ژاله قائم مقامی

(ژاله قائم مقامی در جوانی)

«بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد/ غنچه سرخ فروبسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز/ روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر...»


عالمتاج (ژاله) قائم مقامی در اسفند1262 در فراهان به دنیاآمد و در 5مهر1325شمسی (28سپتامبر1947)، در 63سالگی، در تهران درگذشت.
 دکتر غلامحسین یوسفی، از نویسندگان و استادان فرهیخته زبان و ادب فارسی، درباره عالمتاج بختیاری، متخلّص به «ژاله» نوشت: «... شناخت این گوهر درخشنده و گرانبهای شعر فارسی کاری است به جا و سودمند... سرگذشت وی و اشعار شورانگیزش ـ که از زندگانی او مایه گرفته ـ سرگذشت گروهی از زنان ایرانی است و بسیاری از مسائلی که در جامعه با آن روبه رو بوده اند. جمعی از آنان در طول حیات رنج برده و خاموش مانده اند و معدودی مانند ژاله توانسته اند ناله های دل دردمندشان را در اشعارشان سردهند و در تنهایی توانفرسای خویش سروده هاشان را زمزمه کنند. در هر حال، شعر ژاله نیز نموداری است از عوالم انسان، آرزوها، عواطف، رنجها و یأسهای او، و به همین سبب شناختنی است.
 پدرش میرزا فتح الله، نبیره قائم مقام، وزیر معروف و شاعر و نویسنده دوره قاجاری بود و مادرش مریم خانم دختر معین الملک. در خانواده متعیّن (=ثروتمند) او دختران را به مکتب و معلّم می سپردند. او نیز از پنج سالگی در خانه به درس خواندن پرداخت. کم کم فارسی و عربی را فراگرفت و چون استعداد و حافظه یی توانا نیز داشت، به تدریج در آموختن صرف و نحو و معانی و بیان و منطق و نقد شعر و مقدّمات حکمت و تا حدّی هیأت (=ستاره شناسی) توفیق یافت. علاقه دانش اندوزی و مطالعه تا پایان عمر در او باقی بود. دیوان شاعران، کتابهای ادبی و جز آن را با شوق و ذوق می خواند.
 عالمتاج هنوز شانزده سال داشت که حادثه یی مهم در زندگی او روی داد و آن، ازدواج این دختر نوجوان و درس خوانده بود با مردی چهل و چندساله و نسبتاً بی سواد به نام علیمرادخان میرپنج از رؤسای خوانین بختیاری، سفرکرده و درشت اندام و شجاع و اهل شکار و جنگ، امّا از ذوق و ادب بیگانه.
 گرفتاریهای خانوادگی و مالی میرزا فتح الله موجب این پیوند نامناسب، یا به تعبیر ژاله، "وصلت سیاسی" شده بود. دو تن با دو روح و دو فکر و سلیقه متفاوت می خواستند عمری با هم به سربرند!
حسین پژمان بختیاری، شاعر نامور معاصر و فرزند این پیوند،زندگی ناسازگار پدر و مادر را در مقدّمه یی که بر دیوان ژاله نوشته چنین به قلم آورده است: "مادرم در آغاز جوانی بود و پدرم در پایان جوانی، مادرم اهل شعر و بحث و کتاب بود و پدرم مرد جنگ و جدال و کشمکش بود، مادرم به ارزش پول واقف نبود و پدرم برعکس پول دوست و تا حدّی مُمسک (=خسیس) بود، مادرم از مکتب به خانه شوهر رفته و پدرم از میدانهای جنگ و خونریزی به کانون خانوادگی قدم گذارده بود. آن از این توقّع عشق و علاقه و کرم و همنوایی به افراط داشت و این از آن منتظر حدّ اعلای خانه داری و شوهر ستایی و صرفه جویی و فرمانبرداری بود..."
 طبع حسّاس و شاعرانه و روح مهرجوی ژاله در زندگی با ناکامی سختی روبرو شد که در سراسر حیات مایه غمی دیرپای در اشعار او شده است. وی زندگی را در هاله یی از زیبایی و عشق و دلنوازی تصوّر می کرد و با کسی می زیست که از این عوالم خبری نداشت. دیوان او که پیش روی ماست حاوی اشعاری است از دل برخاسته و دلنشین که بازتاب رنجها و تنهایی شاعرست و در دل و جان ما، سخت، اثر می کند».
 «برخی از بدیع ترین تصویرهای شعری ژاله در توصیف او از شوهر پدیدآمده که در عین حال نمودار شدّت نفرت و رنج اوست:
 همصحبت من طُرفه (=شگفت آور) شوهری است/ شوهر نه، که بررفته آذری است/
 باریک و سیاه و بلند و سخت/ در دیده من چون صنوبری است
در روی سیاهش دو چشم تیز/ چون در شب تاریک اختری است
انگیخته ریشی سیه سپید/ بر گونه تاریک لاغری است
ریشش به بناگوشم آن چنانک/ در مردمک دیده نشتری است
بر گردن من چون طناب دار/ پیوسته از آن دست چنبری است
در پنجه او جسم کوچکم/ چون در کف شاهین کبوتری است
با ریش حنابسته نیمشب،/ وصفش چه کنم؟ وحشت آوری است
گویی ملک الموت عالم است/ یا از ملک الموت مظهری است
نه عُلقه (=دلبستگی) فرزند و زن در او/ نه ز الفت سامان در او سری است
اسب است و تفنگ است و پول و پول/ گر در نظرش نقش دلبری است
گر گویمش، ای مرد، من زنم/ زن را سخن از نوع دیگری است
آسایش روح لطیف زن/ فرزندی و عشقی و همسری است
خندد به من آن سان که خنده اش/ بر جان و دل خسته خنجری است
آری، بود او مرد و من زنم/ زن مَلعبه (=بازیچه) خاک بر سری است...
دردا که در این بوم (=سرزمین) ظلمناک/ زن را نه پناهی، نه داروی است
گر نام وجود و عدم نهند/ بر مرد و به زن نام درخوری است...».
 «پس از ازدواج آلام (=دردها) دیگری نیز زندگی ژاله را درهم آشفت. در همان سال زناشویی نخست مادرش درگذشت و سی و نه روز بعد، پدرش. از آن پس وی در خانواده بایستی از برادری اطاعت می کرد که او نیز به بنگ و باده دل سپرده و دست به باد بود.
 از نخستین سال تولّد فرزند، اختلاف ژاله و همسرش شروع شد و کم کم افزونی گرفت تا از هم جدا شدند. ژاله شوهر را رهاکرد و به خانه پدری رفت بی آن که جدایی از شوهر قطعی شده باشد. همسر او نیز اجازه نمی داد ژاله پسرش ـ که در خانه پدر مانده بود ـ ببیند.
 [ژاله در یک رباعی گوید: رنجی که من از دوری فرزند کشم/ یعقوب از آن حال خبردارد و بس].
 ژاله در فراهان با برادرش می زیست. سالی یک دو بار به تهران می آمد امّا از دیدار فرزند همچنان محروم بود. پسر ژاله نه ساله شده بود که علی مرادخان هم درگذشت. پس از مرگ وی خویشاوندان نیز به مال او طمع کردند و به ژاله که سخت تنها مانده بود، زیانها رساندند. مشکل دیگر برای او دوری از فرزند بود که زیر نظر پسر عمّه اش حاج علیقلی خان سردار اسعد و پس از او جفعر قلی خان سردار اسعد به سر می برد و بعد از گذشت سالها، وقتی پسری بیست و هفت ساله شده بود، مادر او را دید! و از این پس با هم زندگی کردند.
این مصائب و محرومیّت از محبّت شوهر و دیدار فرزند و دیگر نابسامانیها و مهمتر از همه ناکامی و آزردگی روح شاعر، دل او را در هم می فشرد و تأثّراتش از طبع وی به صورت شعر می تراوید. شعر تنها پناهگاه او شده بود. امّا محیط وی شهرت زنی را به شاعری بر نمی تافت. شاید به این سبب از انتساب به شعر و شاعری نیز تبرّی می جُست و دیوان غزلهایش را به آتش سپرده بود. آنچه از اشعار او باقی است اوراق پراکنده یی بوده است که پس از مرگ وی فرزندش برحسب تصادف در لابلای کتابها و یادداشتها به تدریج یافته و گردآوری کرده است. مع هذا همین دیوان کوچک نهصد و هفده بیتی نمونه هایی از آثار شاعری قادر را دربردارد.


(پژمان بختیاری)

پژمان درست نوشته است که "ژاله شاعر درون خود و رنجها و ناکامیهای خود بود". از قضا این یکی از ویژگیهای خوب شعر اوست یعنی بدین سبب هم شعرش از اصالت و صداقتی خاص بهره ورست و هم در تحلیل احوال درونی خویش و آنچه احساس کرده قدرت به خرج داده و خوب از عهده برآمده است. زنی جوان، زیبا، باذوق، شاعر و هنرمند و اهل مطالعه وقتی همسر مردی سالخورده و خشن باشد و جزء ابزار خانه به شمارآید، در گوشه تنهایی خود معلوم است چه حالی دارد! ناگزیر جان آزرده او همیشه به فریادست . به همین سبب با آینه و شانه و چرخ خیّاطی و سماور دمساز و همرازست و با آنها به درد دل می پردازد و احوال دل دردمند خود را در هر چیز منعکس می بیند. ژاله در توصیف آنچه در درون او موج می زده توفیقی تمام یافته و از این حیث شاعری تواناست.
 یکی از ویژگیهای شعر ژاله لحن بیان زنانه اوست که آب و رنگ و لطافتی خاصّ به آن بخشیده است... امّا این کیفیت در شعر او وقتی درخشندگی پیدا می کند که به توصیف حالات خود می پردازد. مثلاً از ازدواج مرد پیر و دختر جوان و باردارشدن خویش سخن می راند یا می خواهد وحشت شب تنهایی را در گفتگو با آینه از یاد ببرد... با این سابقه ذهنی بدیهی است بیشتر افکار و عقاید در دیوان ژاله متوجه است به موضوعاتی از قبیل: مظلومیّت زن و دفاع از حقوق او، انتقاد بر جهل و عقب ماندگی زنان و تحلیل موجبات آن، تکیه بر این که در نظر مردم قید عفّت، قید سنّت و عرف فقط برای زن است نه از برای مرد، آینده روشن دختر فردا و نصیحت به زنان:
نورچشما، دخترا، آینده اندر دست توست/ قدر نعمت را بدان، ای گوهر یکتای من
پاکدامان باش و ز آزادی به جز عزّت مخواه/ راه تاریکان مرو، ای زهره زهرای من
... وقتی به فرزندی که در شکم دارد می گوید بهتر آن است که پای به جهان ننهد و در تیره روزی مادر شریک نشود، به یادمان می آید که دهها سال پیش از آن که اوریانا فالاچی کتاب خود را به نام "به کودکی که هرگز زاده نشد" بنویسد بانویی شاعر از این سرزمین نظیر این گونه عواطف و احساسات را داشته و در شعری در کمال ایجاز بیان کرده است.
 روح رنج کشیده ژاله گاه او را چنان از حصول سعادت بر زمین مأیوس می سازد که آرزوی مرگ در دل می پرورد و سعادت را در آن سوی فنا می جوید:
آن سوی فنا گر ز سعادت خبری هست /
 ما را به رَسَن (=ریسمان) بسته بدان سو بکشانید...»
 («چشمه روشن، دیداری با شاعران، نوشته دکتر غلامحسین یوسفی، مقاله «شاعری ناآشنا»، تهران، چاپ هفتم، ص425تا 433).

 «درد دل با سماور»، از شعرهای ژاله قائم مقامی:
«ای همدم مهرپرور من/ ای یار من، ای سماور من
از زمزمه تو شد می آلود/ اجزاء لطیف ساغر من
سوزی عجبت گرفته گویی/ در سینه توست آذر من
در دیده سرشگ و در دل آتش/ مانا تو منی برابر من
آموخته رسم اشکباری/ چشم تو ز دیده تر من
بس روز و شبا که در کنارت/ بودم من و بود مادر من...
قرآن خواندی، دعا نمودی/ بابای خجسته اختر من
از بعد نماز صبح می کرد/ سیری به کتاب و دفتر من
آن هر دو فرشته پرکشیدند/ بر چرخ و شکسته شد پر من
زان پس ره رفتگان گرفتند/ هم خواهر و هم برادر من
در این کهن آشیانه اکنون/ من ماندم و تو در بر من
دستی نه که برفشاند از مهر/ خاکی که نشسته بر سر من
پایی نه که بر فلک گراید/ زین غمکده جسم لاغر من
آن جاه و مقام و عشق و الفت / شد شسته ز چشم و منظر من
چون نقش قدم سترده شد (=پاک شد)، آه/ نقش همگان ز خاطر من
ای نغمه سرای قصّه پرداز/ بنشین به کنار بستر من
با زمزمه یی ظریف و آرام/ آبی بفشان بر آذر من
تا با تو نشسته ام غمم نیست/ ای همدم شادی آور من
دانم که نمی شود به تحقیق/ چون اوّل قصه، آخر من
آینده نیامده ست و رفته/ آبی است گذشته از سر من
پس شادنشین و شادیم ده/ ای زمزمه گر، سماور من».