«از علی آموز اخلاص عمل»

دکتر غلامحسین یوسفی
 «... آنچه می‏خواهم در این مقال به عرض برسانم، سرمشقی درخشان از اندیشه نیک و اخلاص عمل است که در قالب شعر فارسی از برای ما به یادگار مانده و آن حکایتی‏است درباره سرور مردان ـ علی علیه‏السّلام ـ . 

رفتار و کردار علی(ع) در این زمینه نیز مانند دیگر فضایل وی اعجاب‏انگیز است. به همین سبب این اثر از ادبیّات فارسی حکایتی است درخور تأمّل و نکته‏آموز که مولوی در دفتر اوّل مثنوی به شعر درآورده است.
 "از علی آموز اخلاص عمل
 شیر حق را دان منزّه از دَغل...
شاعر می‏گوید در یکی از غَزَوات (=جنگها)، علی(ع) بر پهلوانی از سپاه دشمن دست یافت و به قصد او شمشیر برکشید. دشمن جسارت ورزید و بر روی آن حضرت خُدو (=آب‏دهان) انداخت.
 "آن خُدو زد بر رخی که روی ماه‏
 سجده آرد پیش او در سجده‏گاه"
علی(ع) بی‏درنگ شمشیر را بیفکند و از او دست کشید.
خصم از این کار و عفو و رحمت دور از انتظار حیران شد.
 "گفت: بر من تیغ تیز افراشتی
 از چه افکندی مرا بگذاشتی؟ (=ول کردی ـ رهاکردی)
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدستی سست در اشکار (=شکارکردن) من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
 تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
 در دل و جان شعله‏یی آمد پدید؟"
 پهلوان حق داشت تعجّب کند. چگونه ممکن بود کسی بر دشمن غلبه یابد و از او گستاخی و درشت‏رفتاری نیز ببیند و بر جانش ببخشاید؟
 از این رو می‏گفت: "آنچه دیده‏ای، برتر از کون و مکان (=جهان و آن چه در اوست)است که مرا به جان بخشیدی. در شجاعت تو را شیرخدا می‏نامند؛ امّا "در مروّت (=جوانمردی)، خود، که داند کیستی؟!"
 اینک خصم در برابر شخصیّت و بزرگواری علی(ع) از پا درآمده بود و احساس حقارت می‏کرد. به تعبیر مولوی، بی‏شمشیر کشته شده بود و این کار خدا بود.
 از طرف دیگر، پرسشی در جانش چنگ انداخته بود. احساس می‏کرد رازی خدایی در کار است. شور و حالی در درون خود می‏یافت، می‏خواست به این راز پی برد؛ با اصرار تمام می‏گفت:
 "ای علی که جمله عقل و دیده‏ای
 شمّه‏ای واگو از آنچه دیده‏ای
 تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
 آب علمت خاک ما را پاک کرد...
یا تو واگو آنچه عقلت یافته‏ست
 یا بگویم آن¬چه بر من تافته‏ست...
در محلّ قهر (=چیره شدن)، این رحمت ز چیست؟
 اژدها را دست دادن راه کیست؟
 آنچه علی(ع) در جواب می‏گوید، پرتوی است از جانی پاک و روحی بزرگ و بی‏نظیر. مولای متبقیان چنان مجذوب حق است که نمی‏خواهد در رفتار او با دشمن مغلوب، عکس‏العمل و احساس شخصی، اندک تأثیری داشته باشد. از این رو وقتی جسارت خصم را نسبت به شخص خود می‏بیند، برای آن که دست و تیغ او جز در راه حق به‏ حرکت درنیامده باشد، از وی دست برمی‏دارد.
 مولوی پاسخ آن بزرگمرد را در اشعاری پرمغز گنجانده است که بهتر است آن چند بیت را نقل کنم:
 "گفت: من تیغ از پی (=از برای) حق می‏زنم
 بنده حقّم، نه مأمور تنم
 شیر حقّم، نیستم شیر هوا
 فعل (=عمل) من بر دین من باشد گوا
ما رَمَیتَ اذ رَمَیتُم (=تو تیر نینداختی وقتی تیرانداختی [بلکه خدا انداخت]) در حراب
 من چو تیغم، وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
 غیر حق را من عدم انگاشتم
 سایه‏ام من، کدخدایم آفتاب
 حاجبم من، نیستم او را حجاب...
کَه نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد
 کوه را کی در رُباید تندباد؟
آن که از بادی رود از جا، خسی است
 زان که باد ناموافق خود بسی است
باد خشم و باد شهوت، باد آز
 بُرد او را که نبود اهل نماز...
چون خُدو انداختی در روی من
 نفس جنید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
 شرکت اندر کار حق نبود روا...
گبر (=پیرو آیین زرتشت)این بشنید و نوری شد پدید
 در دل او تا که زُنّار (=رشته یی که زرتشتیان یا مسیحیان بر کر می بستند)ی برید
گفت: من تخم جفا می‏کاشتم
 من تو را نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی اَحَدخو (=دارای خوی خدایی)بوده‏ای
 بل زبانه‏ی هر ترازو بوده‏ای...
من غلام موج آن دریای نور
 که چنین گوهر برآرد در ظهور...
قُرب پنجه کس (=نزدیک پنجاه نفر) زخویش و قوم او
 عاشقانه سوی دین کردند رو
 علی(ع) از پیغمبر اکرم (ص) به گوش دل شنیده بود که خداوند جز آنچه را که از سر اخلاص باشد، نمی‏پذیرد و این حقیقت در جانش نقش بسته بود. او به‏جز به خدا و حقیقت به‏چیزی نمی‏اندیشید؛ از این رو در اوج بزرگواری و مردانگی و انسانیّت قرار داشت و رفتارش حتّی دردل کافر چنین تأثیر می‏کرد.
 اخلاص و یا به تعبیر جُنید (=از صوفیان معروف قرن سوم هجری در بغداد) «صافی گردانیدن اعمال از تیرگیها» تجربه معنوی دیریابی‏است و تربیت نفس از برای ادراک و حصول آن، در زمینه فردی و اجتماعی، بسیار دشوار است.
 حکایت مولوی در آیینه شعر فارسی، تصویری زیبا و پرجاذبه از آن منعکس کرده است؛ تصویری که آدمی را دگرگون می‏کند، در آرزوی آن که از این همه پاک‏اندیشی‏و پاکبازی و جوانمردی علی(ع) به قدر استعداد بهره‏یاب گردد.