خاطرات «فاطی کوچولو»ی شاملو

خاطرات «فاطی کوچولو»ی شاملو

احمد شاملو شعر معروف «پریا» را در سال 1332 سرود و «به فاطی اَبطحی کوچک و رقص معصومانه عروسکهای شعرش» تقدیم کرد.

«فاطی کوچک» شاملو که بود؟

«فاطی کوچولو یا فاطمه ابطحی، فرزند فروغ شهاب،یکی از زنان برجسته دوران خویش و از پیشگامان آموزش و پرورش پیش دبستانی است.

فروغ شهاب، دختر میرزا یحیی دولت آبادی، یکی از شخصیتهای بزرگ روزگار مشروطه و پس از آن است. بنابراین، فاطی کوچولو، نوه میرزا یحیی دولت آبادی، از خانواده شناخته شده دولت آبادیهای اصفهان است که در میان آنها افزون بر میرزا یحیی، قمرتاج و پروین دولت آبادی نیز نامدار هستند.

فروغ شهاب... هنگامی که میرزا یحیی دولت آبادی در سوییس به سر می برد و او سه، چهارساله بود، در یکی از کودکستانهای آنجا آموزش دید. دست روزگار سرنوشت او را چنین رقم زد که خود در هنگام جوانی، کودکستانی بنیاد نهد و در آن نمایشهای زیبا اجراکند. فروغ دختر خود فاطی را نیز در همین کودکستان پرورش داد.

فاطی مادر خود را زنی شگفت می داند که بسیار قصه می گفت. فاطی بیشتر قصه های "گریم" را از زبان مادرش و قصه های ایرانی را نیز از زبان پدرش شنیده است.

خانه فروغ شهاب در محله قُلهک تهران پاتوق روشنفکران آن روزگار، ازجمله شاملو بود.

فاطی می گوید: خانه ما محل رفت و آمد خیلی آدمهای سرشناس بود که از دوستان مادر و پدر من بودند. کودکی ما که چندین خواهر و برادر بودیم میان این آدمهای سرشناس می گذشت. از میان این آدم بزرگها تنها چندنفری به بچه ها توجه داشتند. دیگران اصلاً به بچه ها اعتنا نمی کردند. در این میان احمد شاملو بیش از دیگران به بچه ها توجه داشت. توجه احمد شاملو به من در همین مهمانیها بود. من نمی دانم چه تأثیری روی ذهن او گذاشتم که او شعرش را به من تقدیم کرد. از این موضوع هنگامی باخبر شدم که کتاب چاپ شد، مثل دیگران. این کار در زندگی من خیلی تأثیر گذاشت. به طوری که همیشه وقتی که می خواستند من را به دیگری معرّفی کنند، این موضوع را یادآوری می کردند.

یادم می آید یک روز در دبیرستان، خانم مدیر که می خواست من را در سر صف تشویق کند و جایزه بدهد، در معرّفی گفت، این همان کسی است که شاملو شعرش را به او تقدیم کرده. راستش این برای من زیاد خوشایند نبود که من را فقط با این اسم بشناسند. هرچند، وقتی فکر می کردم شاملو چنین شعری را به من تقدیم کرده است، حس خوبی پیدا می کردم» (گفت و گو با فاطمه ابطحی، «مؤسّسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان»، تهران، دیماه 1381 ـ مجله فرهنگی ـ هنری «بُخارا»،‌ شمارهٔ ۶۶،‌ اول مهرماه ۱۳۸۷).

خاطرات «فاطی کوچولو»ی شاملو

«فاطی کوچولو» در مقاله «پریای من» درباره تأثیرات این «تقدیمنامه» شاملو می نویسد:

«... قصه "پریای من" هم مثل خیلی از قصه‏ها، سکه‏ها، دو رو دارد:

روی اوّل این است که، شاعری بزرگ زیباترین شعرش را به من هدیه کرده و هر کس این را می‏شنود لبخند به لب با تحسین نگاهم می‏کند؛

و روی دوّم این است که من "در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم".

دختر کوچکی است که شاید می‏توانست یک زیست‏شناس برجسته شود امّا به ادبیّات کشانده شد که حالا بخش بزرگی از زندگیش شده، امّا او هیچ وقت خود را باور ندارد.

فکر می‏کنم کلاس دوّم دبستان بودم. احمد شاملو مثل خیلی از هنرمندها و روشنفکرهای آن زمان به خانه ما رفت و آمد داشت. از همه آن‏هایی که می‏آمدند و می‏رفتند او در خاطرم مانده چون می‏دانست با بچه ‏یی که من باشم چطور رفتار کند. مثلاً یک شب دسته فشفشه‏ یی داشتم و می‏خواستم روشنشان کنم و کمک لازم داشتم. امّا همه در کار خود بودند و هیچ کس به حالم توجّهی نداشت و من هم مثل همیشه گریه را سر دادم که آقای شاملو به دادم رسید. همه را از اتاق بیرون کرد، چراغها را خاموش کرد و فشفشه‏ها را یکی یکی برایم روشن کرد که زیبایی آن لحظه‏ ها را همیشه به یاد دارم.

یکی دو سال قبلش یک روز حرف شاعرانه ‏یی زده بودم که مادرم آن را به شعر درآوردند، به زبان فرانسه ترجمه‏ اش کردند و در "مجلّه یونسکو" چاپش کردند... من شعر می‏گفتم تا محلی از اعراب پیدا کنم و شعرهایم را در میهمانی‏ها می‏خواندم و همه برایم دست می‏زدند و تشویقم می‏کردند.

یکی از نوشته‏هایم را هم آقای شاملو در مجله "خوشه" چاپ کردند.

در ده سالگی داستان بلند ۴۰ صفحه‏ یی نوشتم به نام "دو لبخند گمشده" که گمش کردم یا از دست دادمش. در شانزده سالگی شعری گفتم به نام "قصر تنهایی"... شعر بلندی بود که توجه همه را جلب کرد و همان توجه ناگهانی مرا خیلی ناراحت کرد و شعر گفتن را بوسیدم و گذاشتم کنار.

فکر می‏کنم دنیای درونم را ناگهان در خطر جدّی دیدم و کلّ داستان برایم زیر سؤال رفت. شاید آن به ‏به و چه‏ چه‏ های بیش از حدّ مرا ترساند ـ که هنوز هم می‏ترساند. می‏خواستم به هر قیمت که شده دنیای درونم را حفظ کنم، حتی اگر سالیان دراز طول بکشد. دنیای درونی که حالا می‏فهمم آزادی هنری هم معنی داشت.

بعد از تولّد دخترم لرز لرزان نوشتن را باز شروع کردم امّا هرگز به کارهایم آن اعتقاد راسخ را ندارم که یکی از عواملش را خودم آن پیش‏ زمینه کودکی می‏دانم. اگرچه که بعضی از آن‏ها مثل نمایشنامه "لوبیای سحرآمیز (حسن و خانم حنا)" و قصه "پنیرک و چهارخانه سبز پیراهن مریم خانم" مورد توجه همه قرار گرفت. امّا رمان دویست صفحه‏ یی که نوشته بودم و در یک جامعه کاملاً بدوی می‏گذشت و فکر می‏کنم خیلی هم جالب بود، پاره کردم و دور ریختم.

وقتی آقای شاملو "کتاب جمعه" را درمی‏آوردند سناریو قبلی تکرار شد. دو شعر "آن بوم چشم پیروزه" و "قلب آبی" را برایشان بردم که در "کتاب جمعه" چاپ شد. یک شعر هم بود به نام "زایش" که نسخه‏ یی از آن را به ایشان هدیه کرده بودم و خواهش کرده بودم چاپش نکنند، امّا بدون توجه به حرف من آن را چاپ کردند که آن وقت خیلی ناراحت شدم، که البته حالا خوشحالم چون اگر آن شعر را چاپ نکرده بودند مثل خیلی از نوشته‏ها و شعرهایم از دست رفته بود.

به هر حال به این موضوع اعتقاد دارم که بزرگ‏ها باید در مورد استعداد بچه‏ها ـ این اقیانوس آفتابی و خودجوش ـ محتاطانه‏ تر رفتار کنند.

حالا خیلی خوشحالم که چنین هدیه ارزنده‏ یی دارم. روی قسمتی از "پریا" آهنگی گذاشته ‏ام و برای خودم می‏ نوازمش و شاید هم اگر خوب رویش کار کنم بتوانم برای همه بنوازمش.

دو خاطره دیگر هم از آقای شاملو دارم:

ـ یک روز به منزلشان رفته بودم تا کاری را نشانشان بدهم. مرا مستقیماً مخاطب قرار ندادند، امّا گفتند: "آدم باید تاریخ بیهقی بخواند!" خیلی از رفتارشان تعجب کردم. ناگفته نماند که حالا معنی رفتار و حرفشان را می‏فهمم.

ـ یک بار هم در مورد نقطه‏گذاری به شخص خودم گفتند که باید به این موضوع خیلی توجه کنم. و حالا می‏فهمم من و کارهایم برای آقای شاملو جدّی بوده و امیدوارم خودم هم کم کم به این باور برسم.

هر وقت چیزی می‏نویسم صدایشان در گوشم می‏نشیند و سعی می‏کنم در نقطه‏گذاری دقّت داشته باشم. به این ترتیب درست است که من گاهی مثل همان دختر کوچک لب ورمی‏چیدم و کنار می‏رفتم، امّا وجود و شعرهای احمد شاملو بخشی از هستی من است.

حالا سعی دارم چوب حلّاجیم را بردارم و به رمانی که شروع به نوشتنش کرده‏ ام بزنم شاید هم این سهو و خطاها سرانجامی پیدا کند. تا چه زاید. خدا داناست».

(مجله «بخارا»، شماره 66، اوّل مهر 1387).

خاطرات «فاطی کوچولو»ی شاملو

 (احمد شاملو ـ بیست و یکم آذر ۱۳۰۴ ـ دوّم مرداد ۱۳۷۹)

 

«پریا»

احمد شاملو

 

«یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

لُخت و عورتنگ غروب سه تا پری نشسّه بود.

زار و زار گریه می کردن پریا
مثابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شَبق
از کمون، بلَن تَرَک
از شَبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق، شهر غلامای اسیر
پشت شونسرد و سیا قلعه افسانه پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میاومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...
"ـ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسّه شدین؟
مرغ پر بَسّه شدین؟
چیه اینهای های تون
گریه تون وای وای تون؟"

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریهمی کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

"ـ پریاینازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد؟
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گیندیبه میاد یه لقمه خام می کندتون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهرما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد

پریا!
قدّ رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفید نقره نَل
یال و دُم اش رنگ عسل،
مَرک بصَرصَر (=باد تند) تَک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغ اش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمونمان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دُمبک می زنن
می رقصن و میرقصونن
غنچه خندون می ریزن
نُقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی میکشن:

"ـ شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گلهداره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره..."


پریا!
دیگه توک روز شیکسّه
دَرای قلعه بسّه

اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبمن شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میاد.

 

آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزن ز دستو پا.
پوسیده ن، پاره می شن،
دیبا بیچاره می شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلوخارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن

 


عوضش تو شهرما... [آخ ! نمی دونین پریا! [
دَر بُرجا وا می شن، برده دارا رسوا میشن
غُلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصّه داره
غمشو زمینمی ذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونوور می دارن
سیل می شن: شُر شُر شُر!
آتیش می شن: گر گر گر!
تو قلب شب کهبد گله
آتیش بازی چه خوش گله!

آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگغروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوضنقره جَستن...

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب،ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جایی کهشنگولش کنن

سکة یه پولش کن.
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
"حمومکمورچه داره، بشین و پاشو " در بیارن
"قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو" دربیارن
پریا! بسّه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون !...

پریاهیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
*
"پریای خط خطی
لخت و عریون، پاپَتی!
شبای چلّه کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه می شکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون میاومد
بی بی جون قصه می گف، حرفای سر بسّه می گف
قصه سبز پری، زرد پری،
قصه سنگ صبور، بز روی بون،
قصه دختر شاه پریون، ـ
شمایین اونپریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش میخورین
که دنیامون خال خالی یه، غصه و رنج خالی یه؟

 

دنیای ما قصهنبود
پیغوم سر بسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
دنیایما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردارداره!

دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنیای ما ـ هی،هی، هی !
عقب آتیش ـ لی، لی، لی !
آتیش می خوای بالا تَرَک
تا کف پات تَرَکتَرَک ...

 

دنیای ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!

خوب، پریایقصه!
مرغای پرشیکسّه!
آب تون نبود، دون تون نبود، چایی و قلیون توننبود؟
کی بتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ولبکنین، کارتونو مشکل بکنین؟"

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردنپریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

*
دس زدم به شونه شون
که کنمروونه شون ـ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن، دود شدن، بالا رفتن، تارشدن،
پایین اومدن پودشدن، پیرشدن، گریه شدن، جوون شدن، خنده شدن،
خان شدن،بنده شدن، خروس سر کنده شدن، میوه شدن، هسته شدن،
انار سر بسته شدن، امیدشدن،یأس شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگنمی شم -
یکیش تُنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُقزد
تو آسمون تُتُق زد ...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو وَر کشیدم
زدمبه دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اونور کوه ساز می زدن، هم پای آواز می زدن:

«"ـ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستمآزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلّی برنج تو آب کرد:
خورشیدخانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!

ما ظلمو نفلهکردیم
آزادی رو قبله کردیم.

از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ماشد.

از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم

ها جَستیم وواجَستیم
تو حوض نقره جَستیم

سیب طلا رو چیدیم
به خونه مونرسیدیم..."
*
بالا رفتیم دوغ بود
قصة بی بی م دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!(1332)».

ـ (مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها، انتشارات زمانه، تهران، 1381، ص195).