«نگه کردن عاقل اندر سَفیه»!

   

چنان قحط شد سالی اندر دمشق/
                که یاران فراموش کردند عشق


چنان آسمان بر زمین شد بخیل/
        که لب تر نکردند زَرع و نَخیل (=درخت خرما)


بخوشید (=خشک شد)سرچشمه ‌های قدیم/
                   نماند آب، جز آب چشم یتیم


نبودی به جز آه بیوه زنی/
   اگر برشدی دودی از روزنی


چو درویش بی برگ دیدم درخت/
قوی بازوان سست و درمانده سخت


نه در کوه سبزی، نه در باغ شَخ (=شاخ)/
   ملخ، بوستان خورده، مردم ملخ

      ـ (سعدی در 6بیت بالا خشکسالی سخت و سنگین دمشق را شرح می دهد و می گوید: در این قحط سالی توانسوز، مردم عشق را از یادبردند و آسمان آن چنان سختدلی نشان داد و باران ش را از زمین تشنه دریغ کرد که کشتزاران و درختان خرما، خشک لب ماندند. چشمه های پیشین خشکید و آب نماند جز در چشم یتیم بی پناه. اگر از روزنی دودی بلند بود، دود آه بیوه زنانی که یار غمگسارشان را در این قحطسالی از دست داده بودند. در این سال، هم تیره روزان تنگدست، بی برگ و توشه ماندند و هم درختان. بازوان قوی از توان ماند و سخت، درمانده و ناتوان شد. نه در کوه سبزی به چشم می آمد و نه در باغ شاخه یی به جا ماند. ملخ ها بوستان را خوردند و مردم ملخها را).

  


   در آن حال پیش آمدم(=پیش من آمد) دوستی/
       از او مانده بر استخوان پوستی


وگرچه به مُکنت (=توانگری) قوی حال بود/
خداوند (=صاحب) جاه و زر و مال بود


بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی /
   چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی


بتندید بر من که عقلت کجاست؟/
   چو دانی و پرسی سؤالت خطاست


نبینی که سختی به غایت رسید/
   مشقّت به حدّ نهایت رسید؟


نه باران همی آید از آسمان/
     نه بَر (=بالا) می‌رود دود فریادخوان


بدو گفتم: آخر تو را باک نیست/
کُشد زهر جایی که تریاک (=پادزهر) نیست


گر از نیستی دیگری شد هلاک/
تو را هست، بَط (=مرغابی) را ز توفان چه باک؟


نگه کرد، رنجیده، در من فقیه/
           نگه کردن عاقل اندر سَفیه (=نادان)


که مرد اَرچه بر ساحل است، ای رفیق/
     نیاساید و دوستانش غریق


من از بی نوایی نیَم (=نیستم) روی زرد
             غم بی نوایان رُخم زرد کرد


نخواهد که بیند خردمند، ریش(=زخم)/
   نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش


یکی اوّل (=اوّلین کس) از تندرستان منم/
       که ریشی (=زخمی) ببینم بلرزد تنم


مُنغَّص (=تیره) بود عیش آن تندرست/
     که باشد به پهلوی رنجور سست


چو بینم که درویش مسکین نخورد (=بروزن نبرد)
     به کام اندرم (=در کامم) لقمه، زهرست و درد


یکی را به زندان دَرَش دوستان (=کسی که دوستانش در زندانند)
کجا مانَدَش عیش در بوستان؟

 

ـ (سعدی می گوید: در همان حالی که در اندیشه خشکسالی غوطه ور بودم، دوستی بر من گذرکرد که از او پوستی بر استخوان مانده بود، با این که توانگری توانا بود و مقام و پول و مال بسیار داشت. به او گفتم: ای دوست پاکیزه خوی، به من بگو که چه درماندگی یی تو را به این روز افکند. با خشم به من گفت: که عقلت کجاست؟ «چو دانی و پرسی، سؤالت خطاست». مگر نمی بینی که سختی روزگار مردم به نهایت رسیده و سختی زندگی، آنها را بی تاب کرده است؟ نه بارانی می بارد و نه دود آه درماندگان و فریادخواهان به بالا می رود و فریادرسی به یاریشان می شتابد.

ـ به او گفتم: اگر مردم دردمندند، تو از چه بیم داری؟ زهر در آن جایی کشنده است که پادزهری نباشد. اگر از بینوایی کسی جان داد، تو که توانگری و بی نیاز، چرا این چنین در درد و عذابی: «بَط را ز توفان چه باک؟»

ـ آن دوست دردآشنا و «فقیه»، رنجیده دل، به من نگاهی افکند؛ «نگه کردن عاقل اندر سفیه» و گفت: کسی که دوستانش در دریا در حال غرق شدن هستند، با این که خود در ساحل امن است، آسایشی نمی تواند داشته باشد: «من از بینوایی نیَم روی زرد ـ غم بینوایان رُخم زرد کرد». خردمند، نه تاب دیدن زخم خود را دارد و نه توان تحمّل زخم دیگران را. من که در تندرستی در صف اولین کسان هستم، وقتی درد و زخمی ببینم تنم به لرزه می افتد. عیش آن تندرستی که در کنار بیمار فرسوده یی به سرمی برد، تیره می شود. وقتی که می بینم بینوای تهیدستی لقمه یی برای خوردن در کف ندارد، لقمه در کامم به زهر و درد تبدیل می شود. کسی که دوستانش در زندانند چه لذّتی خواهدبرد از گشت و گذار در بوستان؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ( بوستان سعدی، به تصحیح مرحوم محمدعلی فروغی، باب اول، در عقل و تدبیر و رأی)