سفرنامه ناصرخسرو

 

سفرنامه ناصرخسرو
ناصر خسرو از شاعران معروف پارسی گو و از مبلّغان مذهب اسماعیلی در 9ذیقعده 394 هجری قمری (3سپتامبر1004 میلادی) در قبادیان بلخ زاده شد و در 481قمری (1088م) در روستای یَمگان بدخشان در افغانستان کنونی در آوارگی و دوری از یار و دیار درگذشت.

ناصرخسرو از دوره جوانی تا 42 سالگی در دربار سلطان محمود و مسعود غزنوی به کار دبیری و منشیگری مشغول بود و پس از شکست غزنویان از سلجوقیان در سال 432هجری قمری، به دربار چغزی بیک، پدر الب ارسلان سلجوقی پیوست و در آنجا نیز به حرفه دبیری پرداخت و از قرب و منزلت زیادی برخوردار بود. در شاعری، به خصوص قصیده سُرایی نیز بسیار معروف بود. امّا معاشرت با پیروان ادیان و مباحثه با آنها برای کشف حقایق آیینهای مختلف، او را به مرور از کارهای دیوانی و دبیری دورکرد و در پی کشف حقایق راه سفر را در پیش گرفت. اما جستجوها و دیدارها و گفتگوها با روندگان آیینهای مختلف گرهی از کار فروبسته دغدغه های ذهنی او نگشود و هیچ عارف راه شناسی را در میان روندگان راههای گونه گون نیافت:
«چون چون و چرا خواستم و آیت (=دلیل، نشانه) محکم
 در عجز بپیچیدند؛ این کورشد، آن کر
پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر
 جوینده همی گشتم، از ین بحر (=دریا) بدان برّ (=خشکی)»
وقتی همه تلاشها و پرس و جوها و سیر و سفرها، گرهی از پرسشهای ذهنی او نگشود، از مرو به جوزجانان رفت و برای ازیادبردن «آزار جستجو» ها و ناتوانی از یافتن حقایق، به باده خواری روی آورد. در این باره می نویسد: «... از آنجا (=مرو: تختگاه چغری بیک) به جوزجانان شدم (=رفتم) و قُرب (=نزدیک) یک ماه ببودم و شراب، پیوسته، خوردمی... شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: "چند خواهی خوردن از این شراب که خرَد از مردم زایل کند؟ اگر به هوش باشی بهتر". من جواب گفتم که "حُکما (=خردمندان) جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند". جواب داد که "بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد را و هوش را بیفزاید". گفتم که "من این از کجا آرم؟" گفت: "جوینده یابنده باشد" و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت».
 در ادامه می نویسد: «پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود، مُعاف خواستم و گفتم که "مرا عزم سفر قبله است". پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی (=از مال دنیا) آنچه بود ترک کردم مگر اندک ضروری» (سفرنامه ناصرخسرو، به کوشش دکتر نادر وزین پور، چاپ سوم، تهران، 1356، ص4).
 ناصرخسرو به همراه برادر «کهتر» (=کوچکتر)ش، ابوسعید، و غلامی هندی در روز 5مارس 1046م به آهنگ (=قصد) حج، شهر مرو را ترک کرد و روانه حجاز (=عربستان) شد. این سفر هفت ساله بعد از طی «دو هزار و دویست و بیست فرسنگ» (=هر فرسنگ اندکی بیش از 6کیلومتر است)، در 23اکتبر 1052م پایان یافت.
 سفرنامه ناصرخسرو گزارش دقیق این سفر 7ساله است. ناصرخسرو سه سال از این هفت سال را در مصر به سربرد که المستنصر بالله، هشتمین خلیفه فاطمی، بر آن خلافت می کرد. خلافت او از 427تا 487 قمری به طول انجامید. ناصر خسرو در سفرنامه اش از مصر و خلفای فاطمی به نیکی یاد می کند و خود او نیز در آن شهر به مذهب فاطمیان (اسماعیلیان) مصر درآمد و از سوی خلیفه فاطمی به عنوان «حجّت جزیره خراسان (یکی از جزیره ها یا مناطق دوازده گانه دعوت اسماعیلیان) برگزیده شد و پس از پایان سفر و رسیدن به خراسان به تبلیغ آیین اسماعیلی پرداخت.
 ناصرخسرو شیفته مصر و راه و رسم حکومت خلیفه اسماعیلی مصر بود. درباره قاهره می نویسد: «چون از دور شهر مصر را نگاه کنند پندارند کوهی است و جای هست که خانه ها چهارده طبقه از بالای یکدیگر است... آن سراها چنان بود از پاکیزگی و لطافت که گویی از جواهر ساخته اند، نه از گچ و آجر و سنگ. و تمامت سرایهای قاهره جداجدا نهاده است، چنان که درخت و عمارت هیچ آفریده بر دیوار غیری نباشد و هرکه خواهد... خانه خود بازتواند شکافت و عمارت کرد که هیچ مضرّتی به دیگری نرسد» (سفرنامه ناصرخسرو، مقدمه، صفحه چهارده).
 ناصرخسرو «از مسیر سفر و از توقّفگاهها و شهرها و قریه ها و دیهها (=روستاها) توصیفهای بسیار دقیق و جالبی به دست می دهد و به خلاف عامه سفرکردگان دروغ نمی بافد. از طرز معیشت و آداب و اخلاق و حکومت اقوام مختلف اطلاعات تفصیلی و روشنی در اثر خود فراهم آورده است. بدین سان کتاب از لحاظ جغرافیای تاریخی و از جهت آشنایی به اوضاع و احوال جامعه ها و مراکز مهم تمدّن اسلامی در روزگار مؤلّف جامع مزایای فراوانی است.
زبان مؤلّف، با همه اشتمال بر واژه ها و ترکیباتی کهنه، بس، ساده و روشن است و نمونه درخشانی از نثر نغز (=نیکو) و پرمغز و خالی از حَشو (=کلمات زاید) و پاکیزه فارسی به شمار می رود.
 نویسنده ضمن وصف عمارات و ابنیه (=بناها) و مساجد و مشاهد (=شهادتگاهها، مزارها)، تعبیرات و اصطلاحات معتبری به کار برده که در زمینه معماری و شهرسازی منبع فیّاضی (=سودمندی) در اختیار علاقه مندان می گذارد» (سفرنامه ناصرخسرو، مقدمه، صفحه نوزده).
 ناصرخسرو سفر ش را از مرو آغازکرد و «از راه نیشابور و سمنان و ری و قزوین به آذربایجان رفت و در تبریز، قطران شاعر را دید و از آنجا از راه مرند و خوی و وان و ... به سرزمین شامات (شام) رسید و در هنگامی که هنوز ابوالعلای مَعرّی (363 تا 449هجری) زنده بود، وارد شهر مَعرّه النُعمان شد» و از آنجا به طرابلس و فلسطین رفت و در 5رمضان 438ق به بیت المقدّس رسید و از آنجا رهسپار مکّه شد و پس از گزاردن حج دوباره به بیت المقدّس بازگشت (5محرّم 439ق) سپس از راه دریا به تونس و از آنجا به مصر رفت و سه سال در مصر ماند و با خلیفه فاطمی (المستنصر بالله) دیدار کرد و به آیین اسماعیلیان درآمد. هنگام اقامت سه ساله در مصر، دوبار دیگر به مکّه رفت و حج گزارد. آخرین باری که به مکه رفت، پس از پایان مراسم حج، از راه طائف و یمن به بصره رفت و از آنجا از راه اصفهان و نایین و طبس و تون (=فردوس) و قاین و سرخس در 26 جمادی الآخر 444 قمری به بلخ بازگشت.
 در این سفر هفت ساله، ناصرخسرو و همراهانش به رنجها و دشواریهای بسیاری گرفتار شدند. درباره وضع و حال نزار ناصرخسرو و برادرش به هنگام رسیدن به بصره، در سفرنامه، چنین می خوانیم:
«بیستم شعبان سال 443 به شهر بصره رسیدیم... و چون به آن جا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بودیم (=نتراشیده بودیم) و خواستم که در گرمابه روم، باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هر یک به لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پاره یی در پشت بسته از سرما. گفتم اکنون ما را که در حمّام گذارد؟ خرجینکی بود که کتاب در آن می نهادم، بفروختم و از بهای آن درَمَکی چند (=چند سکه نقره) سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دَمَکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ (=چرک) از خود بازکنیم. چون آن درمکها پیش او نهادم در ما نگریست، پنداشت که ما دیوانه ایم. گفت بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون می آیند و نگذاشت که ما به گرمابه به دررویم (=وارد شویم). از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم. کودکان بازی می کردند پنداشتند که ما دیوانگانیم. در پی ما افتادند و سنگ می انداختند و بانگ می کردند.
ما به گوشه یی بازشدیم (=رفتیم) و به تعجّب در کار دنیا می نگریستیم و مُکاری (=کرایه دهنده اسب و شتر) از ما سی دینار مغربی (=مراکشی) می خواست و هیچ چاره ندانستیم جز آن که وزیر مُلک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد می گفتند، مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام. به بصره آمده با اَبنا (=پسران) و حاشیه (=همراهان و اطرافیان) و آن جا مقام کرده اما در شغلی نبود.
 پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود، آشنایی افتاده بود و آن را با وزیر صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردّد (=رفت و آمد)کردی و این پارسی هم دست تنگ بود و وُسعتی نداشت که حال مرا مرمّتی کند. احوال مرا نزد وزیر بازگفت. چون وزیر بشنید مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنان که هستی برنشین (=سوارشو) و نزدیک من آی.
 من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم. رُقعه (=نامه کوتاه)یی نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از این به خدمت رسم. و غرض من دو چیز بود: یکی، بینوایی، دوم، گفتم همانا او را تصوّرشود که مرا در فضل مرتبه یی است زیادت، تا چون بر رُقعه من اطلاع یابد قیاس کند که مرا اهلیت (=استعداد و لیاقت) چیست. تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال (=بی درنگ) سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه (=لباس) بدهید. از آن دو دست جامه نیکو ساختیم(=فراهم کردیم) و روز سیوم به مجلس وزیر شدیم (=رفتیم). مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکومنظر و متواضع دیدیم و متدّین و خوش سخن. و چهار پسر داشت. مهترین (=بزرگترین) جوانی فصیح و ادیب و عاقل؛ او را رئیس ابوعبدالله ... گفتندی؛ مردی شاعر و دبیر بود و خردمند و پرهیزکار. ما را نزدیک خویش بازگرفت (=جای داد) و ... تا نیمه رمضان آن جا بودیم و آن چه آن اعرابی (=عرب) کرای (=کرایه) شتر بر ما داشت (=از ما طلبکار بود) به سی دینار؛ هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند... و چون بخواستیم رفت، ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد (=روانه کرد) چنان که در کرامت (=بزرگواری) و فَراغ (=آسودگی) به پارس رسیدیم از برکات آن آزاد مرد که خدای عزّ و جلّ از آزادمردان خشنودباد...
و بعد از آن که حال دنیاوی ما نیک شده بود هر یک لباسی پوشیدیم. روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آن جا نگذاشتند.
چون از در دررفتیم (=واردشدیم) گرمابه بان و هرکه آن جا بودند، همه برپای خاستند و بایستادند چندان که ما در حمام شدیم و دلّاک (=موی تراش) و قَیم (=جمع قائم:کیسه کش) درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بیرون آمدیم هر که در مَسلَخ (=رختکن) گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمی نشستند تا ما جامه پوشیدیم و بیرون آمدیم. و در آن میانه حمّامی به یاری از آن خود می گوید: این جوانانند که فلان روز ما ایشان را در حمّام نگذاشتیم. و گمان بردند که ما زبان ایشان ندانیم. من به زبان تازی گفتم که راست می گویی. ما آنیم که پلاس پاره ها در پشت بسته بودیم. آن مرد خجل شد و عذرها خواست. و ا ین هر دو حال در مدت بیست روز بود...» (سفرنامه ناصر خسرو، شاهکارهای ادبیات فارسی، چاپ پنجم، 1343، انتشارات امیرکبیر، تهران، صفحه 36تا39).