م. سروش: میوه های زهرآگین فقر

نبض زندگی از حرکت باز می ایستد

وقتی زنی بر طفل هنوز متولد نشده خویش

چوب حراج می زند!

 

لبخند برای همیشه می میرد آندم که

دخترکی از پله های نومیدی بالا می رود

و از آن بلندای هراس انگیز

بر بخت تیره خویش نظاره می کند

از تمامی آمال و آرزوهای بر باد رفته

چتری می سازد

و از ارتفاع شوم به پائین فرو می غلتد

چتر بسته یاری اش نمی کند

حک می شود بر آسفالت خیابان!

 

مردی درمانده و مستاصل

سالیان سال «راه» خویش پیموده

و بن بست را تجربه کرده است

ناچار تن به «بیراهه» سپرده، اما

سران اختلاس و رشوه و زد و بند

در قوه قضائیه نسخه اش را پیچیده اند

و حتی آخرین خواهش او را «یک جرعه آب»

قبل از رقص مرگ اجابت نکرده اند!

 

چند خیابان آنطرفتر از

خیابان های اعدام و خودکشی

فاجعه ای عظیم تر به عادت روزمره

تبدیل گشته است

زنی بی گناهتر از تمامی قدّیسان این روزگار

به تاراج می رود

تا اشکهای طفلان یتیم و گرسنه خویش را

به «بخور نمیری» ناچیز

موقتا و تا تاراج بعدی از گونه هایشان بزداید!

 

اینها میوه های زهرآگین درختان تنومند فقرند

در شوره زاری که مردان داغ بر پیشانی رداپوش

در بهشت سرزمین مادری من، رقم زده اند

مردان اختلاس، پااندازان نقابدار سیاست پیشه

سرداران متمول پرورده مقام ولایت

سربازان بدنام شکنجه و تجاوز و اعدام

و قاریان «کودک آزار» بیت رهبری

فارغ البال مشغول چریدن و دریدن و چاپیدند

 

***

 

همین لحظه

آری! همین لحظه

پیکر نحیف دخترکانی بر سنگفرش خیابان

متلاشی می شود

بر جنین های درون بطن مادران

چوب حراج می خورد

مردانی تشنه بر بلندای چوبه نفرت انگیز مرگ

جان می سپارند

و فرشتگانی زمینی برای لقمه نانی

معصومیّت آسمانی خویش را به گناهی تلخ می آلایند

و من هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه

درد را تا اعماق استخوانها

و تا لابلای امواج روح متلاطم خویش

ضجّه می زنم.