حسین پویا: منطق الشیخ، داستان چهارم مکارم شیرازی، شیخ المختلسین

یک مکارم بود در شیراز ول
 دائما در اضطراب از اهل دل


گرچه بود آن شیخ سلطان شکر*
چهره اش بود از حناظل تلختر

شیخ از لبخند مردم کینه داشت
با "خوشیدن"! کینه ای دیرینه داشت

گرچه خود می زد به رگ جنس خفن
خصم شادی بود و خصم کل زدن

چون تنفر داشت از اهل قلم
بهر آنها مرگ را می زد رقم

لیک او خود سالها قبل از قیام
می نمودی خویشتن را بامرام

از تجدد گفتگو می کرد و مد
تا زد و یک انقلاب تازه شد

توپ شد اوضاع شیخان از اساس
کار و بارشان همه شد اسکناس

شد مکارم آیت اله ی بزرگ
گربه ای بود و مبدل شد به گرگ

پول و قدرت همزمان از ره رسید
ترمز وجدان ایشان را برید

امتیازاتی که آن آقا گرفت
کرد او را کاملا خنگ و خرفت

کار او شد دادن فتوای جنگ
برعلیه شادی و کار قشنگ

هرچه مردم را کمی بنمود شاد
آن مکارم برعلیه ش حکم داد

پس خرید از یزد یک تا دستمال
بهر "عاقا" برد آب پرتقال

گشت "عاقا" راضی از شیخ "شریف"!
کارهای شیخ را کردی ردیف

پس مکارم هم در آن بحر فساد
قایق خود را سپرده دست باد

بسه پویا، با مکارم در نیفت
می فرستد عده ای گردن کلفت
--------------------------------------
* ظاهرا ایشان با انحصار واردات شکر بی ارتباط نیست.