جمشید پیمان: نه پچ پچ،برآر از دل و جان خروش

اگر آگه از حال ایران شوی

دل افسرده و زار و گریان شوی

بپرسی گر از روزگار وطن

یکی قصّه گویم پریشان شوی

 

وطن گشته امروز غرق غبار

شده نام زیباش بی اعتبار

نمانده دگر شوکت و فرّهی

شده مام میهن به محنت دچار

 

وطن مانده در بند مشتی شرور

به زندان، تن نیکوان یا به گور

وطن چیست؟ ماتمسرائی غریب

نمانده به جانی نشان از سرور

 

هوا چیست؟جانم غبارین شده

زمین نه،دل خلق چرکین شده

به کارون دگر آب و رنگی نماند

شبش خالی از ماه و پروین شده

 

خوراک همه، خون دل شام و چاشت

کسی نقش خنده به چهره نداشت

چه می خواست ایران ولیکن چه گشت!

چه کس خطّ پایان به شادی نگاشت؟

 

زمین تیره و آسمان تیره تر

وطن زانوی غم گرفته به بر

بلا این زمان فتنه ی خانگی ست

جهان زین مصیبت نشد با خبر

 

اگر همتّی هست در جان تو

اگر مانده یک جو از ایمان تو

ازین پس رها کن تماشاگری

به تو بسته دل یکسر ایران تو

 

به تو بسته دل،خیز و کاری بکن

بر این بی قراری، قراری بکن

به تو بسته دل،نا امیدش مساز

به شب های تارش شراری بکن

 

به دلگریه های وطن دار گوش

دل خسته ات را در آور به جوش

خروشان شو ای رود مانده ز راه

نه پچ پچ، برآر از دل و جان خروش

 

نه جای سکوت است و نه گاه خواب

نه دست تضرّع بگیرد جواب

به جوش آر دریا و توفان بساز

که چاره گر است این میان؛انقلاب