داستان زال و رودابه

 

زال، پدر رستم، روزی با «ویژه گُردان خویش»، که «رأی و کیش» آنها با وی «یکی بود»، به قصد گشت و گذار از زابلستان پای بیرون نهاد و با آنها «گرازان (=خرامان) و خندان دل و شادمان» پیش رفت تا به کابل رسید.

  شاه کابل مهراب نام داشت که «ز ضحّاک تازی گُهَر داشتی» (از نسل ضحّاک بود). او هر ساله به سام، پدر زال، «ساو» (=باج و خراج) می داد، چرا که تاب و توان جنگیدن با او را نداشت.

   مهراب وقتی از آمدن «دستان سام» (=زال) آگاه شد، بامدادان به دیدارش شتافت و:

«سران، هرکه بودند و کابل سپاه/ بیاورد با خویشتن سوی راه

ابا (=با) گنج و اسبان آراسته/ غلامان و هر گونه یی خواسته (=مال و ثروت)»

سام از او استقبال کرد و در خور و سزاوار او جایگاهی برایش آراستند و به شادباش او بزمی برپاکردند.

   «مهراب گُرد (=دلاور)» در این بزم «دانش و رای» (=خردمندی) «پور دستان» را بسیار ستود و گفت: «آن که این [دلاور را] زاد، هرگز نمرد».

   هنگامی که مهراب از «خوان زال» برخاست، «نگه کرد زال اندران (=در آن) بُرز یال (=قامت و گردن تناور) و به «مهتران) (=نامداران) روکرد و گفت: «که زیبنده تر زین، که بندد کمر؟» (=چه کسی از او برای بستن کمربند حکمرانی زیبنده تر است؟):

   «به چهر و به بالا (=قامت)ی او مرد نیست/ کسی گویی او را هماورد نیست»

در این هنگام یکی از نامداران گفت: «ای پهلوان جهان»:

«پس پرده او (=در حرمسرای او) یکی دختر است/ که رویش ز خورشید روشن تر است

   بهشتی است، سرتاسر، آراسته/ پر آرایش و رامش و خواسته»

وقتی زال این سخن را شنید،«بجنبید مهرش بر آن ماهروی» و دلش به جوش آمد و «چنان شد کزو رفت آرام و هوش».

   پس از این دیدار، مهراب روانه کابل شد و هنگامی که به قصر رسید و برای دیدار همسرش، «سیندخت با رای و مهر» و دخترش، «رودابه خوبچهر» به «شبستان» (=حرمسرا) رفت، «دو خورشید دید اندر ایوان (=قصر) خویش»:

   «بیاراسته همچو باغ بهار/ سراپای پر رنگ و بوی و نگار».

سیندخت در دیدار با همسرش از سفر و دیدار او با زال پرسید و گفت:

«چه مرد است این پیرسر پور سام؟/ همی تخت یادآیدش یا کُنام؟

خوی مردمی، هیچ، دارد همی؟/ پی نامداران سپارد همی؟»

مهراب در پاسخش گفت:

«به گیتی در، (=در جهان) از پهلوانان گُرد/ پی زال زد کس نیارد سپرد

(=کسی نمی تواند از پی او برود، یعنی کسی همتای او نیست)

دل شیر نر دارد و زور پیل/ دو دستش به کردار دریای نیل (=در بخشندگی)

چو بر گاه (=تخت شاهی) باشد، زرافشان بود/ چو در جنگ باشد، سرافشان بود

رخش سرخ ماننده ارغوان/ جوان سال و بیدار و بختش جوان

به کین اندرون،(در کینه خواهی) چون نهنگ بلاست/ به زین اندرون، تیزچنگ اژدهاست

سپیدیّ مویش بزیبد همی/ تو گویی که دلها فریبد همی»

وقتی رودابه، دختر مهراب، وصف زال را از زبان پدر شنید شیفته او شد و «برافروخت و گلنارگون (=سرخ مانند گل انار) کرد روی» و:

دلش گشت پر آتش مهر زال/ ازو دورشد خورد و آرام و هال (=آرام و قرار)

   رودابه راز عشقش به زال را با پنج تن از کنیزانش ـ که محرم رازهایش بودند ـ درمیان نهاد و از آنها چاره جویی خواست. کنیزان که دریافتند شیدای عشق زال است و سخت، بی قرار او، به چاره گری پرداختند و سرانجام هر پنج به بهانه چیدن گل به کنار رودباری که کناره دیگر آن لشکرگاه زال بود، رفتند. زال وقتی آنها را دید دانست که از کنیزکان مهراب اند و به کنار رود آمد و بر پرنده یی که در رودخانه شنا می کرد، بانگی زد و وقتی به هوا پرید، با تیر آن را شکار کرد و به یکی از غلامانش گفت به آن سوی رود برود و پرنده شکارشده را بیاورد.

غلام به آن سوی رود رفت و با کنیزکان به گفتگو پرداخت و آنها از رودابه و عشق او به زال سخنها گفتند. زال وقتی از شیفتگی رودابه آگاه شد، از آنها خواست که به رودابه این پیام برسانند که امشب برای دیدارش، پنهانی، به کاخ مهراب خواهدآمد و سپس آنها را با هدایای بسیار روانه کرد.

 «چو خورشید تابنده شد ناپدید» و شب بر همه جا بال و پر گسترد، زال به عزم دیدار رودابه، پنهانی، روانه کاخ مهراب شد و وقتی به کناره باروی کاخ رسید، رودابه همچون «سرو سَهی» (=راست قامت) بر بالای بام کاخ به انتظار ایستاده بود و چون از دور زال را دید:

«دو بیجاده (=یاقوت سرخ، کنایه از لب) بگشاد و آوازداد ـ که: "شادآمدی، ای جوانمرد زاد/ درود جهان آفرین بر تو باد/ خم چرخ گردان، زمین تو باد/

شب تیره از روی تو روز گشت/ ز بویت جهانی دل افروز گشت"».

   سپهبَد (=زال) وقتی از بالای باره (=برج و بارو) «آوا شنید/ نگه کرد و خورشیدرخ را بدید/ شده بام از او گوهر تابناک/ ز تاب رخش،سرخ، یاقوت خاک».

بر او درود گفت و از او «چاره راه دیدار» خواست.

   «پریروی» وقتی سخن زال را شنید: «ز سر، شَعر (=مو) شبگون همی برگشود» و

«کمندی گشاد او ز گیسو، بلند/ کس از مُشک زان سان نپیچد کمند/ فروهشت (=رهاکرد) گیسو از آن کنگره» و از او خواست که بر آن چنگ آویزد و به بام کاخ آید.

   زال «مُشکین کمند»ش را بوسید و بر او درودها فرستاد و خود، کمند بر «کنگره» کاخ افکند و «برآمد ز بن تا به سر، یکسره».

   وقتی زال به بام کاخ پای نهاد، «بیامد پریروی و بردش نماز» (=به او تعظیم کرد) و سپس، دست «دستان» (=زال) را به دست گرفت و هر دو «سوی خانه زرنگار آمدند/ بدان مجلس شاهوار آمدند/ بهشتی بُد آراسته پر ز نور/ پرستنده (=بنده، کنیز) بر پای، در پیش حور(=فرشته، اشاره به رودابه).

   این دیدار، زال و رودابه را شیفته ترکرد، امّا دربرابر راه وصل آن دو، سدّی گذرناپذیر بر پای بود. پیوند پسر سام، جهان پهلوان منوچهر شاه کیانی، با دختری از دودمان ضحّاک محال می نمود. از این رو بود که زال به رودابه گفت: «ای سرو سیمین بر مُشکبوی»، برای گشودن این گره کور، باید به درگاه یزدان جهاندار نیاز بندم و از او مدد بجویم تا مگر دلهای سخت دشمنخوی را نرم کند:

«پذیرفتم از دادگر داورم/ که هرگز ز پیمان تو (=پیمان پیوند با رودابه) نگذرم/

شوم پیش یزدان ستایش کنم/ چو یزدان پرستان نیایش کنم/

مگر (=شاید) کو (= که او) دل سام و شاه زمین/ بشوید ز پیکار و از خشم و کین/

جهان آفرین بشنود گفت من/ مگر کاشکارا شوی جفت من».

رودابه در پاسخ بر استواریش در پیوند با زال سخ گفت: «پذیرفتم از داور کیش و دین» و هم او گواه من است، «که بر من نباشد کسی پادشا/ جز از پهلوان جهان، زال زر/ که با تخت و تاجست و با نام و فرّ».

ـ این دیدار آتش عشق آن دو را هرچه تیزتر کرد:

«همی مهرشان هر زمان بیش بود/ خرد دور بود، آرزو (=عشق) بیش بود»

دیدار زال و رودابه تا سپیده دم به درازاکشید:

«پس آن ماه را زال بدرودکرد/ تن خویش تار و بَرَش پودکرد (= او را در آغوش گرفت)/

ز بالا کمند اندر افکند زال/ فرودآمد از کاخ فرّخ هَمال (=همتای خجسته)

   «چو خورشید تابان برآمد ز کوه»، زال «بزرگان داننده» را نزد خویش خواند. آنها «به شادی بر (=پیش) پهلوان آمدند/ خردمند و روشن روان آمدند».

زال پس از «آفرین بر جهاندار»، برای بزرگان بیداردل، راز شیفتگی اش به دختر مهراب کابلی را درمیان نهاد:

«دل از من رمیده ست و هوش و خرد/ بگویید کاین را چه درمان برَد؟

   همه کاخ مهراب، مهر من است/ زمینش چو گردون سپهر من است

گزید این دلم دُخت مهراب را/ ببارم ز دیده به مهر، آب را

دلم گشت با دخت سیندخت، رام/ چه گویید؟ باشد بدین، رام، سام؟

(=آیا پدرم، سام، این را خواهد پذیرفت؟)

   «مؤبَدان (=پیشوایان آیین مهر) و فرزانگان، در پاسخش گفتند «که، ما، مر ترا، سر به سر (=همگی) بنده ایم»، «همه، کام و آرام» ترا خواهانیم،

امّا، در پاسخ به این امر شگفت، «فرومانده ایم». با این که می دانیم مهراب «از گوهر اژدهاست» (=از نسل ضحّاک است)، امّا این را نیز می دانیم که او «بزرگست و مردی سبک مایه نیست»: «اگر شاه (=منوچهر، از خاندان کیانی) را بدنگردد گمان/ نباشد ازین (=پیوند)، ننگ بر دودمان».

کلید گشایش در دست پادشاه است. باید در این باره نامه یی به «پهلوان» (=سام) نوشت، «مگر کو (=که او) یکی نامه نزدیک شاه/ فرستد، کند رای او را نگاه» (=بر رای و نظر شاه آگاه شود).

زال رای بزرگان را پذیرفت و فرمود تا نامه یی به سام بنویسند. نامه از «آفرین» «خداوند هست و خداوند نیست» و ستایش سام آغازشد و سپس به شرح دلدادگی به «دخت مهراب» رسید و رای خواهی از پدر:

«...یکی کار پیش آمدم دلشکن/ که نتوان نمودش بر انجمن (=نمی توان آن را آشکارا بازگوکرد)

من از دخت مهراب گریان شدم/ چو بر آتش تیز، بریان شدم

ستاره شب تیره یار من است/ من آنم که دریا کنار من است (=از بس که اشک می بارم)

اگر چه دلم دید چندین ستم/ نخواهم زدن جز به فرمانت دم

چه فرماید اکنون جهان پهلوان؟/ رهانم ازین درد و سختی، روان؟ (=آیا جانم را از این درد و سختی خواهدرهانید؟) که من دخت مهراب را جفت خویش/ کنم، راستی را، به آیین و کیش؟» (=واقعاً طبق آیین و کیش، با دختر مهراب پیمان همسری ببندم؟)

شما به یاد دارید که وقتی «ایزد داور» مرا به شما بازداد و از «البرزکوه، بازآوردید»، دربرابر مردمی که نزد شما بودند، پیمان بستید و گفتید «که، "هیچ آرزو بر دلت نگسلم"؟/ کنون اندرین است بسته دلم» (=هیچ آرزوی ترا ناکام نگذارم. اکنون دلم به این پیمان امید بسته است)

   وقتی نامه زال به پدر رسید و آن را خواند، «بپژمرد بر جای و خیره بماند» و «پسندش نیامد چنان آرزوی». امّا به خود گفت: «اگر گویم این نیست رای» (=این کار به صلاح نیست و با آن مخالفم) و از آن دست بردار، نزد «دادگر» و «انجمن» (=مردم) پیمان شکن خواهم بود و «نباشد پسندیده، پیمان شکن» و اگر آن را بپذیرم و بگویم «کامت رواست/ بپرداز دل را بدان چت (= به آن چه که ترا) هواست» (=آرزوی توست)، در آن حال:

«از ین مرغ پرورد (=زال که سیمرغ او را پرورش داد) و ز آن دیوزاد(=رودابه که از نسل دیو ـ ضحّاک ـ است)، چگونه برآید همانا نژاد؟» (=چگونه نژاد و گوهر پاک خاندان ما ادامه خواهدیافت؟

سام بر سر این دوراهی ناتوان ماند و «سرش گشت از اندیشه دل، گران (=سنگین)/ بخفت و نه آسوده گشت اندر آن». وقتی از خواب بیدارشد، «مؤبدان» و «بخردان» را گردآورد و این راز را بر «ستاره شُمار» (=اخترشناس، پیشگو) بازگفت و از او خواست که ببیند فرجام این پیوند چگونه خواهدبود.

«به سام نریمان، ستاره شُمَر/ چنین گفت کای گُرد زرین کمر/

ترا مژده، از دخت مهراب و زال/ که باشند با هم دو فرّخ هَمال (=همتای خجسته و مبارک)/

از ین دو هنرمند، پیلی ژیان/ بیاید، به مردی ببندد میان (=کمر به مردانگی ببندد)/

جهانی ز پای اندرآرد به تیغ/ نهد تخت شاه از بَر پشت میغ (= بربالای ابر)/

از او بیشتر بد به توران رسد/ همه نیکویی زو به ایران رسد/

بدو باشد ایرانیان را امید/ از او پهلوان را خرام و نوید».

هنگامی که سام مژده «اخترشناس» را شنید، خندان شد و به همگی سپاس گفت و فرستاده زال را پیش خواند و بنواخت و او را به شادی روانه کرد و خود برای دیدار منوچهرشاه به سوی «ایران» روان شد.

   زمانی که منوچهرشاه از داستان عشق زال و رودابه خبریافت، به اندیشه فرورفت که اگر از پیوند زال و رودابه، که از نسل ضحّاک است، فرزندی پدیدآید، ایران را سراسر به آشوب و بلا خواهدافکند. از این رو، بی آن که از زال و رودابه سخنی به میان آورد، از سام خواست با لشکری گران به جنگ مهراب کابلی، فرمانروای کابل و هند، برود که «دیوزاد» و از نژاد ضحّاک است و از نابودی او گزیری نیست. سام به فرمان شاه سرنهاد و بی آن که سخنی بگوید، شاه را بدرود گفت و برای جنگ با مهراب به سوی کابل شتافت.

   وقتی خبر لشکرکشی سام به گوش زال رسید، «خروشان» و «فروهشته لُنج» (=با لب آویزان» و «پر از خون، جگر»، از کابل به نزد پدر شتافت:

«همی گفت: اگر اژدهای دژَم/ بیاید که گیتی بسوزد به دَم (=نفس)/

   چو کابلستان را بخواهد بسود (=دست بزند)/ نخستین (=ابتدا) سر من بباید دُرود (=باید سر مرا از تن جداکند).

زال آشفته حال بر «سام گُرد» وارد شد و پس از آفرین و ستایش بر او، چنین گفت:

«همه مردم از داد تو شادمان/ ز تو داد یابد زمین و زمان/

مگر من ز داد تو بی بهره ام/ و گرچه ز پیوند تو شهره ام/

   ز مادر بزادم بینداختی/ به کوه اندرم (=مرا در کوه) جایگه ساختی/

نه گهواره دیدم، نه پستان شیر/ نه از هیچ خوشّی مرا بود ویر (=بهره)/

ترا با جهان آفرین بود جنگ/ که از چه سپید و سیاهست رنگ؟/

کنون کم (=که مرا) جهان آفرین پرورید/ به چشم خدایی به من بنگرید/

هنر هست و مردیّ و تیغ یَلی (=شمشیر پهلوانی)/ یکی یار، چون مهتر کابلی/

نشستم به کابل به فرمان تو/ نگهداشتم رای و پیمان تو/

تو گفتی که هرگز نیازارمت/ درختی که کشتی به بارآرمت/

ز مازندران (=تختگاه منوچهرشاه) هدیه این ساختی/ هم از کرگساران بدین (=به این علت) تاختی/

که ویران کنی کاخ آباد من/ چنین دادخواهی همی داد من/

من اینک به پیش تو استاده ام/ تن زنده خشم ترا داده ام/

به ارّه میانم به دو نیم کن/ ز کابل مپیمای با من سخُن (=از کابل پیش من حرفی نزن).

   «سام دلیر» به نرمی به زال گفت «که آرام گیر ای یل نرّه شیر/

مشو تند تا چاره کار تو/ بسازم، کنم تیز، (=رونق ببخشم) بازار تو/

یکی نامه فرمایم اکنون به شاه/ فرستم به دست تو ای نیکخواه/

   چو بیند هنرها و دیدار تو/ نجوید جهاندار، آزار تو».

سام به منوچهر شاه نامه یی نوشت و پس از آفرین خدای و شهریار و شرح دلیریهای خود برای سربلندی تخت و تاج کیانی، سخن را به گرفتاری زال کشاند و با بیان این که به زال پیمان بسته است که هرگز از رای او سرنپیچد، از او خواست که گره گشای کار او شود:

«سپردیم نوبت کنون زال را/ که شاید کمربند و کوپال را

   (= شایسته داشتن کمربند پهلوانی و گرز است)/

چو من کردم، از دشمنان کم کند/ هنرهای او دلت خرّم کند/

یکی آرزو دارد اندر نهان/ بیاید، بخواهد ز شاه جهان/

همانا که با زال پیمان من/ شنیده ست شاه جهانبان من/

که با او بکردم میان گروه/ چو بازآوریدم ز البرزکوه/

که از رای او سر نپیچم به هیچ/ بدین آرزو کرد زی من بسیچ

(=با این امید که من به پیمانم وفادارم آهنگ دیدار من کرد)/

به پیش من آمد پر از خون، رُخان/ همی چاک چاک آمدش ز استخوان/

مرا گفت بر دار آمل کنی (=اگر مرا در آمل، که تختگاه منوچهرشاه بود، به داربکشی)/ سزاتر که آهنگ کابل کنی».

سام پس از شرح شیفتگی زال به دختر مهراب کابلی نوشت: «گُسی کردمش (=او را روانه کردم) با دل مستمند/ چو آید به نزدیک تخت بلند/

همان کن که با مهتری درخور است/ ترا خود نیاموخت باید خرَد/

به گیتی مرا، خود، همین است و بس/ چه اَندُه گُسار و چه فریادرس».

   سام نامه را به زال سپرد و او بی خور و خواب، به شتاب، به سوی تختگاه منوچهرشاه شتافت. چون به دربار شاه وارد شد، «زمین ببوسید و بر شاه کردآفرین».

«زمانی همی داشت بر خاک روی/ بدو داد دل، شاه آزرمجوی

(=شاه با شرم و آزرم به او دل داد و مهرش را به دل گرفت).

منوچهرشاه وقتی نامه پهلوان سام را از زال «بستد» (=گرفت)، «بخندید و شد شاد و روشن روان». سپس فرمان داد که «مؤبدان و ردان (=دلاوران) و ستاره شناسان و بخردان» نزد او گردآیند و در کار پور سام به رایزنی بپردازند. آنها «برفتند و بردند رنجی دراز» و سرانجام:

«زبان برگشادند بر شهریار/ که کردیم با چرخ گردان شمار/

چنین آمد از رای اختر، پدید/ که این آب روشن، بخواهد دوید/

از این دخت مهراب و از پور سام/ گَوی (=پهلوانی) پرمنش زاید و نیک نام/ کمربسته شهریاران بود/ به ایران، پناه سواران بود».

   «منوچهر شد شادمان زین سخن/ بپرداخت (=خالی کرد) دل را ز رنج کهن»

سپس در پاسخ نامه جهان پهلوان سام چنین نوشت «که ای نامور پهلوان دلیر/ به هر کار پیروز و بر سان (=مانند)شیر/

همان پور فرخنده، زال سوار/ کزو مانَد اندر جهان یادگار/

رسید و بدانستم از کام اوی/ همان خواهش و رای و آرام اوی/

همه آرزوها سپردم بدوی (=به او)/ بسی روز فرّخ شمردم بدوی/

ز شیری که باشد شکارش پلنگ/ چه زاید به جز شیر شرزه به جنگ؟/

گُسی کردمش (=او را فرستادم) با دلی شادمان/ کزو دور بادا بد بدگمان».

وقتی خبر این پیروزی به زابلستان و کابل رسید، مردم سراسر این خطّه به جشن و شادمانی پرداختند و کینه دیرینه را از دلها زدودند و در همین جشن پیوند همسری زال و رودانه نیز بسته شد و به میمنت این پیوند: «ببودند یک هفته با نای و رود (=با نوای نی و ساز رود)/ ابا (=با) سور و جشن و خرام و سرود».

پس از یک هفته سام و همراهانش به زابلستان رفتند و یک هفته دیگر شادی در کابلستان ادامه یافت و سپس زال و رودابه و مهراب و سیندخت و گروهی از یارانشان به زابلستان شتافتند و در آن جا نیز سه روز جشن و شادی را ادامه دادند: «همه شاد و خندان و گیتی فروز».

سام «چو زال گرانمایه نیک نام» را «به کام دل خویشتن» دید، «سپرد آن زمان پادشاهی به زال» و خود «برون برد لشکر به فرخنده فال» و برای رزمی دیگر، به «سوی باختر»، «درفش خجسته» را به اهتزاز درآورد.