پرویز خزایی - مرضیه – هنرمند و مقاومت علیه فاشیسم دینی

 وداعی جانکاه با مرضیه، درگورستان موسوم به هنر، بر آن تپه پاییزی، درمحله تاریخی اورسوراواز در شمال پاریس. در آنجا ونسان ونگوگ مشهورترین نقاش جهان آرمیده است. ونگوگ، در پایین این تپه، سالهای آخر زندگی اش را گذرانده است. دهها سال است که آخرین کاشانه او، محل استقرار موزه معروفی است که هرسال صدها هزار نفر به دیدار آن می آیند. مرضیه، در این هنگامه افسوس و غم  و آواز، در کنار هنگامه فرزند دلبندش منزل می کند.

 بعد از این بدرقه سنگین و پر از اشک و آهنگ- با شرکت فعال خودش در آوازخوانی در این مراسم - مراسمی با شرکت چند هزار تن از اعضا و هوادران مقاومت و سایر دوستداران ایرانی و غیر ایرانی این بانوی بزرگ، و پس از فراغتی گذرا از گذر چند روز غم و اندوه و سفر و کار و خستگی، که قدم و کلام را در راه مزار، و در مراسم بزرگداشت او در دفتر شورای ملی مقاومت، به سختی می کشاند، اینک غوری از سرفرصت بهتر در احوال و روزگار او و روزگاران هنرمندان.

 دو مرضیه متکامل

مرضیه، علاوه بر ابعاد متوازن و ژرف، هوش و درایت، آگاهی و مردم شناسی و ریزبینی و نکته سنجی اش، که خود داستان مفصلی است- که آقای مسعود رجوی در پیام تکان دهند ه اش در سوک مرضیه- به آن اشاره ای نکته سنجیده کرد- دو بعد شخصیتی عمده داشت که چه خوب و والا بر قامت انسانی او به برازندگی و اوج کمال می نشست و شگفتا که هردو بعد-آنهم چه برازنده- مکمل یکدیگر بود.
نخست بعد هنری او و داستان تکامل هنری این زن، که بخشهایی از آنرا گاهی در یک شب همیشه روشن تابستانی در اسکاندیناوی و یا در روزی همیشه تار زمستانی در آن دیار، در گوش ما نجوا می کرد. باری ما، غرق در بیان شهرزاد وار این بانوی بزرگ، داستان آن دختر بسیار جوان را، که به همت استعداد هنری خودش، وبا تلاش عظیم و سنت شکن مادرش.....، دوان دوان به قله صعود هنر می رفت،- چون کودکان غرق در قصه سرایی مادر- لحظه به لحظه دنبال می کردیم، وگاهی هم با او اشکی برگونه می دواندیم. و بعد نوبت می رسید به نقل داستانهای خوش، از اوج محبوبیت هنری همان زن جوان، واقبال پنج نسل- تا همینجا- از او و شهرت و تحسین جهانی از همین مرضیه توسط همه هنردوستان و موسیقی شناسان و موسیقی دانان جهان از یهودی منوهین- راسپاپل تا و تا و تاهای دیگر.

وقتی این داستانهای شیرین را درگوش ما می گفت من هم- مسحور این بیان بس صادقانه و دلکش- به کوچه باغهای لرستان باز می گشتم. شانزده ساله - برای آمادگی امتحانات سخت آخر سال- در کوره راهی، در دور باغی، د ر دره سراسر سبز بهار خرم آباد. کتاب تاریخ فلسفه در دست، این کوره راه را، ازپایین و بالا، هرروز تا پاسی از شامگاه در نوردیده و گفته های اسپینوزا، کانت، هگل و کیارکگارد را- برای سپردن پایدار درسر- زمزمه می کردم. اما به ناگهان از چایخانه ای در میان درختان گردو وزرد آلو و به و انار آن دره دوست داشتنی، صدایی، از رادیو آندریا، مرا بر روی تکه چمنی می نشاند و کتاب کذایی را از دستم گرفته و بگوشه ای می انداخت: می گذرم تنها از میان گلها..... بوی جوی مولیان آید همی.........یارب یارب عاشقم دیگر یا بسوزانم یا نجاتم ده........تو مرو....... وای دل من وای دل من......تو کجا رفتی....
وقتی در لابلای صحبتهای شیرینش، در آن ساعتهای روشن و تاریک، این صحنه از حال و روز خود در آن دوران دبیرستان را برایش می گفتم، با برقی درآن چشمان تیز و درخشان و با آن خنده پرترنم و آهنگین- که چون رشته های ابریشم جان و روان را دست نوازش بود - پاسخم می داد.

اما، پس از این بیان کوتاه - و سمبل وار گذرا- از آن بعد بیکران هنری مرضیه، که حتما سوژه داستانها و تزهای دکترای بیشتر و بیشتری تا قرنها خواهد شد، می خواهم سری- اگر چه اینهم اجمالی و گذرا- به بعد دیگر زندگی این زن والا زده باشم.
 
 آری، مرضیه، درفاز دوم زندگی، در سنی اندکی بالای هفتاد سال، در شب دیگری، - اینبار در پاریس- به ما، جمعی که در گرداگرد او نشسته و با او درد دلها کرده و از ستم رفته  برملت، و تاریخ این ملت و تمدن کهن، ناله ها کرده و اندوه خود را با او قسمت می کردیم، قرار گذاشت، که پس از بازگشت از ایران، و به پیشنهاد خودش، از دفتر مرکزی شورای ملی مقاومت ایران دیداری کرده و، چنانچه میسر باشد، با پرزیدنت این شورا، (رییس جمهور منتخب شورا- برای دوران گذار به اولین انتخابات سراسری در ایران آزاد پس از فاشیسم)، دیداری داشته باشد.  و بعد، داستان آن دیدار تاریخی را شنیدیم و شنیدید و شنیدند که خود مرضیه آنرا، بارها و بارها، به تفصیلی، هم دقیق و هم شیرین و بیاد ماندنی، بیان کرده است. صحبتهای آن دیدار، و بعد از آن دیدار، دیدن فیلم مراسم ازدواجی که او را – که خود زخم مردسالاری در روح و روان داشت- چنان تکان می دهد که، بی درنگ، به مقاومت سازمان یافته و سرفراز مردم ایران علیه فاشیسم مذهبی غدار و کج رفتار-هنرکش وجبار – خون ریز - آخوند و نرینه سالار می پیوندد. آری در یک کلام او که پانزده سال- همچون یک ماهی تشنه تنفس در آب- به جویبارهای لالون پناه برده و برای اعتراض به ایلغار خمینی، آواز را تنها و تنها برای کبکها و سنگها و بوته های دماوند خوانده بود، به ناگهان به رودخانه پر آب، و سه دهه روان مبارزه سازمان یافته، وبه غرش آبشارها از فراز مقاومت بر پهنه زمان تاخته، پیوند می خورد. از آن زمان دیگر مرضیه در بعد دیگری به کمال، رسا و رسا تر می شود..... و من اینبار، صدای او را در آلبرت هال لندن، در والهالای استکهلم سوئد، در دورتموند و در اوبرهاوزن آلمان، در لس آنجلس آمریکا، در اسکانسا هال کپنهاگ دنمارک و...و... و سرانجام، به نام آخرین کنسرت خداحافظی با مردم،-به سبک وسیاق ادیت پیاف - در کنسرت هال تاریخی المپیای پاریس فرانسه می شنوم .نیمه شبان ....بخوان به نام گل سرخ. و پیش ازآن، در اشرف -امیرخیزدوران معاصر ایران- و در جوار مرز میهن از ظلم جلادان خونبار: ....مرگ ظالمان.......ای ایران ای مرز پرگهر......
 رژیم ضد هنر و ایران و بشر، که پیشتر ازاین، این پیوستن را برنتافته وبا دستگیری دختر دلنبدش، موفقیتی در خفه کردن صدای، این بار پر طنین مقاومت او، حاصل نکرده بود، زمین و زمان را به هم می ریزد تا کنسرتهای او را، توسط دولتمداران مماشات مدار و دلال نشان کنسل و باطل کند، که به همت والای این مقاومت سازمان یافته، و یک همبستگی جهانی در کنار این مقاومت، این تیر نیز به سنگ خارا می خورد. ولی ارتجاع، کماکان، چشم به راه ناسیونال و انترناسیونال بی غیرتها و یا دلالان و لابی های خارجی خود می ماند.
در این راستا ناگهان صدای بی غیرتان به هوا بلند، و در سایتهای رسمی گشتاپوی آخوندی، دم می گیرد: "مرضیه نباید سیاسی بشود....." او چرابه سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت پیوست....".او محبوبیت خود را ازدست داد...."..و..و.  عجب!، علیرغم اینهمه کنسرت، در استاندارد ماریا کالاس و ادیت پیاف و پاواروتی، و اقبال و استقبال صدهزاران ایرانی خارج کشور، و پخش این کنسرتها توسط سیمای آزادی، و نوار و دیسک واینترنت به داخل، و توسط مردم در داخل خود کشور، و اقبال بزرگ جامعه هنری بین المللی، وآنهمه مصاحبه با رسانه های طراز اول کشورهای اروپایی و آمریکایی- کنفرانس مطبوعاتی در کنار وزیر فرهنگ نروژ و ملاقاتهای مهم با سیاستمداران و افراد شاخص غربی و جهانی و منطقه ای- برای این بیغریتان و آن با نام و گمنامیان، مرضیه درغرب بی ارتباط بود و محبوبیت خود را ازدست داد! وانگهی در طول این شانزده سال، با هزاران هزار نفر ایرانی و خارجی مرتبط بود، و در جمعشان خواند و گفت و سرود. از این شانزده سال، چند سال آن را - خود با اصرار، به جوار مرزمیهن به جمع مبارزین خط اول جبهه ضد فاشیسم ولایت فقیه رفت، ودر آنجا نیزدر چند ده کیلومتری مرز ایران در زنجیر، و درمیان بهترین فرزندان مبارز برای آزادی آن میهن، سرود رزم و فدا و ایثار سر داد و با بسیاری شخصیتهای سیاسی و هنری منطقه ملاقات و نشست و برخاست داشت، که توسط سیمای مقاومت- ونوارهای دست به دست – به سراسر ایران می رسید.

در جبهه های مشابه، و در صفوف رزمندگان، کوشندگان و کوبندان راه پرمشقت تاریخ - در همین اروپا و آمریکا- بودند خوانندگان و هنرمندان شهیری، چون مارلین دیتریش ها- و خواهران آندروز و ملینا مرکوری ها، که در جنگهای بزرگ، و در جبهه های نبرد با فاشیسم و نازیسم، و یا علیه حکومت خودکامه سرهنگان یونان، می خواندند و به رزمندگان روحیه پایداری و نبرد و استقامت می دادند.
و هم شایان ذکراست که در تمام این دوران، بعد از خروج از میهن، درب خانه مرضیه، در پاریس و جاهای دیگر، همیشه به روی افراد خانواده، همه یاران قدیمی، دوستان و عاشقان پیر و جوان و دور نزدیکش باز بود و او مدام با آنان رفت و آمد و دیدار و گفتگو داشت. مرضیه مهربان و مردمدار، از سرذوق و سلیقه، ودر اوج آداب دانی، برای این دوستان و عزیزانش در مناسبتهای مختلف ملی و جهانی- سبدهای پرگل و میوه و هدیه های ارزنده هنری از آثار جدید خود در اروپا و امریکا و منطقه می فرستاد. اینرا- به ویژه این روزهای پراز درد تازه فراق- یاران و دوستان دیرینه او، بارها و بارها، نوشته و گفته اند.

راه مرضیه

بدینسان، در تاریخ ملتهای مبارز و مقاوم، در مقابل استعمار و فاشیسم و نازیسم و دیکتاتوریهای چپ و راست، بودند بسیار هنرمندانی که راه مرضیه را رفتند و به همین خاطر- در اوج رستگاری و اعتلا - بر قله شرف ملی، و تحسین و تجلیل وجدان آگاه بشری جای گرفتند. من از میان هزاران نام، در پهنه این گیتی، چند تن را نام می برم: ام کلثوم بانوی بزرگ خواننده، رابیندرانات تاگور و گارسیا لورکای شاعر، در شرق و جنوب آمریکا، برتولت برشت نمایشنامه نویس، فردریک شوپن موسیقیدان شهیر جهان، و واسلاو هاول، نویسنده مبارز چک، در اروپا. اولی به مقاومت مردمش برای کسب استقلال مصر پیوست، دومی از لهستان اشغال شده به پاریس آمد و برای رهایی میهن در زنجیرش از هنر و نام و نشان خود یاری جست، سومی سراینده اعتلای بشر برای آزادی و رهایی بود، چهارمی به مبارزه ضد استثماری مردمش جان تازه می داد، پنجمی تیغ کاری قلم را برتن هیولای نازیسم می نواخت، ششمی، به خاطر قلم زدن علیه خودسری و وابستگی و سرکوب دولتی، قلم شکسته، در زندان پراگ بارکشی می کرد.
 در میهن عزیز خودمان ایران از عارف قزوینی تا قرت العین و عشقی و و...- خط بلند و پرافتخاری ترسیم شده است، که با گذر ازسرفصلهای بزرگ و تعیین کننده تاریخ میهن، سرانجام به مرضیه و هنرمندان عزیزی ختم می شود که اکنون یا از اعضای گرامی شورای ملی مقاومت ایران هستند ویا، درجمع هواداران ارجمند این مقاومت، فعالیت هنری، سیاسی و اجتماعی مستمر و افتخارآفرین دارند. ازمیان ما تاکنون دو گوهر تابناک پرکشیده و جسما رفته اند. دیروز عماد رام عزیزمان وامروز مرضیه محبوبمان.

هنر و سیاست و مبارزه

و اما کلامی هم خطاب به بی غیرتانی که در سایه ایوان سلامت پناهندگی نشسته، و از دست ولایت فقیه خونخوار، به دموکراسیهای غربی پناه آورده، واکنون به مرضیه خرده گیران که چرا او مبارزه سیاسی می کرده و به مقاومت سازمانیافته مردم ایران برای دمکراسی و آزادی پیوسته است: بدانید که مرضیه از تبار برتولت برشت، چاپلین، ام کلثوم، فردریک شوپن، عارف قزوینی، قرت العین، میرزاده عشقی و هزاران هزار نویسندگان و شعرا و موسیقیدانان و مجسمه سازانی بود که در هنگامه ای، که ملت و میهنشان در چنگال اشغال بیگانه و فاشیسم ونازیسم و ستم خودکامگان، دست و پازنان و خونفشان بود، با پیوستن به مقاومت، و برای رهایی همان میهن، و هم میهنانی که برایشان آثار هنری می آفرید، خود را به اوج شرف و اکرام و رستگاری رساندند. درمقابل هم بودند هنرمندان و نویسندگان معدودی که، نه تنها در مقابل ستم رفته بر ملتشان در سایه ایوان سلامت دم فروبسته نشستند، بلکه، با اولین فشار خار و بیابان مشقت، بریدند و به ملت و میهن و به کل بشریت پشت پا زدند. در این جا بالاترین جوایز هنری- از جمله حتی جایزه نوبل- هم کارساز آنان نشد. نمونه بسیار سمبلیک آن کنوت هامسن، نویسنده معروف نروژی، در دوران اشغال نازیها بود. باری، هامسون- برنده جایزه ادبیات نوبل- به دستبوسی ولی مطلقه آنزمان- آدولف هیتلر- به برلین رفت و یا علیه ارتش آزادیبخش کشورش، (موسوم و معروف به میلورگ)، - بخوانید اشرف و زرمندگان ارتش آزادیبخش ایران(موسوم و معروف به ال ان آ) - گفت و نوشت و به مردم و مقاومت سازمانیافته ملت خود پشت پا زد. و یا فلان خواننده ویا فیلم ساز و نقاش که برای خودکامکان آثار تبلیغاتی تولید می کرد.

 باری این خیل از نویسندگان و هنرمندان، به همین خاطر، لعن و لعنت شدند و مهر باطل خوردند. هرچه بالاتر نشسته بودند استخوان نام و آوازه و شهرتشان سخت تر شکست. حالا این از سر ترس بود یا حرص و آز بود و ملک و ارث و میراث یا همه اینها، نمی دانم.  یکیشان- که اتفاقا نویسنده دست سومی هم بود- در هتل لاله تهران، به یکی از قطعات نمایشگاه هابیلیان گشتاپوی ولایت مبدل شد، و دیگری- پس از لبیک به گشتاپوی ولایت و امضای یک نامه توهین آمیزبه مقاومت، کهنه و مصرف شده، مدتها بعد درخیابانهای تهران در اتومبیل سرگردانی جان می کند. بگذریم.
و اما ای نازک نارنجیهای در سایه پناهندگی همین کشورهای غربی نشسته، و تکیه بر ایوان درسایه سلامت داده، و به حرکت سیاسی مرضیه ایراد گیرنده! و تنور تبلیغاتی گشتاپوی ولی فقیه را هیمه آورنده! بدانید که به خاطر کسب و دفاع از همین آزادیهایی - که شما در دوران پناهندگی و مهاجرت از آن همچون آب زلال قلپ قلپ نوش جان می کنید و در کنار پنجره اش هوا هوا تنفس و استنشاق فرموده اید- میلیونها نفر از رشیدترین فرزندان همین کشورهای آزاد شده- و پناهنده پذیر- جان و هستی و آزادی خود را، در سر فصلهای تاریخی این کشورها- بخوانید در امیر خیز تبریز- سی تیر و سی خرداد و قتل عام سال 67 تهران و رشت و شیراز و دیگر شهرها- ودر اشرف ها- برای این آزادیها- فدا کردند. تنها اسم این مکانها تفاوت داشت. آنروزها مادرید بود و رم و پاریس و لندن و آمستردام و کپنهاگ و ورشو و اسلو و تلمارک، در زمان تشکیل مقاومت سازمان یافته، و اغلب مسلحانه، علیه نازیسم و فاشیسم. و پیشتر از آنها هم لکزینتون بود و کنکورد و کنتاکی و ترینتون و واشنگتن آمریکا- دردوران انقلاب بزرگ ضد استعماری آن کشور. به هر جای این پهنه گیتی بنگرید، داستان همین داستان است. در آفریقا، هند، آمریکای لاتین و درسایر مکانها و زمان ها.

در خاتمه، عجالتا  بد نیست که  بدانید که، درروز آزادی این شهرها، ودر جشن و سرور صدها میلیون مردمان این کشورهای آزاد شده، بی غیرتان تف و لعنت های جانانه در خیابانها خوردند، و خیانت کنندگان به مبارزات آزادیخواهانه مردمان این کشورها، آن محاکمات تاریخی نصیب شان شد.

بنابراین سخن گفتن از اینکه هنرمند نباید سیاسی بشود، و یا نباید به این یا آن جنبش و سازمان و گروه بپیوندد، افزون بر اینکه یک توهینی وقیحانه به تمامیت انسانی و حق انتخاب و حقوق بشر خود آن هنرمند و آن بشر است، بلکه چندش آوربوده و درعین حال سخره زا و مزاح برانگیز هم تشریف دارد. پیشنهاد از کنار فریاد حق طلبی مردم- بی تفاوت- گذشتن، و به صدای کمک طلبی انسانهایی که در کهریزک در اطاق شکنجه و تجاوز دست و پا میزنند اعتنا نکردن، و از کنارچهره غرقه در خون ندای آقاسلطان- بی عمل، رد شدن، تحت این عنوان که من هنرمند هستم و با سیاست کار ندارم! افراد پیشنهاد دهنده را- اگر به بیمارستان روانی چهرازی هدایت نکند- در ملایمترین حالت به اداره سرپرستی افراد نابالغ و عقب ماندگان ارجاع اداری می دهد.

بنابراین هنرمند واقعی کسیست که، در هنگام گرفتار شدن مردمی که به خاطرآنها قلم می زند، شعر و ترانه می خواند و می سراید، نقاشی می کند و مجسمه می سازد، فیلم و نمایشنامه تولید می کند و یا هر هنر دیگری که هدف آن رسوخ در دلهای مردم و هنردوستان است- هنگامی که این مردم و یا آن ملت، در چنگال یک رژیم خودکامه و فاسد و خونخوار- از جنس حاکمان ایران- دست و پا می زند، تمام نام و نشان و هنر خود را درراه رهایی آنها قرار دهد. برای این حرکت، که به گمان من نه یک کار داوطلبانه- یا ناشی از منت گذاری- بل یک وظیفه مهم ملی و انسانی است، به کار بردن صرف عبارت "فعالیت سیاسی"، واژه به غایت نارسایی است. این حرکت- قبل از سیاست به معنای کلاسیک آن- یک حرکت انسانی و عاشقانه است، برای جوهر آزادی و رهایی انسان از زنجیر ستم، که اتفاقا هنرمند واقعی، بیش از همه، نسبت به آن حساسیت دارد و تا عمق جان و روان درگیرو دلسپرده آن است.
اما بسیار بسیار از این مشاهیر و هنرمندان، نه در سرفصلهای خطیر حیات کشور و یا دنیای پیرامونشان، و نه در زندگی سخت روز مره، یا فرصتی نیافتند و یا سازمان و گروه دلسوز و متشکلی نبود که – نه حتی برای کار مبارزاتی- بلکه برای کمک به معرفی هنر والایشان، و گذران کم درد ومشقت زندگی شان، و دورنگهداشتنشان از جور زمان وسنگ زمانه، یار و یاری دهندشان باشد. نمونه بسیارمعروف اش خود ونسان ونگوگ، نقاش بزرگ وادیت پیاف، مرضیه فرانسه، و، ولفانگ موتزارت بزرگترین آهنگ سازجهان است. و هم بودند بسیار بسیار دیگرانی، که زمان پرپرزدن مردم در چنگال غولهای خودکامه، نه فرصت آنرا پیدا کردند و نه یک جنبش سازمانیافته قوی و منسجم آزادیخواه بود که زیر بال آنها را بگیرد. آنها که در اوج باروری هنری بودند به تلخی تلف شدند.

 اینک مثالی تلخ و سمبلیک: ولفانگ موتزارت، که با سعایتها و شیطان سازیها، از چشم اعلیحضرت امپراطور افتاده بود، درسن سی و پنج سالگی، در اوج فلاکت و درماندگی، و فقدان یک رسیدگی موثر، جوانمرگ و هنوز، آخرین شاهکار- "رکیوم" مرثیه وارش- را به تمام نرسانده، درتبی سوزان خاموش می شود. روز بعد جسد او را- در یک گاری، و تنها درمعیت گاری چی و گورکن شهرداری، و همسر و دوسه نفر دیگر، به داخل گودالی در یک قبرستان دستجمعی مخصوص اشخاص فقیر و بیکس و بی نام و نشان، در شهر وین خالی می کنند. از آن زمان تا امروز هنوز، جهان پرتکاپو و مسحوراین آهنگ ساز جاودانه، موفق به پیدا کردن این گودال نشده، تا بلکه از آن گودال،  بقایای پبکر او را- بعد از دویست و نوزده سال- برای یک تدفین احترام آمیز مشایعت کنند. از این نمونه ها، به فراوانی برگهای پاییزی گورستان زیبای اورسوراواز- در حافظه تاریخ به ثبت رسیده است. به دلکش و مرتضی حنانه خودمان بیاندیشیم که، بعد از استقرار حکومت هنرکش، چه به خواری زیستند و به خاک رفتند.

 خوشا به حال آنان که در کانون گرم جنبش مقاومتی، به کمال آرمانخواه، نیرومند، سازمان یافته و سرشار از تلاش و ایثار و فدا، قرار گرفتند، چسان به جهان خارج از کشور معرفی و مورد ارج وتقدیر و تکریم و چگونه، همانند جان شیرین و برگ گلی که خود به درستی بودند، محافظت و نگهداری و بیش از بیش شکوفا شدند. این هنرمندان، نه تنها در زیر چتر آن مقاومتهای سازمانیافته و صادق و توانمند، از فرصت تاریخی خود - در راه انسانی و آزادیخواهی – بهترین بهره را بردند- که نوش جانشان باد!-  بلکه، درکنار سنگ زمانه و فشار و فتنه و توطئه، و در خار و بیابان مشقتها و دسیسه های رنگارنگ در کمین نشسته، به سلامت گذشتند و چون مرضیه - پیش و پس از مرگ - بر تارک پر افتخار تاریخ نشستند که گوارای وجودشان باد.
پاریس. 24 اکتبر 2010