نسیم شمال

نسیم شمال

سیداشرف الدین گیلانی، نویسنده، شاعر و مدیر روزنامه «نسیم شمال» در سال 1288 قمری (1870میلادی) در قزوین زاده شد و در 29اسفند 1312شمسی، چند روز پس از رهایی از تیمارستان، درگذشت. در سال 1324قمری با رهبران مشروطه خواهان گیلان، به ویژه سپهسالار تنکابنی، آشناشد و روزنامه «نسیم شمال» را ابتدا در رشت و سپس در تهران منتشرکرد.
 اولین شماره «نسیم شمال» کمتر از دو هفته بعد از ترور اتابک امین السلطان، صدر اعظم محمدعلی شاه قاجار، در 2شعبان 1325قمری (10سپتامبر 1908میلادی) در رشت منتشرشد و تا به توپ بستن اولین مجلس شورا در 2تیرماه 1287 شمسی (4جمادی الاوّل 1326قمری) ادامه یافت.
 «اشرف‌الدّین پس از بمباران و انحلال مجلس، از بیم مأموران محمدعلی شاه با لباس مبدّل از طریق روستاهای گیلان و قزوین به اشتهارد گریخت. پس از فرار اشرف‌الدین از رشت، نسیم شمال نیز به مدت ۷ ماه توقیف شد. در بازگشت به رشت، اشرف‌الدین به عضویت "کمیتهٔ ستّار"، که معزّالسلطان... و تنی چند از دیگر مبارزان گیلان آن را تشکیل داده بودند، درآمد. این کمیته با رهبران سوسیال دموکرات قفقاز برای تأمین اسلحه و تهیهٔ طرحهای پیشبرد انقلاب همکاری داشت. به نظر می‌رسد که بسیاری از اندیشه‌های سیاسی اشرف‌الدین در همین دوره و با حضور در این محفل پایه‌ریزی شده باشد، چه، پس از آن وی روزنامه‌اش را به نشر افکار "کمیتهٔ ستّار" اختصاص داد». این دوره از انتشار «نسیم شمال» تا پیروزی انقلاب مشروطه و خلع محمدعلی شاه از سلطنت در 22 تیر 1288شمسی (24جمادی الآخر1327قمری) و پس از آن تا اولتیماتوم روسها و انحلال مجلس دوم در 9آذر1290 ادامه یافت و در این تاریخ از انتشار بازماند و «اشرف‌الدّین بار دیگر ناگزیر از ترک رشت شد. ظاهراً فشار مأموران تزاری و کنسول روس در خروج او از رشت بی ‌تأثیر نبوده است. پس از آن، روسها چاپخانهٔ "عروةالوثقی" را که "نسیم شمال" در آن چاپ می‌شد، ویران کردند. از این هنگام تا انتشار مجدد نسیم شمال در تهران، از زندگی او آگاهی چندانی در دست نیست.
 دوره جدید انتشار «نسیم شمال» با مهاجرت سیداشرف الدین به تهران آغازشد و نخستین شماره اش در 7صفر 1333قمری انتشار یافت. «با وجود جمعیت کم تهران در آن روزگار و شمار اندک با سوادان، ۲ تا ۴ هزار نسخه به فروش می‌رسید، در حالی که تشکیلاتی برای اشتراک نداشت و غالباً کودکان روزنامه فروش آن را توزیع می‌کردند... هر شماره به سرعت به فروش می ‌رفت و اشعار آن تبدیل به تصنیف های مورد علاقهٔ مردم می‌شد» (ویکی پدیا).
 «... مندرجات نسیم شمال را ـ که غالباً اشعار فکاهی و انتقادی بود ـ از سطر اول تا سطر آخر، خود سیداشرف می نوشت و اشعار دیگران را در آن چاپ نمی کرد... اشعار سیداشرف متجاوز از بیست هزار بیت است که مقداری از آن به نام "باغ بهشت"، مکرّر، در بمبئی و تهران به چاپ رسید. سیداشرف الدین مجبوب ترین و معروفترین شاعر ملی عهد انقلاب [مشروطه] است. او به تمام معنی حامی و طرفدار طبقات زحمتکش بود و از طبقاب ممتازه، در هر مقام که بودند، بیزار و گریزان بود» (مجله "یغما"، سال13، شماره 3، خرداد1339، مقاله جمالزاده).
 سیداشرف الدّین «...از میان مردم بیرون آمد٬ با مردم زیست و در میان مردم فرورفت ... او نه وزیر شد٬ نه وکیل شد٬ نه رئیس اداره شد٬ نه پولی به هم زد٬ نه خانه ساخت٬ نه ملک خرید٬ نه مال کسی را با خود برد٬ نه خون کسی را به گردن گرفت. شاید روز ولادت او را هم کسی جشن نگرفت و من شاهدم که در مرگ او ختم هم نگذاشتند.
 ساده‌ تر و بی‌ادّعاتر و کم‌آزار‌تر و صاحبدل ‌تر و پاک‌دامن ‌تر از او من کسی ندیده‌ام.
مردی بود به تمام معنی مرد: مؤدّب٬ فروتن٬ افتاده٬ مهربان٬ خوشروی و خوشخوی٬ دوست‌باز٬ صمیمی٬ کریم٬ بخشنده٬ نیکوکار، بی ‌اعتنا به مال دنیا و صاحبان جاه و جلا.٬ گدای راه‌نشین را بر مالدار کاخ‌نشین همیشه ترجیح داد. آنچه کرد و گفت برای همین مردم خرده ‌پای بی‌کس بود.
روزی که با وی آشنای نزدیک شدم٬ مردی بود پنجاه و چند ساله ... من بارها در اوقات مختلف شبانه‌روز در حالات مختلف؛ در غم و شادی او را دیده ‌ام و هرگز وی را تندخو و مردم آزار ندیدم. با خوشرویی و مهربانی عجیبی با همه کس روبرو می شد. با آن که بضاعت او بسیار کم بود، همیشه در جیب بلند گشادی که در دو سوی قبای خود داشت، مقدار زیادی پول سیاه آماده بود. به هر گدای راه نشینی که می رسید دست در جیب می کرد و نشمرده هرچه به دستش می‌آمد از آن پول سیاه در مشت او می ریخت.
 اشعار خود را با صدای بسیار مردانهٔ بم با حجب و حیای عجیبی برای ما می خواند٬ و در هر مصرعی خنده‌ یی می کرد و گاهی هنوز نخوانده خنده را سر می داد.
 هر روز و هر شب شعر می گفت و اشعار هر هفته را چاپ می کرد و به دست مردم می داد. نزدیک بیست سال هر هفته روزنامهٔ "نسیم شمال" او در "مطبعهٔ کلیمیان"، که یکی از کوچکترین چاپخانه‌ های آن روز تهران در خیابان جبّه خانهٔ آن روز و دنبالهٔ خیابان بوزرجمهری امروز، نزدیک سبزه میدان، در چهار صفحهٔ کوچک به قطع کاغذهای یک ورقی امروز چاپ شد و به دست مردم داده می شد.
 هنگامیکه روزنامه فروشان دوره ‌گرد فریاد را سر می دادند و روزنامهٔ او را اعلان می کردند، راستی مردم هجوم می‌آوردند. زن و مرد٬ پیر و جوان٬ کودک و بُرنا٬ باسواد و بیسواد٬ این روزنامه را دست به دست می گرداندند؛ در قهوه‌خانه‌ ها٬ در سر گذرها٬ در جاهایی که مردم گرد می‌آمدند٬ باسوادها برای بیسوادها می خواندند و مردم دور هم حلقه می زدند و روی خاک می نشستند و گوش می دادند.
 این روزنامه نه چشم پرکن بود٬ نه خوش‌چاپ. مدیر آن وکیل و سناتور و وزیر سابق نبود. پس مردم چرا آن قدر آن را می پسندیدند؟ از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه به اندازه‌ یی بر سر زبانها بود که سید اشرف‌الدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام "نسیم شمال" صدا می کردند. روزی که موقع انتشار آن می رسید٬ دسته دسته کودکان ده دوازده‌ ساله که موزّعان (=توزیع کنندگان) او بودند، در همان چاپخانه گرد می‌آمدند و هر کدام دسته‌ یی بزرگ از او می گرفتند و زیر بغل می گذاشتند. این کودکان راستی مغرور بودند که فروشندهٔ نسیم شمالند.
 روزی نشد که این روزنامه ولوله‌ یی در تهران نیندازد. دولت‌ها مکرّر از دست او به ستوه آمدند. امّا با این سید جُلنبر آسمان‌جُل وارستهٔ بی‌اعتنا به همه کس و همه چیز، چه بکنند؟ به چه دردشان می خورد او را جلب کنند؟ مگر در زندان آرام می نشست؟
 حافظهٔ عجیبی داشت که هر چه می سرود بدون یادداشت و از بر می خواند. در این صورت محتاج به کاغذ و قلم و مرکّب و مداد هم نبود و سینهٔ او خود لوح محفوظ بود.
 سید اشرف‌الدین در ضلع شرقی مدرسهٔ صدر در جلوخان مسجد شاه حُجره‌ یی تنگ و تاریک داشت. اثاثیهٔ محقّر پاکیزه‌ یی از فروش "نسیم شمال" تدارک کرده بود. زمستانها کرسی کوچک یک نفری پاکیزه‌ یی می گذاشت. روی آن جاجیمی‌ سبز و سرخ می کشید. در گوشهٔ اتاق یک منقل فرنگی داشت و در کُماجدان کوچکی برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام می پخت...
 من کودک یازده ساله بود که اشعار او را به ذهن سپردم. در آن گیر و دار و گیراگیر اختلاف مشروطه خواهان و مستبدّان به میدان آمد. اشعار معروفی در نکوهش زشتکاریهای محمدعلی شاه و امیر بهادر و اعوان و انصار ایشان گفته بود که دهان به دهان می گشت. در این حوادث هیچکس مؤثرتر از او نبود...
 یقین داشته باشید که اجر او در آزادی ایران کمتر از اجر ستارخان، پهلوان بزرگ، نبود. حتّی این مرد شریف بزرگوار در قزوین تفنگ برداشته و با مجاهدان دستهٔ محمدولی‌خان تنکابنی، سپهدار اعظم و سهپسالار اعظم، جنگ کرد‌ه و در فتح تهران جانبازی کرده بود...
 ضربتهایی که طبع و قلم او و بی باکی و آزادمنشی و بی ‌اعتنایی و سرسختی او بر پیکر استبداد زد٬ هیچکس نزد...
 آزادگی و آزاد اندیشی این مرد عجیب بود. همه چیز را می توانستی به او بگویی. اندک تعصّبی در او نبود. لطایف بسیار به یاد داشت. قصه ‌های شیرین می گفت. خزانه‌ یی از لطف و رأفت بود. کینهٔ هیچکس را در دل نداشت. از هیچکس بد نمی گفت٬ امّا همه را مسخره می کرد و چه خوب می کرد! ای کاش باز هم مانند او پیدا می شدند که همین کار را با مردم این روزگار می کردند... گاهی در راه با او مصاحبت می کردم. بی‌اغراق از ده تن مردم رهگذر یک تن سلام خاضعانه‌ یی به او می کرد. معمولش این بود که در جواب می گفت:"سلام جانم". راستی که جان عزیز او نثار راه ملت بود.. بزرگی او در اینجاست که با این همه نفوذی که در مردم داشت، هرگز در صدد برنیامد از آن سود مادی ببرد...
 در سراسر زندگی مجرّد زیست. سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتیجهٔ طبیعی و مسلّم این گونه مردان بزرگست.
 او را به تیمارستان شهرنو بردند که در آن زمان دارالمجانین می گفتند. اتاقی در عقب تیمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آنجا به دیدن و دلجویی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانهٔ جنون در این مرد بزرگ بود!؟ همان بود که همیشه بود. مقصود از این کار چه بود؟ ...
 خبر مرگ او را هم به کسی ندادند. آیا راستی مرد؟ نه، هنوز زنده است و من زنده ‌تر از او کسی را نمی شناسم. اگر دلهای مردم را بکاوید٬ هنوز در دلهای هزاران هزار مردمی که او را دیده‌ اند و شعرش را خوانده‌اند، جای دارد.
 در پایان زندگی که هنوز گرفتار نشده بود مجموعهٔ اشعار خود را در دو مجلد در همان مطبعهٔ کلیمیان چاپ کرد و با سرعتی عجیب نسخه ‌های آن تمام شد. دوبار در بمبئی٬ در آن هزاران فرسنگ مسافت از ایران آن را چاپ کردند و باز تمام شد...
 اگر در مرگش نگریستند٬ اگر در کتاب یا رسالتی درباره‌ اش ننوشتند٬ اگر گور او نیز از دیده‌ ها پنهان است و کسی نمی داند کجا او را به خاک سپردند٬ اگر نامش را دیگر نمی برند٬ اگر قدر او را از یاد بردند٬ او چه زیان کرده است؟ کسی نبود که به این چیزها محتاج باشد. او تا زنده بود به هیچکس و هیچ ‌چیز محتاج نبود. همه به او محتاج بودند. حالا هم که نیست اگر کسی خود را به او محتاج نداند به خود زیان کرده است...».
 (گزیده یی از زندگی سیداشرف الدّین گیلانی ـ نسیم شمال ـ به قلم استاد سعید نفیسی در مجله «سپید و سیاه»، شهریور 1334 ـ به نقل از کتاب «از صبا تا نیما، یحیی آرین پور، جلد دوم، چاپ پنجم، تهران،1357، ص 62 و 63).

شعری از «نسیم شمال»:
عید آمد و ما قَبا نداریم
«عید آمد و ما قبا نداریم/ با کهنه قبا صفا نداریم
گردید لباس پاره پاره/ در پیکر خود عبا نداریم
جز سنگ و کلوخ و آجر و خشت/ ما بالش و متّکا نداریم
مردند تمام قوم و خویشان/ غمخوار به جز خدا نداریم
 جز گاو برای کسب روزی/ در مزرعه رهنما نداریم
آجیل و لباس و پول خوبست/ امّا چه کنم که ما نداریم؟
خوبست بساط ساز و آواز/ افسوس که ما صدا نداریم
 در فصل بهار چون کنم، چون/
 دل از غم یار خون کنم، خون

عیدی بدهید فصل عید است/ این عید برای ما سعید است
جمشید جم این بساط چیده ست / از جم به عجم، مهین (=بزرگترین) نوید است
شیرینی و هفت سین بیارید/ از هموطنان مرا امید است
قلیان و گلاب و نُقل و شربت / با چایی لاهیجان مفید است
طفلی که قبای تازه دارد / در موسم عید رو سفید است...
 در فصل بهار چون کنم چون/
 دل از غم یار خون کنم خون
باید شب عید را پلو خورد/ آن ماهی شور با چلو خورد
در سال جدید وقت تحویل/ با باقلوا، شکر پلو خورد
افشرد به ماهی آب نارنج/ بس تازه به تازه، نو به نو خورد
آن جوجه پخته را به یکدم / بلعید و ندیدمش چطو خورد؟
کوکوی برشته را ز بشقاب / قاپید به حالت چَپو خورد
 اندر سر سبزه، مرد زارع / این شعر بخواند و نان جو خورد
 در فصل بهار چون کنم، چون /
 دل از غم یار خون کنم، خون
صد شکر، تمام شد زمستان/ شد فصل بهار و عیش مستان
منقل بکشید سوی مطبخ/ کرسی ببرید از شبستان
آن سینی هفت سین بیارید/
 با سبزه و سنجد و سپستان (=درختی که میوه اش به اندازه آلوست)
سورنج (=گیاهی با گل زرد) و سماق و سرکه و سیر/
 آرید به صفحه گلستان
ریزید شراب ارغوانی/ اندر قَدَح بلور مستان
یاد از فقرا نمود ناگاه/ دیشب یکی از خداپرستان
 عریان و برهنه در شب عید/ می گفت یکی از تنگدستان
 در فصل بهار چون کنم چون/
 دل از غم یار خون کنم خون
یاران چه کنم که کس ندارم ؟/ بلبل شده ام قفس ندارم
خواهم بگریزم از زمانه / اصلاً ره پیش و پس ندارم
بازار وطن شده پر از دزد / یک شحنه (=پاسبان) و یک عَسَس (=شبگرد، نگهبان) ندارم
هر روز عوض شود وزیری / در محکمه دادرس ندارم
گلدسته باغ عقل و هوشم / من طاقت خار و خس ندارم
جز علم و ترقّی و مَعارف (=دانشها)/ اندر دل خود هوس ندارم
عید است برای پختن آش / پول نخود و عدس ندارم
 در فصل بهار چون کنم چون/
 دل از غم یار خون کنم خون».