رحمت و لعنت ـ عین القضات همدانی

رحمت و لعنت ـ عین القضات همدانی

«از عالم غیرت درگذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه, که تو او را ابلیس خوانی در دنیا, خود ندانی که در عالم الهی او را به چه نام خوانند؟ اگر نام او را بدانی, او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه می شنوی؟

این دیوانه، خدا را دوست داشت. محک محبّت دانی که چه آمد؟ یکی, بلا و قهر, و دیگر ملامت و مذلّت.

گفتند: اگر دعوی عشق ما کنی نشانی باید. محکّ بلا و قهر و ملامت و مذلّت بر وی عرض کردند و وی قبول کرد. در ساعت (=بی درنگ) این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست.

هرگز ندانی که چه می گویم!

در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پخته لطف و قهر معشوق شود و اگر نه خام باشد و از وی چیزی نیاید.

دریغا! کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند و هرکه نداند، او در راه عشق بی خبر باشد...

منصور حلّاج گفت: جوانمردی، دو کس را مسلّم بُوَد: احمد (=پیامبر) را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران جز اطفال راه, نیامدند.

این جوانمرد ـ ابلیس ـ می گوید: اگر دیگران از سیلی می گریزند, ما آن را بر گردن خود گیریم؛ ... از دست دوست, چه عسل, چه زهر, چه شکر, چه حَنظَل (=میوه یی شبیه هندوانه بسیار کوچک با طعم تلخ), چه لطف, چه قهر.

آن کس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر, او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق...

ای دوست! دانی درد او از چیست؟ درد او از آن است که اوّل خازن بهشت بود و از جمله مُقرّبان (=نزدیکان) بود, از آن مَقام (=منزلت و جایگاه) با (=به) مقام دنیا آمد و خازنی (=خزانه داری، نگهبانی) دنیا و دوزخ او را منشوری بازداد (=[خدا]به او فرمانی برای نگهبانی و خزانه داری دنیا داد). از این درد گوید:

 این جور نگر که با من مسکین کرد

 خود خواند و خودم براند (=مرا خود او براند) و دردم زین کرد

دریغا! دانی که چه گفت؟ گفت که چندین هزار سال مُعتکف (=گوشه نشین) کوی معشوق بودم, چون قبولم کرد, نصیب من از او ردّ آمد.

دریغا چه می شنوی! گفت: چون بر منَش رحمت آمد, مرا لعنت کرد...

امّا هرگز دانسته ای که خدا را دو نامست؟ یکی, "الرّحمن و الرّحیم" و دیگر, "الجبّار المُستکبر"؟ از صفت جبّاریت، ابلیس را در وجود آورد و از صفت رحمانیت، محمد را. پس صفت رحمت غذای احمد آمد و صفت قهر و غضب غذای ابلیس.

در کوی خرابات, چه درویش و چه شاه

 در راه یگانگی چه طاعت, چه گناه

 

بر کنگره عرش, چه خورشید, چه ماه

 رخسار قلندری, چه روشن, چه سیاه

ای دریغا, گناه ابلیس عشق او آمد با (=به) خدا و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او. یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را گناه او آمد (=گناه ابلیس این بود که عاشق خداشد) .

سودا, مرا چنین بیخود و شیفته می گرداند که نمی دانم چه می گویم! مرا از سر سخن, یکبارگی, می بَرد و به عاقبت هنوز من قایم تر می آیم؛ او با من کشتی می گیرد تا خود، کدام از ما دو, افتاده شود؛ امّا این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتاده اند؛ سودایی و عاشقی نمانَد؛ سودا و عشق باقی باشد».

(تمهیدات, در مجموعه «مصنّفات عین القضات همدانی», تحقیق عفیف عُسَیران, انتشارات دانشگاه تهران, 1341)