جمشید پیمان: جویای حال خسته ی لیلا نمی شوی

ای ناشکفته گل،

به چمن وا نمی شوی؟

مُهری به لب نهاده و

گویا نمی شوی

 

ای قطره

از چه روی سپردی دلَت به ابر

جاری چرا به جانب دریا نمی شوی

 

تنها شدی چرا و

نشستی به پیله ات

با ما

چرا دوباره هم آوا نمی شوی

 

چون سایه

پیکر خود بسته ای به خاک؟

بالی نمی گشائی و

بالا نمی شوی

 

ای لاله،

عمر تو تا شب نمی کشد

یک دم رها ز قصّه ی فردا نمی شوی؟

 

این کاروان گذشت و

تو را خواب در ربود

مجنون نه ای و

در پی لیلا نمی شوی

 

پژمرده گشت قامت ماه و

سحر دمید

در عشق صبح

غرق تمنُا نمی شوی؟