هوشنگ اسدیان:‌" نبرد زندانی "

تقدیم به تمام زندانیان سرزمینم ایران و جهان که برای آزادی و برابری پیکار کرده و می کنند.

تو بیا ز خونه بیرون، آفتاب هنوز قشنگه

موهاتو بریز رو شونت، گردنت خیلی بلنده

سَر تو افراشته اش کن، هیکلت مثه پلنگه

زلفاتو افشون ترش کن، گیسوان تو قشنگه

خواستنت اسیر باشی، تاخت تو اَسب سمنده

یه عمری به پشت میله، شکنجه با هر چه اَنگه

بدنت شلاق خورده، گفتنت هر چه جفنگه

به غُل و زنجیر بودی، تو سلول که خیلی تنگه

تعزیر و تحقیر کردند، ندونستند که نهنگه

آویزون به سقف بودی، بدنت فولاد وسنگه

میخواستن بگی که تنهای، پُشت تو هزار تا هنگه

می گفتن خزان و زردی، صورتت گل گلی رنگه

داد زدند بریده هستی، پَرچمت سُرخ و قشنگه

همه جور شنکنجه کردند، تو پیشونیشون این ننگه

با تناب بُردنت بالا، بوسه بر دارت قشنگه

چهچه بهاری خواندی، صورتت پُره ز خنده

مگه تو چه کرده بودی، به پاهات زنجیر و بنده

حنجره تو پاره کردند، نغمه هات هنوز قشنگه

تو زندون خون تو جاریست، جای پات هنوز تو بنده

یه عمری تو بند بودی، هنوزم چشات قشنگه

سینه تو سپر نگهدار، چو سَروی قدت بلنده

از وجود تو می ترسند، هنوزم تو کوه پلنگه

تو هنوزم عاشق هستی، به سرت خیاله جنگه

هوس تفنگ کردی؟ قطارت پُر فشنگه

ای خلایق وقت جنگه، آفتاب هنوز قشنگه

ای خلایق وقت جنگه، آفتاب هنوز قشنگه

هوشنگ اسدیان (پگاه)