جمشید پیمان: جمع کن این بساط نکبت بار!

باز نوروز با فَر و اقبال
می زند خیمه در زمین بهار
می کند هر کجا گل افشانی
بوسه باران کند جبین بهار

گل سوری شکسته هیبت شب
زده آتش به خرمن ظلمت
می زداید ز گونه ها زردی
می نشاند به چهر ها شوکت

گل آتش تو را فرا خوانَد
که برون کن ز جان خود تردید
که بیفروز شعله ی تصمیم
که در این شب نمی شود خوابید

گل آتش تو را فرا خواند
که نترس از تبر، تبرداران
که نترس از حضور این هیچان
ـــ هرزه ابران بی بر و باران ـــ

روی هم کمتر از کمند و هنوز
سرشان سر به سر پُر از باد است
پشه اند و عقاب بنمایند
جانشان زین غرور آباد است

علم کالای بی خریداری ست
معرفت خاک خورده در انبار
عارف شهرمان شده رمّال
عالم، علّاف گشته در بازار

کشور افتاده دست بدخیمان
ــ روضه خوانان بر سر منبر ــ
مُفتی اش دزد و مجتهد؛ سارق
هر یک از دیگری ست فاسد تر

راستگوشان، دروغ پرداز است
چه بگویم دگر ز کذّابش
شهر کذب است شهر ملّایان
اکذب الکاذبین بُـوَد بابش

گر خوشی ای رفیق با این وضع
برو و دلبری کن از شیخان
برو و سر به پایشان بگذار
بهرشان شعر عاشقانه بخوان

لیک اگر دلخوری ازین اوضاع
جمع کن این بساط نکبت بار
کم کن از حرف و در عمل می کوش
انقلابی دوباره کن در کار

انقلابی بکن ز روی حساب
انقلابی رها ز فتنه و شَرّ
انقلابی بکن ز روی خــرَد
نکنی کار خود بد از بد تر

گل آتش تو را فرا خوانَد
که برون کن ز جان خود تردید
که بیفروز شعله ی تصمیم
که در این شب نمی شود خوابید