م. سروش: برخیز و در دل شب، خورشید را صدا کن

ای خفته در دل شب برخیز و دیده وا کن
تا کی اسیر رخوت؟ دردی ز خود دوا کن

رنجی گرفته دامن، شهری اسیر ذلت
فکری به حال خلق محروم بی نوا کن

ضحاک بار دیگر عمامه بر سر آمد
در کوچه و خیابان، رو کاوه را صدا کن

تا چند اسیر بندی، تا کی به دام شیّاد؟
از خاک تیره برشو، بر عهد خود وفا کن

یغمای ناکسان رفت، این مهد روشنایی
برخیز حساب خود را از اهرمن جدا کن

مکّار خرقه بردوش حقّ بقا ندارد
آتش به جانش افکن، خاکسترش ردا کن

نای و نفس بریده با نام دین و ایمان
با خیزشی دوباره، تدبیر این دغا کن

شد تیرگی فزونتر از شام سرد یلدا
برخیز و در دل شب، خورشید را صدا کن

«ریحانه» خفته اینک در خاک سرد و تیره
یادی از آن «ترانه» یا اینکه از «ندا» کن

بنگر به هر کرانه، آلاله های در خاک
از خون این شهیدان، اعجاز کیمیا کن

تیری بنه به چله، بر قلب تیرگی زن
از خاک پاک میهن، دفع قضا بلا کن