جمشید پیمان:‌ دل کُن بهاری یک نَفَس

تقدیم به عاشق ترین عاشقان، عاشقان آزادی در لیبرتی

دل کُن بهاری یک نَفَس، ای عزم مانده در قَفس

یک لحظه دستم را بگیر، من را همین یک لحظه بس،

 

جا مانده ام از عاشقان، در کوی آزادی چرا؟

تنها به خود دل داده ام، این شد تمام ماجرا؟

 

بر خاک سرد افتاده ام، چون سایه ای بی رنگ و رو

در من نمانده گوئیا، نقشی ز نام و آبرو

 

رفتند یاران و شدم، در لجّه ی شرمم روان

من ماندم و خاکستری، تنها نشان از کاروان

 

ترسی دروغین دامنم، بگرفت و بر خاکم کشید

شوق رهائی از قفس، از ساحت جانم رمید

 

من خواب و خاموشم اگر، آن عاشقان؛ بیدار تر

در محضر عشق و وفا، اوّل قدم بنهاده سر

 

ای عشق یاری کن مرا، از من برون کن خستگی

من را رها کن این سفر، در وادی دلبستگی

 

ای عشق چشمان مرا، وا کن به روی زندگی

پاکیزه کن اندیشه ام، از وهم بی آیندگی

 

شوری به جانم در فکن، ای عشق پر شور و شرار

شوریده ام کن، بیش از این، در دل نمی خواهم قرار

 

دل کُن بهاری یک نَفَس، ای عزم مانده در قَفس

یک لحظه دستم را بگیر، من را همین یک لحظه بس،