شعرهای دبستانی ـ ایرج میرزا

شعرهای دبستانی ـ ایرج میرزا

شعرهای دبستانی شعرهایی است که در کتابهای درسی دوره دبستان چاپ شده یا شاعران آن شعرها را برای کودکان و نوجوانان سروده اند. نمونه هایی از شعرهای دبستانی ایرج میرزا را در زیر می خوانید:
عید نوروز
«عید نوروز و اوّل سال است/ روز عیش و نشاط اطفال است
همه، آن روز رخت نو پوشند/ چای و شربت به خوشدلی نوشند
پسر خوب, روز عید اندر,/ رود اوّل به خدمت مادر
دست در گردنش کند چون طوق/ سر و دستش ببوسد از سر شوق
گوید این عید نو, مبارک باد/ صد چنین سال نو ببینی شاد
بعد آید به دستبوس پدر/ بوسه بخشد پدر به روی پسر
پسر بد، چو روز عید آید/ موقع دید و بازدید آید:
نه پدر دوست داردش نه عمو/ نه کسی عیدی آورد بر او
عیدی آن روز حق آن پسر است/ که نجیب و شریف و با هنر است»
 (کتاب سوّم ابتدایی، چاپ وزارت فرهنگ، سال 1335، ص200).

 وطن ما، ایران
 «ما که اطفال این دبستانیم/ همه از خاک پاک ایرانیم
 همه با هم برادر وطنیم/ مهربان همچو جسم با جانیم
 اشرف و اَنجَب (=نجیب تر) تمام ملل/ یادگار قدیم، دورانیم
 وطن ما, به جای مادر ماست/ ما گروه وطن پرستانیم
 شکر داریم کز طفولیت/ درس حُبّ الوطن همی خوانیم
 چون که حبّ الوطن ز ایمان است/ ما یقیناً ز اهل ایمانیم
 گر رسد دشمنی برای وطن/ ما نخستین حریف میدانیم
 در ره عزّت و بقای وطن/ جان و دل رایگان بیفشانیم»

 «حمد خدا»
«حمد بر کردگار یکتا باد/ که مرا شوق درس خواندن داد
آشنا کرد چشم من به کتاب/ داد توفیق خیرم از هر باب
در سر من هوای درس نهاد/ دردل من محبت استاد
پدرم را عطا نمود حیات/ تا کند صرف کار من اوقات
مادرم را تناوری بخشید/ مهر فرزندپروری بخشید
هردو مقدور خود به کار آرند / تا مرا درس خوان به بار آرند
عشق باشد به درس و مشق مرا/ نبود جز به این دو، عشق مرا
درس و مشقم چو ناتمام بود/ بازی از بهر من حرام بود
در سر کارهای بی مصرف/ نکنم هیچ،وقت خویش تلف»

«نصیحت»

«می باش به عمر خود سخرخیز/ وز خواب سحرگهان بپرهیز

دریاب سحر کنار جو را/ پاکیزه بشوی دست و رو را

 
با مادر خویش مهربان باش/ آماده خدمتش به جان باش

با چشم ادب نگر پدر را/ از گفته او مپیچ سر را
 

در کوچه چو می روی به مکتب/ معقول گذر کن و مؤدّب

چون با ادب و تمیز باشی/ نزد هم کس عزیز باشی»

 (کتاب دوم ابتدایی ـ چاپ وزارت فرهنگ ـ 1334شمسی)

 

شعرهای دبستانی ـ ایرج میرزا



 پسر بی ادب بی هنر
 
«داشت عباسقلی خان پسری/ پسر بی ادب بی هنری

اسم او بود علی مردان خان/ کلفت خانه ز دستش به امان

پشت کالسکه مردم می جَست/ دل کالسکه نشین را می خَست (=مجروح می کرد)

هر سحرگه, دم در, بر لب جو/ بود چون کرم به گل رفته فرو

بسکه که بود آن پسره خیره و بد/ همه از او بدشان می آمد

هرچه می گفت لَلـه, لج می کرد/ دهنش را به للـه کج می کرد

هر کجا لانه گنجشکی بود/ بچه گنجشک درآوردی زود

 هر چه می دادند می گفت کم است/ مادرش مات که این چه شکم است

نه پدر راضی از او، نه مادر/ نه معلم, نه للـه, نه نوکر

ای پسرجان من، این قصّه بخوان/ تو مشو مثل علی مردان خان»
 

بیچاره خر

«بوده است خری که دُم نبودش/ روزی غم بی دمی فزودش

در دُم طلبی, قدم همی زد/ دُم می طلبید و دَم نمی زد

یک ره نه ز روی اختیاری/ بگذشت میان کشتزاری

دهقان مگرش ز گوشه یی دید/ برجست و از او, دو گوش ببرید

بیچاره خر آرزوی دم کرد/ نایافته دم, دو گوش گم کرد».