م. سروش: یک ملتی اندر عذاب از این جناب مستطاب!

بیگانه ای بر خاک ما فرمانروایی می کند

مفلوک و ناچیز آمده حالا خدایی می کند

 

دین کرده او سرمایه در مکّاره بازار وطن

بوزینه بر منبر شده هرزه درایی می کند

 

در خلوتش این بی حیا همزاد شیطان می شود

اما در انظار این دغل زهد ریایی می کند

 

فقه و اصول او بُود دزدی مال دیگران

از اینهمه جور و ستم کی او ابایی می کند؟

 

از سفره زحمتکشان نان را به غارت می برد

قارون دوران گشته او اما گدایی می کند

 

صد سال نوری فاصله دارد به این دُور و زمان

هر جا که کم می آورد نوحه سرایی می کند

 

نه شرم دارد نه حیا هیهات از این شیخ دغا

بر رنج محرومان ما بی اعتنایی می کند

 

رحم و مروت مُرده در جان و تن این اهرمن

با رجم و شلاق آمده کار ولایی می کند!

 

از جان خود بگذشته و مالش به یغما رفته او

آنکس که اندر این میان چون و چرایی می کند

 

یک ملتی اندر عذاب از این جناب مستطاب!

هر صبح وشب از شرّ او فکر رهایی می کند