«حرمخانه ناصرالدین شاه»

«حرمحانه ناصرالدین شاه» در روز ترور او

تاج السّلطنه, دختر ناصرالدین شاه, که به هنگام مرگ پدرش (12اردیبهشت 1275شمسی ـ 17ذیقعده 1313قمری), 12 ساله بود, در خاطراتش درباره «حرمخانه ناصرالدّینشاه» در روز واقعه «ترور» او مینویسد: «... ظهر آن روز در حرمخانه آشوب غریبی برپا شد. باوجود منع و تأکید صدراعظم که به حرمخانه عجالتاَ خبر ندهند, باز، خواجه طاقت نیاورده, گفته بود که برای شاه تیر انداخته اند ولی نخورده است. تمام زنها با حال موحش (=وحشت آور) و پریشان، یک مرتبه، از اتاقها بیرون ریخته در دیوانخانه دویدند و بنای فریاد فغان را گذاشته که ما میخواهیم شاه را ببینیم. چون گفته بودند زخمی شده است و در تالار اَبیض (=سفید) است. پس از این که فریاد فغان اینها شدّت کرده, خواجه ها آمده گفتند: "شاه خوبست و الآن از درب بزرگ اندرون خواهد آمد". این بدبختها به یک سرعتی آن درب دویده, فغان و فریادشان یک قدری تخفیف پیداکرد. ساعتی منتظر شده, دیدند اثری ظاهر نشد. خواسته بی چادر و بی حجاب در کوچه بروند, خواجه ها هم به هیچ قسم نمی توانستند درمقابل این توفان دود, این صاعقه اندوه ممانعت کنند...
تمام این شب, از هر گوشه و کناری فغانی بلند و تا صبح آرام و سکون در هیچ یک دیده نمی شد. صبح تمام در منزل انیس الدّوله جمع و فریاد و فغان شروع شد.
 

  «حرمحانه ناصرالدین شاه»
(انیس الدوله، همسر ناصرالدین شاه)

در ضمن این که تمام مشغول عزاداری و سوگواری بودند, به ایشان گفته شد که قاتل, میرزا رضای کرمانی و شوهر خواهر میرزای معروف است. صدای فریادهای وحشت انگیز از هر گوشه کناری بلند, و چند نفری گفتند که نصرت و فاطمه از اقوام میرزا رضا هستند. به محض گفته شدن این کلمات, تمام خانمهای کوچک به طرف حیاط دویده, این دو دختر را پیداکردند. یکی از این دخترها در حمام بود. مثل این که قبلاً منتظر چنین قصه بوده است و حمام را ماٌمن و سنگر برای خود درست نموده. دیگری هم در حیاطهای عقب مخفی شده بود. آن دختری که از حمام بیرون کشیدند, تقریباً عریان. از سنگ [و] چوب [و] چاقو به دست هرکس میآم د, به سر و صورت و تن این دخترها زده, خون آلود [و] مجروح, با یک حال وحشیانه غضبناکی آنها را تا به منزل انیس الدوله آوردند.
 انیس الدوله مردم را ساکت کرده, خواهش کرد که عجالتاً آنها را نکشند و پاره پاره نکنند. بگذارند سؤالات از آنها بشود. بعد اگر تقصیری داشته, کشتن آنها سهل است.
این دو دختر را از رو به روی آنها بردند و در اتاقی محبوس نمودند. طرف عصر میرزا علی اصغرخان صدراعظم خواجه یی را پیش انیس الدوله فرستاد که "این دخترها شنیدم مقصّرند, چون کار رسمی دولتی است خوبست دخترها را بفرستید بیرون, ما استنطاق کنیم".
انیس الدوله هم قبول کرد. دخترها را بردند بیرون و در اتاق نگاه داشته, تا سه روز گریه [و] زاری رسمی بود.
صبحها منزل انیس الدوله اجتماعی بود تا غروب و شبها به منازل خود می رفتند, لیکن, پس از سه روز هرکس در منزل خودش مشغول گریه [و] ناله بود...» (خاطرات تاجالسّلطنه , ص64).
تاج السلطنه در خاطراتش بلوایی را هم, که رنگ کردن ابرویش در همان روز واقعه دامن زده بود, شرح میدهد: «... در همین روز شوم که در مَغاک (=گودال) بدبختیها سرنگون شدم, بدبختی سریع الاثری دامنگیرم شد. تازه در حرمخانه اختراع کرده بودند که با دوا ابروی خود را سیاه میکردند, و این دوا ترکیب شده بود از نیترات دارژان, و میدانید نور, سیاهی او را مضاعف کرده, به هیچ قسم پاک نمی شود, و مجبوراً باید چند روزی بگذرد تا پاک شود.
صبح آن روز بی خبر از پیشامد طبیعت, من بدبخت ازین دوا مقدار زیادی به ابروی خود مالیده بودم. باوجودی که من هیچ وقت ابروی خود را دست نمی زدم و به قدر کفایت مودار و مشکی بود, آن روز طفولیت دامنگیر, ابروها را با این دوا مشکی کردم. پس از این که این هیاهو برخاسته شد, من هم دویده, داخل جمعیت شده, این طرف آن طرف سرگردان میدویدم. قوه به این دوا خورد, فوق العاده او را سیاه کرده بود.
با آن حال وحشت, با آن حال اضطراب که سرگردان [و] هراسان بوده, نمی دانستم پدرم مرده یا زنده است, غفلتاً کشیده یی به صورتم خورد که از دو لوله دماغم خون سرازیر شد. به عقب نگاه کردم که مرتکب این کار را بشناسم, کشیده دیگری خوردم.
تعجب داشتم که چرا درین هیاهو مرا میزنند. و پیش خود تصوّر کردم شاید بچه بی پدر را باید کتک زد و به این جهت مرا میزنند.
صدای مادرم را شنیدم که با کلمات درشت و درهم میگوید: "امروز روزی بود که تو ابروی خودت را سیاه کنی آن هم به این قسم؟"
من دیوانه شده, فریاد زدم: "مگر من از پیش اطلاع داشتم؟ گذشته ازین, خودت گفتی, تقصیر من چیست؟" گفت: "برو فضولی مکن و زود پاک کن".
من به منزل آمده درین هرج [و] مرج و فغان ناله های عجیب نشسته, گریه کنان با روغن سرکه شروع کردم به پاک کردن. بالاخره, پاک نشد. من هم تمام ابروی خود را از ته تراشیده, پاک پاک کردم و یک صورت عجیب مضحک از شدّت دلتنگی برای خودم تشکیل دادم. و بعد دو مرتبه دویده, خود را داخل در جماعت کردم که بفهمم پدر عزیزم زنده است یا مرده. این تردید خیال ... بالاخره, طرف عصر کشف [شد]...»
 (خاطرات تاج السّلطنه, به کوشش منصوره اتّحادیه ـ سیروس سعدوندیان, نشر تاریخ ایران, چاپ دوم, 1362ش, ص63).