جمشید پیمان: بیا و باده ی ناب از خُم خرَد کن نوش

در این زمانه ی وارون بی در و پیکر

ز کار خویش و ز خلق جهان شدی مُضطر

بسا سخن که شنیدی، پر از دروغ و فریب

بسا نگاه به جانت نشست چون خنجر

کدام چهره بدیدی برون ز پشت نقاب

بسا کَسا که در این عرصه بود صورتگر

شکست سینه ات از مشت نامرادی ها

بسوخت جان تو از مردمان ویرانگر

یکی بگفت بیا سر بنه به کوه و به دشت

که وارهی زغم این زمانه ی پُر شَر

یکی به خانقاه،که اینَت رهاند از هر دَرد

یکی به کعبه که اینجاست مامن بَرتر

یکی به غرب کشاندت برای دیدن ماه

یکی به وعده ی خورشید،در دل خاور

یکی ز مکر به تن جامه ی خشن پوشید

نشسته بود یکی در میان خاکستر

یکی ببست رَهَت از جهات شش گانه

که پا برون ننهی لحظه ای ز شش دفتر

یکی فریب بگسترده در قنوت نماز

یکی دروغ پراکنده بر سر منبر

یکی هوای عالم معنا فکنده در جانت !

یکی به صفّه ی صوفی بَرد تو را یکسر

یکی به نام خدا قصّه سازد از اعجاز

خدای آن دگری گشته فاتح خیبر

کتاب و دفتر آن یک، مماثل قرآن

دروغ و حیله ی این یک،حدیث پیغمبر

سخن به راست اگر بَر شدی ز حلقومی

زبان او ببریدند در خفا و در محضر

هزار پیکر حق را کشانده بر سر دار

هزار چشم حقیقت در آورند از سر

صفای دل شده اسباب زحمت این قوم

فروغ حق شده نشتر به قلبّ ظلمتگر

در آن میانه چه کردی ز روی حیرانی

میان این همه مخلوق از تو حیران تر

رماندی از دل و جانت فَر اهورائی

عنان خویش سپردی به دیو بد جوهر

عنان خویش سپردی به مردم نادان

بـــه آن که پـیـش خــــدا هست ؛"اوّلــــیـــــن مُــــنـــکَــــر"

گهی به قصّه ی یوسف پناه آوردی

گهی فسانه ی قارون پُر زر و زیور

گهی به قونیه رفتی در اشتیاق سماع

گهی به هند که گردی خُمار نیلوفر

یکی بگفت که در دین بشو دگر اندیش

حدیث کهنه بیان کن به گونه ای دیگر!

یکی بگفت بیا زاهدی بکن پیشه

بترس از شب قبر و مُعاد و از مَحشر

هزار راه تو را بود و انتخابی نه

نبود در تو توان زدن به بحر خطر

در آن هوای گرفته،در آن فضای غریب

جناب پیر خرابات شد تو را رهبر

بگفت؛دل بکَن از این خرابه ی تاریک

بجوی خانه ی نو، چلچراغ نو می خر

بیا و باده ی ناب از خُم خرَد کن نوش

بشوی جان خود از وَهم بی بن و ابتر

شکاف سقف فلک را به تیغ دانائی

گذر ز هفت سما با سمند علم و هنر

برون کن از سر و دفتر کلام فرسوده

مپیچ در سخن کهنه لحظه ای، دیگر

نگاه تازه بیفکن به پهنه ی گیتی

به گوش جان بشنو این پیام جان پرور:

"فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

سحن نو آر که نو را حلاوتی ست دگر" *

*از فرّخی سیستانی شاعر بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری