینی، به اهتمام محمد قزوینی، جلد دوم، چاپ لَیدن هلند، 1916م، ص99).

 

   «قبل از آن که دستور قتل از سلطان برسد، یک نفر از آنان به حیله از زندان گریخت و به خدمت خان (=چنگیز) رسید و ماجرا را گفت.

   این سخن چنان در خان تاٌثیر کرد که گریست. آتش این خشم جز به خونریزی خاموش نشد. بالای تپه ‌یی رفت، سر برهنه کرد و سه شبانه‌ روز زاری کرد… سپس، از بلندی به دامنه حرکت کرد و به فکر تدارک جنگ افتاد… چنگیر پسران و امرای بزرگ و شاهزادگان و تمام سپاهیان را… آماده ساخت…» (تاریخ جهانگشا‌ـ جوینی‌ـ تحریر نوین، ص83).

 

     چنگیزخان پیش از آن که به جنگ دست یازد، «به سلطان [محمد] پیغام فرستاد و اَینالجُق [ملقّب به غایرخان] را بخواست تا قصاص کند. جهت آن که اکثر اُمَرای صاحب لشکر [سلطان محمد]، خویشان اینالجق بودند، سلطان [محمّد] را قوه (=توانایی و جرأت) سپردن او نبود و از غایت بدبختی تندی نمود و ایلچی (=فرستاده مخصوص) چنگیزخان را بکشت و عازم جنگ او شد».

 

     چنگیزخان در ذیقعده سال 615هجری، پس از کشته ‌شدن فرستاده ‌اش، آماده جنگ با خوارزمشاه شد. او «هر سپاهی را به نقطه ‌یی تعیین کرد… و خود شخصاً سوی بخارا روان شد و [پسرانش] جُغتای و اُکتای را بر سر لشکری که به محاصرهٌ اُترار مشغول بودند، ماٌمور کرد».


                     (نقشه توران، شهر اُترار و شهر خوارزم)

 

   سرنوشت غایرخان و شهر «اُترار»

   جغتای و اوکتای، پسران چنگیزخان، در ماه رجب سال 616هـ شهر اُترار را، «با چند تومان لشکر» (=هر تومان=ده هزار) به محاصره درآوردند. پیش از محاصره شهر، سلطان محمد خوارزمشاه «پنجاه هزار از لشکریان را در اختیار غایرخان گذاشته و قراجه ـ‌ از خاصان دربار‌ـ را نیز با ده هزار قشون به یاری او فرستاده بود… غایرخان در اندرون قلعه‌ ها آماده نبرد شده، مردان و اسبان را بر دروازه‌ ها معیّن کرد و بالای برج آمد و نگاهی به اطراف نمود. وقتی چشمش به انبوه لشکریان مغول، با آن‌ همه ترتیب و تجهیز، خورد، از کرده خود پشیمان گردید» (تاریخ جهانگشا‌ـ عطاملک جوینی‌ـ تحریر نوین، ص83).

 

     وقتی پنج ماه از محاصرهٌ شهر گذشت و راهی برای خروج از این محاصره نماند، قَراجَه، یکی از فرماندهان مدافعان شهر، پیشنهاد کرد که «شهر را تسلیم مغول کنیم»، امّا، «غایرخان (=اَینالجُق) که برپاکنندهه همه این آشوبها بود و می دانست که در صورت تسلیم شدن سرنوشتی دردناک در انتظارش خواهد بود، نپذیرفت… قَراجَه، بی ‌فرمان غایرخان با اکثر سپاه خویش از دروازهٌ صوفی‌ خانه بیرون زد و لشکر تتار هم شب هنگام به درون دروازه وارد شدند. قراجه توقیف شد… و همراه جمعی از فرماندهان خدمت شاهزادگان (=‌جغتای و اکتای) آورده شدند. پس از بحث فراوان… وی را با جمیع همراهانش کشتند و تمام اهالی شهر اترار را همگی چون گلهٌ گوسفندان از شهر بیرون راندند و هرچه کالا، از قماش وغیره بود، غارت کردند. غایر با بیست هزار مرد دلیر و دیگر مبارزان، به حصار (=کهندژ که در مرکز شهر قرار داشت و دارای بارویی استوار بود) پناهنده شد. چون همه ترک یار و دیار کرده بودند، پنجاه ـ‌ پنجاه بیرون می ‌آمدند و خود را، دستی دستی، به کشتن می ‌دادند، تا زمانی که از اینان یک تن زنده بود، دشمنی می‌ کردند. درنتیجه، از سپاه مغول بسیاری کشته شدند. و بر این منوال، یک ماه جنگ و جدال ادامه داشت، تا آن‌ جا که غایر تنها با دو تن دیگر زنده ماندند. با وجود این پشت نمی‌ کردند و به جنگ ادامه می‌ دادند تا لشکر مغول به داخل حصار وارد شدند. باوجود این، غایر خود را تسلیم نکرد. دستور این بود که وی را زنده دستگیر کنند. پس، جنگ و گریز ادامه یافت تا بقیّه یاران غایر نیز کشته شدند و دیگر سلاحی باقی نماند. در این لحظه کنیزان از دیوار سرای به او خشت می ‌دادند و زمانی که خشت نیز پایان گرفت، گرداگرد او را فروریختند. پس از آن که غایر حیله‌ های فراوانی به کار برد و حمله ‌های مکرّری کرد و مردان زیادی را کشت، بالاخره، او را در دام اسارت افکنده و دست و پایش را به زنجیر کشیدند. حصار را با خاک یکسان کردند. آن تعداد از مردم عادی و صاحبان صنعت که از دم تیغ نگذشته بودند، یا کشتند و یا به عنوان سپاهی غیرمنظّم بردند… در آن موقع چون چنگیزخان از بخارا به سمرقند آمده بود، به سوی سمرقند رفتند و غایر را در کوک‌سرای کشتند» (تاریخ جهانگشا‌ـ عطاملک جوینی‌ـ تحریر نوین، ص84).

 

   سرنوشت سلطان محمد خوارزمشاه

    سلطان محمد تا آنجا که در توان داشت، برای گریز از چنگ مغولها، خواب و آرام نداشت. تا زمانی که در نزدیکی شهر جُند، پیشقراولان مغول به او رسیدند و در میانه دو لشکر جنگی درگرفت. «لشکر مغول بر قلب، که مکان سلطان بود، همگی حمله کردند… تا شامگاه کارزار کردند. از هر دو سو کوشش بود و هیچ‌ یک روی به فرار ننهادند». شبانگاه دست از جنگ کشیدند و «رو ‌به ‌روی همدیگر فرود آمدند».

سلطان محمد در سپیده‌دم فردای آن روز، «زمین را از آن گروه خالی دید. به ‌سرعت و بی ‌آن‌ که وقت ‌گذرانی کند، به سمرقند بازگشت… ترس بر وجود او غالب شد و خواب و آرامش بدرود گفت… به عزم رفتن به خراسان از شهر بیرون آمد. به هنگام روان شدن با اشاره به خندق گرداگرد شهر گفت: "لشکری که در پی ماست، اگر هر یک تازیانه خویش را در این خندق اندازد، انباشته شود. لشکر و رعیت از این سخن دلشکسته شدند…» (تاریخ جهانگشا‌ـ تحریر نوین، ص255).

خوارزمشاه «هر جا می ‌رسید وصیت می ‌کرد: چاره کار خود سازید! پناهگاه و گریزگاه به ‌دست ‌آرید که مقاومت دربرابر لشکر مغول ممکن نیست… هر روز پریشانی، درماندگی و دلتنگیش افزونتر می ‌شد… و چون پی‌ درپی، اخبار وحشتناک دریافت می‌ کرد، دگرگونی در احوالش بیشتر می ‌شد…»

سلطان محمد در نیشابور نیز «از نهایت ترسی که از جانب لشکر مغول داشت، دائم مردم را از لشکر تاتار می ‌ترسانید و… آنها را به پراکندگی و جلای وطن تشویق می کرد و می ‌گفت: هرگاه آن قوم به این مکان … برسند بر هیچ آفریده‌ یی رحم نخواهند کرد. همه را از دم شمشیر خواهند گذراند. زنان و فرزندان شما را به اسارت خواهند برد…»

     سلطان محمد خوارزمشاه پس از گریز از نیشابور «با دلی آکنده از وحشت و پریشانی و بیچارگی، به عزم اسفراین روز سه‌شنبه هفتم ربیع‌الاول سال 617 پای در راه عراق [عجم] نهاد… وقتی به ری رسید، ناگاه … مقدمه لشکر خراسان... دررسید و خبر داد لشکر بیگانه نزدیک آمد!».

     در این گریزهای بی وقفه، «سلطان محمد خوارزمشاه سرانجام، با کشتی به جزیره کوچک آبَسکون (ولایتی در جنوب مرداب استرآباد و محل اشرف حالیه) نقل کرد». او که «به بیماری ذات‌الجَنب (=درد پهلو و تنگی نفس) دچار بود، از همان آغاز ورود به جزیره بیماریش شدّت یافت».

   در این میان، همسر و فرزندان سلطان محمد و خزاینی که به همراه آنها حمل می شد، مورد هجوم لشکریان مغول قرارگرفت. جماعتی از مغولان «به محاصره قَلاعی که حرم سلطان و خزاین او در آن‌ جا بود، مشغول گشتند» و سرانجام بر آنها چیره شدند و «ترکان خاتون را با پسران و حرمها و ناصرالدین [وزیر] به طالقان [مرو] به خدمت چنگیزخان بردند [در سال 618هـ]. چون به خدمت او رسیدند، ناصرالدین را سیاست (=مجازات) کردند و آن ‌چه پسرینه بودند از فرزندان سلطان ـ ‌هرچند خُرد بودند‌ـ بکشتند و باقی، آن ‌چه عورتینه بودند از بَنات (=دختران) و اخوات (=خواهران) و خواتین (=زنان) که با ترکان[خاتون] به ‌هم بودند، چنگیزخان ایشان را می ‌فرمود تا روز کوچ به آواز بر مُلک و سلطان نوحه کردندی.

ترکان خاتون را به قراقورم فرستادند. چند سال در ناکامی به ‌سرآورد و …[ و در سال 630هـ گذشته شد (=مُرد)]. و آن ‌چه دختران بودند: دو دختر را به جغتای داد… یک دختر را به عمید حاجب دادند…» (تاریخ جهانگشا، جوینی، به اهتمام محمد قزوینی، چاپ 1916م، لیدن هلند، ص200).

«چون این آوازه هایل به گوش سلطان [بیمار] رسید و معلوم کرد که با حرم او بی‌ حرمتی کردند و پسران طعمه شمشیر و مخدّرات در قبضه استیلای بیگانگان اسیر [شدند]، چنان حیران و سرگردان و پریشان گشت که جهان روشن بر چشم او تاریک شد و… از آن واقعه دردناک… می ‌نالید و می‌ زارید تا جان نازنین به‌ حق تسلیم کرد… او را [با پیراهن یکی از همراهانش کفن کردند و] در آن جزیره دفن کردند» (جامع‌التواریخ، رشیدالدین فضل‌الله، به کوشش بهمن کریمی، تهران، 1338، ص369).


     (نقشه خوارزم ـ اترار و جزیره آبسکون در کناره جنوب شرقی دریای خزر)

 

     بر خوارزم چه گذشت؟

     ‌خوارزم، تختگاه سلطان محمد خوارزمشاه، پس از مرگ او طعمه ویرانگریهای مغولها قرار گرفت. «چنگیزخان وقتی از تسخیر سمرقند فارغ شد و ممالک ماوراء‌ النّهر را، به‌ تمامی، ضبط کرد… پسران بزرگتر خود، یعنی، اُکتای و جُغتای را نامزد تسخیر خوارزم کرد. آنان با لشکری که کوه و بیابان را انباشته بودند، به سوی خوارزم روان شدند… در آن زمان خوارزم از سلاطین خالی بود. از بزرگان لشکر تنها [امیر] خُمار، از خویشان ترکان‌خاتون، حضور داشت... تعداد ساکنان شهر فزون از شمارش بود... ناگاه... یک دنیا سوار و پیاده دررسیدند... و راه را از پس و پیش گرفتند... (و) چون گرگان گرسنه در میان گله بی شبان، آماده کشتار شدند. نخست، گروه تیراندازان ، سپس، شمشیر به دستان و نیزه‌ داران. تا فروکش آفتاب نزدیک یک‌ صد هزار تن از مردان جنگی بر زمین افتادند. در آن تب و تاب و جوش و خروش، نعره‌ زنان مردم را تاراندند و در تعقیبشان از دروازه قابیلان… چون آتش داخل شهر شدند. آن زمان که خورشید میل بر خفتن کرد، لشکر بیگانه از روی احتیاط بازگشتند... پس از آن، اکتای و جغتای با لشکری مثل سیل و چون باد تند، به‌ دنبال هم فرارسیدند… و از هرطرف، روی به جنگ و کشتار نهادند… سنگ و تیر بود که هم‌چون تگرگ می‌ بارید. دستور دادند که خاشاک جمع کرده، خندق را پرکنند. بعد از حصار شهر را شکافتند. سرکرده سپاه (خُمار)… با مشاهده کشتار دشمن دلش به دو نیم شد… و از دروازه به شیب آمد و فرار کرد. بدین‌ سبب، پراکندگی اهالی شهر زیادتر شد. سپاهیان تتار پرچم بر سر دیوارها افراشتند. مردان کارزار با بانگ و خروش و نعره، دل زمین را به لرزه درآوردند. اهالی شهر در مقابل دربها و محلات از ورود دشمن جلوگیری کردند. جنگ، قدم به قدم، درگرفته بود. با قاروره‌ ها(=شیشه ها)ی نفت، لشکر مغول را دور می‌ کردند. درحالی که محلات خویش را به آتش می ‌کشیدند، با تیر و منجنیق خلایق را به‌ همدیگر می ‌دوختند… بیشتر شهر رو به ویرانی نهاد. خانه ‌ها ویران، ثروت و گنجینه‌ ها در دل خاک مدفون شدند. امید دشمن نیز در بهره‌ مندی از آن ثروتها مبدّل به یاٌس گشت. به‌ همین ‌دلیل، لشکر مغول تصمیم گرفت از آتش زدن و ویرانی زیاد جلوگیری کند تا اموال برای غارت بعدی دست ‌نخورده بماند. تصمیم گرفتند آب رودخانه را که در شهر بر رویش پل بسته بودند، از اهالی بازدارند. سه هزار نفر از مغولان آماده شدند و به پل تاختند. اهالی همه‌ شان را روی پل اسیر کردند تا جایی که یک تن امکان برگشت نیافت. از بیرون، افزار جنگ جوشنده‌ تر و جریان نبرد موّاج‌تر… شد. مردم را، محله به محله، کوی به کوی، گرفتند و کشتند تا آن که [پس از هفت ماه محاصره] تمامی شهر به تسخیر درآمد. آن‌ گاه، مردم را به صحرا راندند. آن چه ازجمله اهل حرفه و صنعت بودند، یعنی، بیش از یک ‌صد هزار تن را جدا کردند. آن چه کودک و زن جوان بود، به‌ صورت برده به اسارت بردند. باقی مردان را بین لشکر تقسیم کردند. برای هر نفر از لشکر بیست و چهار نفر رسید، که همگی را از دم تیغ گذرانیدند.

       لشکر مغول پس از فراغت از کشتار، شروع کرد به غارت و ویران ساختن بقایای خانه ‌ها و محلات شهر خوارزم. خوارزم… تبدیل به زیستنگاه شغالان و کرکسان گردید. دوران از خوشی به دور افتاد و کاخها ویران گشت. این گل زیبای دشت ماوراء‌ النّهر، پژمرد و ازدست رفت» (تاریخ جهانگشا‌، جوینی، تحریر نوین، ص107).

 

     نوشته‌اند که پسران چنگیزخان که پی برده بودند عارفی بزرگ به نام شیخ ‌نجم‌ الدّین کبری در شهر ساکن است، «کس پیش او فرستادند و پیغام دادند که ما عزم رزم اهل خوارزم جَزم کرده ‌ایم و بی ‌شک ایشان به یاسا (=مجازات) خواهند رسید، شیخ باید که از آن‌ جا بیرون آید تا آفتی به او نرسد. آن جناب در جواب فرمود که مرا در این شهر خویشان و متعلّقان و مریدانند، پیش خدا و خلق معذور نباشم که ایشان را گذاشته بیرون آیم. باز خبر آمد که شیخ با ده کس خود از خوارزمیان مفارقت نماید (=جداشود)‌… گفت که آن جماعت از ده زیاده اند. شاهزادگان باردیگر پیغام دادند که با صد نفر بیرون آید… فرمود که از صد زیاده اند. جواب آمد که با هزار نفر بیرون آمده، عنان عزیمت به این طرف معطوف سازد (=برای بیرون رفتن از شهر به این سو بیاید). شیخ گفت: چگونه روا بود که با طایفه ‌یی ـ‌ که در اعتقاد، اتّحادی است‌ـ در حالت امن و سکون و آرامش از یاران موافق و دوستان صَداق ایشان بوده باشم و در وقت ورود بلا و نزول قضا ایشان را در ورطه بلا و عَنا (=رنج و سختی) بگذارم و خود، خلاص و نجات طلبم. مروّت من به خروج از شهر رُخصت (=اجازه) نمی‌دهد» (روضة الصّفا، میرخواند، جلد پنجم، ص106).

 

     «وقتی مغولان به شهر ریختند، شیخ نجم‌ الدّین برخاسته خرقه خود را دربرافکند و میان، محکم ببست و بغل، پر سنگ ساخته، نیزه‌ یی به دست گرفته و روی به جنگ مغولان آورد و بر ایشان سنگ می‌ زد تا سنگهایی که در بغل داشت، تمام شد.

   لشکر چنگیزخان آن جناب را تیرباران کرده، یک تیر بر سینه مبارکش آمد…

   گویند که شیخ نجم ‌الدّین در وقت شهادت پرچم (=موی زلف) مغولی را گرفته بود و پس از آن که از پای درافتاد، ده کس نتوانستند آن کافر را از دستش خلاص سازند و عاقبت کاکُل کافر را بریدند» (حبیب‌ السّیر، میرخواند، جلد دوم، ص36).

مولوی در پایان غزل شورانگیز خود با زبان شاعرانه، به رزم دلیرانه شیخ نجم الدّین در آخرین دقایق زندگیش اشاره دارد:

               «یک دست جام باده و یک دست زلف یار/

               رقصی چُنین میانه میدانم آرزوست»

در جنگ رویاروی, سه هزار تن از مغولان کشته شدند و آنها پس از پیروزی بر مردم قحطی ‌زده امّا دلاور خوارزم، شهر را با خاک یکسان کردند و همه ‌ساکنانش را ـ به جز آنهایی را که به بردگی بردند ـ از دم تیغ گذراندند.‌