در آینهٔ نگاه مولوی

ـ «یکی در زمان مصطفا, گفت که ”من این دین تو را نمی‌خواهم. والله که نمی‌خواهم. این دین را بازبستان! چندان که در دین تو آمدم, روزی نیاسودم. مال رفت, زن رفت, فرزند رفت, حُرمت نماند, قُوّت نماند و شهوت نماند“.

گفت: ”حاشا! ـ که دین ما هرکجا که رفت, بازنیاید تا او را از بیخ و بُن نکنَد و خانه‌اش را نروبَد و پاک نکند».

چه گونه معشوق است؟ تا در تو از مهر خودت باقی باشد, روی خود را به تو ننماید و لایق وصل او نشوی ـ به خویشتن راهت ندهد. به کلّی از خود و از عالَم می‌باید بیزارشدن و دشمن خودشدن, تا دوست روی نماید. اکنون, دین ما در آن دلی که قرارگرفت, تا او را به حق نرساند و آن چه نابایست است از او جدانکند, از او دست ندارد.

پیغامبر فرمود: ”برای آن نیاسودی و غم می‌خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی‌های اول. تا در معدهٔ تو از آن چیزی باقی ست, به تو چیزی ندهند که بخوری“... بعد از استفراغ, شادی یی پیش آید که آن را غم نباشد. گلی که آن را خاری نباشد؛ می یی که آن را خُمار نباشد.

آخر, در دنیا, شب و روز, فراغت و آسایش می‌طلبی و حُصول آن در دنیا ممکن نیست. و مَعَ هذا, یک لحظه بی طلب نیستی. راحتی نیز که در دنیا می‌یابی, همچون برقی ست که می‌گذرد و قرار نمی‌گیرد. و آن گه, کدام برق؟ برقی پُرتگرگ, پُرباران, پُر برف, پُرمحنت...».

(مقالات مولانا یا «فیه مافیه», ویرایش جعفر مدرس صادقی, چاپ دوم, 1374, ص 58)

ـ «شیخ الاسلام ترمذی می‌گفت: سیدبرهان الدّین سخن‌های تحقیق خوب می‌گوید. از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می‌کند.

یکی گفت: آخر, تو نیز مطالعه می‌کنی, چون است که چنان سخن نمی‌گویی؟

گفت: او را دردی و مجاهده و عملی هست.

گفت: آن را چرا نمی‌گویی و یاد نمی‌آوری؟ از مطالعه حکایت می‌کنی. اصل آن است و ما آن را می گوییم. تو نیز از آن بگو.

ایشان را درد آن جهانی نبود, به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند» (مقالات مولانا یا «فیه مافیه», ص 15).

ـ «در آدمی, عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه یی و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طبّ و غیر ذالک می‌کنند و هیچ آرام نمی‌گیرند, زیرا آن چه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را ”دلارام“ گویند, یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرارگیرد؟ این جملهٔ خوشی‌ها و مقصودها چون نردبانی ست و چون پایه‌های نردبان, جای اقامت و باش نیست, از بهر گذشتن است. خُنُک آن را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و در این پایه‌های نردبان عمر خود را ضایع نکند» (مقالات مولانا یا «فیه مافیه», ص 31).