کاظم مصطفوی: غزل صبح بی آواز

در صبح، بی آواز

نور، آواری بیرحم بود
که بیابان را عریان می کرد.
ما از پس و پشت سنگ و کلوخ و خار
تا انتهای تشنگی و نفس دویدیم
و بر روز تلخ بوسه زدیم.
شاید که نسیم بر شاخه های زندگی بوزد
و باد، درختان را به خاطر سبزی شان
سرزنش نکند.

صبح بی آواز تکرار
با شعله های وحشی جنگل آغاز می شد.
ما ساکنان هزاره های قحط
با پرندة مرده خواندیم
تو باید از خاک آغاز شوی
و مثل شاخه های سرکش
خانه ای باشی
برای هزار گنجشک پرگوی بی خیال.
27بهمن91