سیمای ابوسعید ابوالخیر

 

مزار ابوسعید ابوالخیر در زادگاهش میهنه

ابوسعید ابوالخیر، از چهره‌ های برجستهٌ عرفان ایرانی، روز اوّل محرّم 357هجری (7دسامبر 967میلادی) در روستای میهنه، در ترکمنستان کنونی، زاده شد و در روز چهارم شعبان 440هجری (12ژانویه 1049میلادی) در زادگاهش درگذشت.

خطوطی از سیمای ابوسعید ابوالخیر را در زیر می خوانید:

در ابتدای جوانی «... در آن صومعه که نشست او بوده است... قاعدهٌ زهدورزیدن گرفت… پیوسته در و دیوار می شستی, وسواسی عظیم او را پدید آمد چنان که به وضویی چندین آفتابه آب بریختی و به هر نمازی غسلی کردی و هرگز بر هیچ در و دیوار و چوب و درخت و بالش و غیر آن تکیه نکردی و پهلو بر هیچ فراشی (=بستری) ننهادی و در این مدت، جامهٌ او پیراهنی بود، هر وقت بدریدی، پاره‌ یی بر وی بدوختی تا چنان شد آن پیراهن که به وزن بیست من برآمد. و هرگز با هیچ کس خصومت نکرد و الّا به وقت ضرورت با کس سخن نگفت و در این مدت, به روز, هیچ نخورد و جز به یک‌ تا نان روزه نگشاد، و به‌ شب و به ‌روز نخفت. و در صومعهٌ خویش در میان دیوار، به مقدار بالا (=قد) و پهنای خویش، جایگاهی ساخت و دری بر ‌وی نهاد و چون در آن جا شدی (=می رفت) در سرای و ‌در آن خانه سخت کردی تا هیچ آوازی نشنودی که خاطر او ببشولد (=پریشان کند) و همّت او جمع بمانَد و پیوسته مراقبت سرّ خویش می کرد تا جز حق, سُبحانه و تعالی, هیچ چیز بر دل او نگذرد و به کلّی از خلق اعراض کرد (= دوری کرد). پیوسته به صحرا می ‌شدی (=می رفت) و تنها در بیابان و کوه می ‌گشتی و از مُباحات (=چیزهای حلال) صحرا می خوردی, و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی که کس او را ندیدی و پدرش, پیوسته, طلب او کردی تا ناگاه به او بازافتادی» (اسرارالتوحید, محمدبن منوّر, به تصحیح دکتر شفیعی کدکنی, جلد اول, ص28).

ابوسعید, شبها, پنهان از نگاه پدر و مادر, در رباط کهنه, در بیرون میهنه و بر سر راه اَبیوَرد قرار داشت، ریاضت می کشید, یک شب پدرش, پنهانی, در پی او رفت تا ببیند به کجا می رود: «در مسجدخانه یی شد که در آن رباط بود و در فرازکشید (=بست) و چوبی فراپس (=پشت) در نهاد و من به روزن آن خانه مراقبت احوال او می کردم. او فراز شد و در گوشهٌ آن مسجد چوبی نهاده بود و رَسَنی (=طنابی) در وی بسته. آن چوب برگرفت و در گوشة آن مسجد چاهی بود. به سر آن چاه شد و آن رسن در پای خود بست و آن چوب که رسن در وی بسته بود, به سر آن چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن چاه بیاویخت سرزیر, و قرآن ابتدا کرد و من گوش می داشتم. سحرگاه را (= در سحرگاه) قرآن ختم کرده بود. چون قرآن به آخر رسانید, خویشتن از آن چاه برکشید. و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در خانه بازکرد و بیرون آمد» (اسرارالتوحید, دکتر شفیعی, جلد اول, ص31).

«در بیابانی… هفت سال به ریاضت مشغول شد که هیچ ‌کس او را ندید و در این هفت سال… سر‌ گَز و طاق (گز و طاق=از درختانی که در بیابان می رویند) و خار می‌ خورد».‌

در پی این زهد‌ورزیها و ریاضت ‌کشیها «چندان قبول پدید آمد از خلق» که مریدان بسیاری گرد او فراهم آمد. ابوسعید می ‌گفت: «کار به جایی رسید که پوست خربزه‌ یی که ما از دست بیفکندیمی بیست دینار می‌ بخریدند. یک روز ما می‌ شدیم بر ‌ستور نشسته، آن ستور نجاست افکند. مردمان فراز آمدند و آن برداشتند و در سر و روی می ‌مالیدند».

در همین زمان بود که ناگهان «نوری در سینه پدید آمد و بیشترحجابها برخاست». ابوسعید در روشنی این «فُتوح» دریافت که راه ریاضت و قبول خلق به بیراهه رفتن و شیفته ‌وار گرد خود طواف کردن است. از زهد و ریاضت, به‌ یکباره, دست کشید و به شیوهٌ رندان ملامتی تن در داد تا «در دوستی خدای هرچش‌ پیش آید باک ندارد و از ملامت نیندیشد».

از آن پس راهی دیگر‌گونه در پیش گرفت، برجای جامهٌ پشمین، جامهٌ حریر پوشید و رسمها را برهم زد: «گاه در روز هزار رکعت نماز می‌ خواند و زمانی نه نماز فرض بگزارد و نه نماز نافله», تا کار به آن‌ جا کشید که ابوسعید می‌ گوید:‌«هرکه ما را قبول کرده بود از خلق، رد کرد تا بدان جا که به قاضی شدند و به کافری ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشُدیمی (=به هرجایی که می رفتیم) گفتندی از شومی این مرد در این زمین نبات نروید تا روزی در مسجد نشسته بودیم زنان بر بام شدند و نجاست بر ما پاشیدند».

   ابوسعید‌ در این‌حال به خشک ‌مغزی زاهدان ریاضت‌ کار صعومعه ‌نشین پوزخند می ‌زند و به ریش همه می‌ خندد: یک روز ابوسعید نشسته بود «مریدی از مریدان شیخ سَرسَر خربزهٌ شیرین به کارد برمی ‌گرفت و در شکر سوده (=ساییده شده) می ‌گردانید و به شیخ می ‌داد تا می ‌خورد. یکی از منکران این حدیث بر آن‌ جا بگذشت، گفت: ای شیخ! این که این ساعت می‌خوری چه طعم دارد و آن سَر خار و گز، که در بیابان هفت سال می‌ خوردی، چه طعم داشت؟ کدام خوشتر است؟

شیخ گفت که هر‌دو, طعم وقت دارد، یعنی که اگر وقت را صفت بسط (=گشادگی و نشاط) بُوَد، آن سر‌گز و خار خوشتر از این بود و اگر حالت را صورت قبض (=تنگی و گرفتگی خاطر) باشد و آن‌ چه مطلوب است در حجاب، این شکر ناخوشتر از آن خار بود» (اسرارالتوحید).

ابوسعید از آن پس به طواف کعبهٌ دل پرداخت. هرگاه که مریدان سخن حج به میان می ‌کشیدند، می ‌گفت بروید باری چند به گرد مزار پیر ما، ابوالفضل سرخسی، بگردید و آن را حج خود انگارید (اسرارالتوحید).

یک بار به همراه فرزندش، بوطاهر، به‌ عزم حج روانه شد. چون به بسطام رسید، «مصلحت وقت» را در دیدار ابوالحسن خرقانی و زیارت مزار بایزید بسطامی دید و از حج بازماند و به نیشابور بازگشت.

   خدای بوسعید، خدای رحمت بود نه خدای کینه‌ خواه و انتقامجویی که به این «عقاب» او را در دوزخ اندازد، پرسیدند: «خدا چرا خلایق را آفرید؟» گفت: «رحمتش بسیار بود گناهکارش می ‌بایست».

از هردلی به خدای او راهی بود: «شیخ را پرسیدند که مردان او در مسجد باشند؟ گـفت: در خرابات هم باشند» (اسرارالتوحید).

ـ «به عدد هر ذرّاتی از موجودات راهی است به حق, امّا, هیچ راه نزدیکتر و بهتر و سبکتر از آن نیست که راحتی به کسی رسد. و ما بدین راه رفتیم و همه را بدین, وصیّت می کنیم» (اسرارالتوحید, دکتر صفا, ص302).

ـ «هیچ کس در چشم ما خُرد نیست و هرکه قدم در طریقت نهاد, اگرچه جوان باشد, به نظر پیران باید نگاه کردن, که آن چه به هفتاد سال به ما نداده اند, روا بُوَد که به روزی بدو دهند. چون اعتقاد چنین باشد, هیچ کس, در چشم, خُرد ننماید» (اسرارالتوحید).

مذهب او مذهب عشق و محبت بود که در آن عداوت را راهی نبود. آفتاب عشق او مسلمان و غیر نمی ‌شناخت، همه را گرمی می‌ داد:

ـ ‌«ما را برکیسه بند نیست و با خلق خدای، جنگ نیست».

ـ «هرچه خلق را نشاید، خدای را نشاید و هرچه خدای را نشاید خلق را نشاید».

ـ «آتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت قبیله را» (اسرارالتوحید).

ـ «روزی ابوسعید با جمع جایی می ‌شد. به در کلیسا رسید. اتّفاق را (= اتفاقاً) روز یکشنبه بود و ترسایان (=مسیحیان), جمله (=همگی) در کلیسا جمع بودند… جماعتی گفتند: ای شیخ! ایشان را ترا می‌ باید که ببینند، شیخ، حالی پای بگردانید. چون شیخ در رفت (=واردشد) و جمع در خدمت شیخ دررفتند، همه ترسایان پیش شیخ بازآمدند و خدمت کردند. چون شیخ و جمع بنشستند ترسایان به حرمت پیش شیخ بایستادند و بسیار بگریستند و حالتها پدید آمد… همهٌ جمع را حالتها پدیدآمد. چون به جای خویش بازآمدند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت: اگر شیخ اشارت کردی همه زُنّار (=رشته یی که مسیحیان به کمر خود می بستند) باز کردندی (= از مسیحیت دست میکشیدند و مسلمان می شدند) شیخ گفت: ماشان درنبسته بودیم تا بازگشاییم».

   ـ «هم در آن وقت که شیخ (ابوسعید) به نیشابور بود, روزی به گورستان حیره می رفت. چون بر‌ سر خاک مشایخ رسید، جمعی را دید آن‌ جا که خَمر (=شراب) می ‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند که ایشان را احتساب (=نهی کردن از اعمالی که ‌در شرع ممنوع است) کنند و برنجانند. شیخ مانع شد. ‌چون نزدیک ایشان رسید، گفت: خداوند چنان ‌که در این جهان خوشدل می‌ باشید در آن جهان نیز خوشدلتان داراد! جماعت برخاستند و جمله (=همگی)، در‌ پای شیخ افتادند و خَمر‌ها بریختند و سازها بشکستند و از یک نظر شیخ از نیکمردان شدند» (اسرارالتوحید, دکترصفا, ص250).

ابوسعید به شیعیان خاندان حضرت علی بسیار دلبستگی داشت. «باباحسن, رحمه الله علیه, پیشنماز شیخ ما ابوسعید, قَدّس الله روحَهُ العزیز بوده است و در عهد شیخ امامت متصوّفه به اسم او بوده است. یک روز نماز بامداد می گزارد. چون قُنوت برخواند, گفت: تبارکتَ ربّنا و تَعالیت اللّهم صلّ علی محمد, و به سجده شد. چون نماز سلام داد, شیخ (ابوسعید) گفت: چرا بر "آل" صلوات ندادی و نگفتی: اللّهم صَلّ علی محمّد و علی آل محمد. بابا گفت: اصحاب را خلاف است که در تشهّد اول و در قُنوت بر آل محمد صلوات شاید گفت یا نه. من, احتیاط آن خلاف را, نگفتم. شیخ ما گفت: ما در موکبی نرویم که آل محمّد در آن جا نباشند» (اسرارالتوحید, به تصحیح دکتر شفیعی کدکنی, ج اول, 204).

ـ روزی مادر و پدر دختری عَلَوی نزد شیخ آمدند در نیشابور به تقاضای کمک. شیخ دختر را پیش خود نشانید و خطاب به مریدان گفت: «این پوشیده, از فرزندان پیغامبر است و شما دعوی دوستی او می کنید و در وقت صَلَوات دادن بر وی آوازها بلند می کنید. اکنون بُرهان آن دعوی بنمایید که در حقّ جدّ او می کنید به نیکویی به این فرزندان و با ذُرّیت او. پس شیخ جامه از سر برکشید و بدان دختر داد و آن جمع که حاضر بودند, موافقت کردند و دختر به مُراد تمام رسید» (اسرارالتوحید, دکتر صفا, ص282).

     این شیوهٌ مردمگرایانهٌ ابوسعید دهها‌ هزار تن را در نیشابور گرد او فراهم آورد و آوازه ‌اش به همهٌ شهرهای ایران رسید. قشریهای تنگ نظر، آنهایی که بیم داشتند که «آن مرغ در رسد و چینه از پیش ایشان برچیند» علیه او برانگیخته شدند و نامه به سلطان محمود غزنوی نوشتند که «این ‌جا مردی آمده است از میهنه و دعوی صوفیی می ‌کند و مجلس می‌ گوید و بر‌سر منبر بیت و شعر می ‌گوید و تفسیر و اخبار نمی ‌کند و سماع می ‌فرماید و رقص می ‌کند و جوانان را رقص می ‌فرماید و لوزینه (=شیرینی بادامی) و گوزینه (=شیرینی گردویی) و مرغ بریان و فَواکه اَلوان (=میوههای رنگارنگ) می ‌خورد و می‌ خوراند و می‌ گوید: "من زاهدم"، و این نه شعار زاهدان است و نه صوفیان. ‌و خلق به یکباره روی به وی نهادند و گمراه می‌ گردند و بیشتر عوام در فتنه افتاده ‌اند. اگر تدارک این نکند، زود بوَد که فتنه ظاهر گردد» (اسرارالتوحید, دکترصفا, ص77).

سلطان محمود در پاسخ نوشت: «دانشمندان به کار او بنگرند که اگر راست است او را کیفر دهند».

پشتیبانی و توجه بسیار مردم از ابوسعید و رفتار ملاطفت‌جویانهٌ او سبب شد که بسیاری از مخالفان سرسختش، مانند ابوالقاسم قُشیری، دست از انکار او بردارند و با او یار شوند، و فتنهٌ دشمنانش کارساز نگردد.

پیش از مرگ یاران و مریدانش را فراخواند و برایشان سخن گفت: «... بدانید که ما رفتیم و چهار چیز به شما میراث گذاشتیم: رُفت و روی, شست و شوی, جست و جوی و گفت و گوی. تا شما بر این چهار چیز باشید, آب جوی شما روان باشد و زراعت دین شما سبز و تازه بوَد و شما تماشاگه خلقان باشید. و جهد بسیار کنید تا از این چهار اصل چیزی از شما فوت نشود» (اسرارالتوحید, محمد منوّر, به تصحیح دکتر ذبیح الله صفا, ص35).

   او, هم چنین پیش از مرگ از یارانش خواسته بود که بر مزارش سماع کنند: «شما درویشان بر تربت ما سماع کنید» (اسرارالتوحید, ص349).

 

(مزار ابوسعید ابوالخیر در روستای میهنه در ترکمنستان کنونی)