علما در جشن نوروز دربار ناصرالدین شاه

 

(عکسی از علمای تهران در جشن دربار ناصرالدّین شاه)

علما در جشن نوروز دربار ناصرالدین شاه

ناصرالدینشاه در یادداشتهای روزانه اش درباره جشن نوروز جمعه ششم ماه جمادی الثّانی سال 1302ق (20مارس1885م) می نویسد: «چهار ساعت و نیم به غروب مانده تحویل حَمَل (اولین بُرج سال ـ فروردین) شد... از قضا دیشب باد سردی میآمد و امروز هم خیلی سرد بود. کوه البرز را مه گرفته بود... هیجانی در مردم بود. ما هم توی باغ میگشتیم, امّا از شدّت سرما نمی شد گردش کرد.
چند روز بود بخاریها را کم, آتش میکردیم. امروز به طوری سرد بود که دوباره همه بخاریها را روشن کردیم و جلو بخاری مینشستیم. تالار موزه را خیلی قشنگ و مزین کردند.ده روز است کار میکنند.
امین السّلطان, عضدالملک, سرایدارباشی, نایب ناظر در تالار موزه هفت سین ما را میچیدند.
شلوغ پُلوغ بود. یک ساعت به وقت [تحویل] مانده, که پنج و نیم به غروب مانده باشد, ما هم آمدیم وارد تالار شدیم. در حقیقت, خیلی مزین و قشنگ و باشکوه بود.
همه مردم, هرکس که باید باشد, بود. آخوند زیادی هم بود. همه نشسته بودند. بعضی آخوندها مثل سیدعبدالله پسر آقا سیداسماعیل بهبهانی ... جا نداشتند, پشت سر آخوندهای دیگر نشسته بودند. باید ما سرمان را از اینجا دراز کنیم, آنها هم گردن بکشند و با یکی یکی, صحبت کنیم؛ احوالپرسی کنیم...
از علما کسانی که بودند امام جمعه, صدرالعلما, سیدعبدالله, مجتهد قراچه داغ, شیخ الاسلام تبریز (خیلی آخوند بامزه یی بود), علمای استرآباد, یک آخوند ریش قرمزی بود, قجر بود و استرآبادی بود...
بعد با ایلخانی صحبت شد, با امام جمعه صحبت شد, بعد حرفها تمام شد و مجلس سکوت شد. اهل مجلس همه سرفه های جور به جور میکردند, به خصوص صدرالعلما که دست چپ زیردست من نشسته بود هی متصّل سرفه میکرد...
همینطورها گذراندیم تا وقت (تحویل سال] رسید. نجمالملک مدرسه آمد و به مدّ و شدّ و همزه خیلی دراز گفت: تحویل شد.
بعد توپ انداختند... بعد از تحویل, پسر نایبالصدر قزوین, که مرده شورش ببرد, پسره به این بدی, به این کریهی, به [این] نحسی, روی دنیا نیست. رنگ مسی, بدصدا, بدخوان, همچو چیزی نمیشود چون پدرش نایبالصدر هر سال سر تحویل خطبه میخواند, حالا این پسره به این بدی خطبه میخواند...
 نظامالعلما نشسته بود توی فنجان دعا مینوشت؛ نظامالعلمای بی علم بیسواد هیچ ندان, خودش هم نمیدانست چه مینویسد.
 امینالسلطان از تربت مخصوص ما ریخت توی فنجان. از امام جمعه پرسیدم نظامالعلما چه مینویسد[؟] خندید و به زبان اصفهانی گفت: "شرافتش به مرتبتش است". بعد آب ریختند, حکیمالممالک آورد که بخورم. دیدم آب زردی, تا خوردم معلوم شد سرکه هم داشت, احوالم را به هم زد. گفتم های عضدالملک قرص بده. قرص آوردند. خوردم. دفع کثافت سرکه شد.
بعد خطبه و مهرکردن فرامین و خواندن ادعیه, نوبت شاهی دادن شد. اول به علما و بعد به شاهزاده ها و بعد به طبقات نوکر, همه شاهی داده شد.
 در این بین که شاهی میدادیم, بعضی آدمهای افلیجی بودند... وقتی مینشستند دیگر نمیتوانستند برخیزند. عضدالملک زیر بغلشان را میگرفت, بلند میکرد. بعضی دیگر چاق بودند که از زور چاقی, وقتی مینشستند, دیگر نمیتوانستند برخیزند؛ یکی نامهنگار وزیر خارجه بود که وقت مراجعت شلوارش هم پاره شده بود. همینطور شلوار پاره را دستش گرفته بود, رفته بود خانهاش...
بعضی صاحب منصبها که شمشیر داشتند, وقتی میآمدند, سر شمشیرهاشان, به گلابتون فرش بند میشد, دیگر نه میتوانستند بروند, نه بیایند. خیلی آدم باید از هر طرف بیایند سر شمشیرها را از گلابتون خلاص کنند. این آدم خفیف میشد. خیلی خنده داشت...
 بعد برخاستیم. صدراعظم و سایرین عقب سر ما بودند... آمدیم بیرون. دو ساعت به غروب مانده بود که کارها همه تمام شد... امروز خیلی خوش گذشت. خون بواسیر هم الحمدلله دو سه روز است بند آمده است, امّا, برای احتیاط, صبح و عصر اماله آب سرد میکنیم. الحمدلله, همه اعمال تحویل به خوبی انجام یافت» (یادداشتهای روزانه ناصرالدین شاه, به کوشش پرویز بدیعی، انتشارات اسناد ملی ایران، تهران، 1378، چاپ اول، ص 144).