حسین پویا: منطق الشیخ

- داستان جلسه مخفی

مجمعی کردند شیخان فسیل
در یکی از باغ های اردبیل

هر یکی از شهر دوری آمده
ریش خود را رنگ عنابی زده

شیخ هایی از قم و کاشان و بم
جمله یک شکل و قواره بیش و کم

آن یکی عمامه اش گرد و سفید
بهر حفظ الصحه افیون می کشید

دیگری را چون سیاه عمامه بود
لاجرم ایران بهشتش می نمود

خوردن و خوابیدن و عیش و طرب
کار آقا بود در هر صبح و شب

الغرض این جمله شیخان بَبُو
مجمعی کردند بهر گفتگو

پس زجا برخاست یک شیخ خدنگ
گفت ای یاران رسیده وقت جنگ

نیک میدانید بعد از قرن ها
مملکت افتاد یکجا دست ما

امر بر ما مشتبه شد، خر شدیم
جملگی فرمانده و رهبر شدیم

گرچه پر شد جیبمان از اسکناس
لیک بردیم آبروی این لباس

اعتباری داشت این نعلین و ریش
تر زدیم افسوس ما بر شغل خویش

نیست از ما بی خرد تر بنده ای
نیست بهر شغل ما آینده ای

گفت ما را سیدعلی خود دشمن است
حیله گرتر از خود اهریمن است

پس بباید چاره ای پیدا کنیم
چاره ای از بهر آن "عاقا" کنیم

چونکه این تریاکی شوت ملنگ
عرصه را بر اهل منبر کرده تنگ

عده ای را جمع کرده گرد خویش
جملگی عمامه بر سر، اهل ریش

آبروی جمع ما را برده اند
سهم ما را هم تماما خورده اند

زین سخن شیخان رند دین فروش
خونشان مثل حلیم آمد بجوش

زین مصیبت جملگی بر سر زنان
گریه می کردند یک خط در میان

طالبی از آن میان از جای جست
بر سر خود کوفت او با هر دو دست

بر زمین کوبید او عمامه را
زد به بالا پاچه پیژامه را

گفت شیخا من سراسر آتشم
فرصتم دادی به زیرش می کشم

می کشم من انتقام از شیخ خر
بر زمینش می زنم با فرق سر

شیخ گفتا ای جوان قلچماق
نیست حالا وقت این بحثای داغ

دور دشمن پر بود از پاسدار
می کنند او را حفاظت صد هزار

شیخ پیری رخصت صحبت گرفت
گفت حق خویش را باید گرفت

لیک چون ما را نباشد زور جنگ
پس تقیه کرد باید بی درنگ

جمله شیخان در آن باغ کبیر
چون شنیدند این سخن از شیخ پیر

آفرین خواندند بر او بی شمار
بعد از آن کردند از آنجا فرار

پس بدان این را ز شیخان ای نگار
سنبه چون پر زور گردد، الفرار