نگارگری رومیان و چینیان

نگارگری رومیان و چینیان

قصه آزمون نگارگری رومیان و چینیان، از قصه ‌های مثنوی مولوی است. چنینیان خود را در هنر نقّاشی یگانه روزگار می ‌شمردند و رومیان نیز مدّعی بودند که در این هنر همانندی ندارند. گفتگوها و بحث و جدلها در این زمینه بالاگرفت و سرانجام بر این نکته همداستان شدند که شاه به هریک خانه‌ یی بسپارد تا بر دیوار آن نقاشی کنند و ادّعایشان را در عمل به اثبات برسانند.
شاه دو خانه را، که درهایشان رو به‌روی هم بود، به آنان سپرد تا هریک با نگارگری بر دیوار خانه‌ اش هنرنمایی کند.
«چینیان صد رنگ از شه خواستند» و نگارگری را با ظرافتی بی‌مانند، بر دیوار خانه آغاز کردند.
 امّا، رومیان رنگی طلب نکردند و تنها به کار «دفع زَنگ» و زنگارهای دیوار همّت نهادند:
 «در فرو بستند و صیقل میزدند/ همچو گردون، ساده و صافی شدند»
 چینیان به هنگام پایان کار دُهُلها زدند و شادیها کردند. شاه به نگارخانه آنان درآمد و در آن نقش و نگارهایی دید که از زیبایی «می‌ربود آن، عقل را و فهم را».
 وقتی نوبت دیدار شاه از نگارخانه رومیان رسید، آنان پرده‌ ها را بالا زدند:
 «عکس آن تصویر و آن کردارها/ هرچه آن‌جا بود، این‌جا به نمود/
 دیده را از دیده‌ خانه (=چشمخانه) می‌ربود».

 مولوی می‌گوید «اهل صیقل» همان عارفانند که به «تکرار و کتاب» و قیل و قال، پشت‌کرده‌ و دلهایشان را از «آز و حرص و بخل و کینه» زدوده ‌اند تا آیینه ‌وار پذیرای «صورت بی ‌مُنتها»یی شوند که همه هستی پرتوی از وجود اوست و «جان جهان» است:
«روی جانان طلبی آینه را قابل ساز/ ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی» (حافظ).
 «اهل صیقل»، آیینه دل از هر رنگ و نیرنگ و آلایش و زنگار می‌زدایند و آن را همچون زلال شبنم، روشن و صافی می‌کنند تا «مستعدّ نظر» «جان جهان» شود:
 «آینه‌ ت دانی چرا غَمّاز نیست؟/ زان که زنگار از رُخَش ممتاز نیست»
 «باران رحمت» جانان، دلی را شکوفا و بارور می‌کند که از شقاوت و کینه و مردمکشی تهی باشد:
‌‌»باران که در لطافت طبعش خلاف نیست/ در باغ لاله روید و در شوره‌زار خَس» (سعدی)
«زین باده می‌خواهی، برو اول تَنُک چون شیشه شو/ چون شیشه گشتی برشکن، برسنگ ما، برسنگ ما» (مولوی، کلیات شمس تبریزی)

 مولوی در همین قصه در وصف «اهل صیقل» می‌ گوید:
«اهل صیقل رَسته‌ اند از بو و رنگ/ هر دمی بینند خوبی، بی‌درنگ
 نقش و قشر علم را بگذاشتند/ رایت (=پرچم) علمُ الیقین افراشتند
 مرگ کز وی، جمله، (=همه) اندر وحشتند/ می‌کنند آن قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظَفر (=پیروزی)/ چون صدف گشتند ایشان پرگهر».