کاظم مصطفوی: خطابه ای برای خائنان

یادآوری:

در مرداد و شهریور87 این شعر را خطاب به «خائنان» سرودم. بعدها در مجموعة «خطابة پیشانی و سنگ و فریاد» به چاپ رسید. اما حالا روزها روشن‌تر شده‌اند. یعنی که انسانها بیشتر شناخته شده‌اند. یعنی نام خائنان برای من، و همة ما، روشن‌تر شده‌اند. یعنی ادعای «زندگی دوستی» بریدگان مفهوم روشن‌تر خود را عریان کرده است. یعنی الان دیگر تردیدی نیست که آن 52تن در اشرف بیشتر زندگی را دوست داشتند یا بریدگان سفله؟ اکنون به اثبات رسیده: آن کس که در بحبوحة نبرد به چانه زدن برای «جان» حقیرش می‌پردازد و به سوراخ موش، ولو سوراخی به اندازه اروپا یا آمریکا، می‌خزد هر یاوه که بگوید از موضع خیانت است و بریدگی. و شنیده و ناشنیده مزخرف است و خزعبلات. و بیشتر از هرموقع دیگر روشن شده است که اگر معنای زندگی پذیرش خفت و تسلیم است پس با سرفرازی بر چوبه‌های دار بوسه می‌زنیم و مرگ را در آغوش می‌کشیم. اما اگر معنای زندگی در مبارزه و ایستادگی و پایداری است بیشترین عاشقان به زندگی همانان بودند که با دست بسته تیر خلاص خود را پذیرا شدند. و عاشق‌ترین عاشقان ما هستیم که بی واهمه از لبخند ابلهان و خائنان فریاد می زنیم: «فیا سیوف خذینی...»

کاظم مصطفوی

 

 با حسی عمیق تر از عشق شما به «زندگی»

خطابه برای خائنان

اشاره ام می دهند لبخند فروشان

به سایه سار سکوت

و خنکای نگاه جلادان

در روز داغ العطش.

خوشا تشنگی ستیز و فواره بلند فریاد

خوشا مرگ

هنگام که کرمها

آفتاب را تحقیر کنند.

 

روز برمدار زهر

و تکرار ملخ

بر کشتزار و آشیانة بلدرچین وزیده شد.

مزرعه، هاشور نحوست خورد

و عهد شکوفه با درخت شکست.

در روز تلخ سخت

عروسکهای بیدزده در پستوی خوف

یادشان رفت که دست دارند

و پا برای راه رفتن است.

 

در روز وارو

زور، روزها را می جوید

و مشروعیت آفتاب

در برق سرنیزه خلاصه شد.

مردان در پستوی خوف

کودک مردة حقارت را زائیدند

و کنیزان در حسرت نصب مدال بردگی،

برسینه های عریانشان،

روزانه صدبار عربده کشیدند.

 

در عصر چرکین تاولی

کابوس روز، شبانه ای بلند بود

باد قاتل در چارراه قرق، بر دار وزید

و سوکهای بیصدا در پیالة اندوه تکثیر شدند.

 

شب جذام

چرخة ممتد یأس،

و خواب، در خواب هم،

حرام بود به چشمانم.

 

در روز سوک

پاکترین جامه ها از آن قاتلان بود

و بسیاری، ناگهان، از یاد بردند

آن کس که قتل را

فریضه قرب می داند

من نیستم، من نبوده ام.

 

در ظهر داغ دروغ

 نشستن با یک جلاد

عادی تر می نمود از خوردن وعدة ناهاری،

با دوستی قدیمی،

در رستوران ساکت خیابانی پرت.

 

سور بی سرور،

و ازدحام هوی و های فریب بود

با میزی آراسته به کاردهای متعدد خونی.

میزبان پاک جامة خوش خلق

به «انتخاب»م می خواند

و من روشن تر از روز می دیدم

که  لبخند به یهودا

ساده تر است از فراموشی نام آن مصلوب تشنه

که آخرین جرعه فروریخته در حلقش

کاسه ای سرکه بود.

 

بر سفره اما؛

هیچ حرف تازه دیگری نبود.

کاسه و دیس و بشقاب

پر بود از گوشتی نیم پز با بوی تند انسان

با چاشنی کلمات مهوع.

در قال و قیل بی شمار

گم بود صدای من.

گم بود صدای گریه های من.

 

کسی که دشنه اش را در زیر میز می فشرد.

از من نخواست شلیک کنم

بر شقیقة یک اسیر دست بسته؛

یا که بخوانم

در مدح مهربانیهای یک تیز دندان.

تنها باید فراموش می کردم.

باید، کسی را فراموش می کردم،

که فراموش نکرده بود.

 

من اما می دانستم،

شلاق

دست هرکس که باشد

نام خدا را لکه دار می کند.

و نخواستم با ذبح او

در پیش پای بتی از تکرار

قهرمان یک جنگ بی هزینه شوم.

 

یا که نتوانستم بمیرم

با حس سنگین انتقام از کودکی که،

به دنیا نیامده هنوز،

کلیه هایش را حراج کرده اند.

این جامه دریدة ملوث،

از آنٍ شاعران،

یعنی از آنٍ من نبود.

 

تلخ در تلخ

با هرچه که داشتم در دستهای خسته ام

بر چارسوی شعر ایستادم

بی آن که چیزی بخواهم

و گفتم:

«می دانم، می دانم، می دانم

در این جهان گول

جلاد، زیباترین مخلوق خدا نیست

و قربانی،

با هر نام که بنامیدش

ماندگارتر از قاتلان بوده است».

آنگاه گریستم بی پروا

و در نماز بی وقتم خواندم:

«شاید به خاطر همین

باید خدا را دوست داشت».

 

و دیریست امروز

با حسی عمیق تر از عشق شما به «زندگی»

آمده‌ام بیرون،

از این جهان پر زرق و برق پولکی.

 

من چون زنجره‌ای بی‌صدا

از گوشة اتاق شما

بیرون زدم.

و تا انتهای موسیقی یأس

مثل بوی آرامبخش ساقة یاس

شیرة این جهان تلخ را مکیده ام.

 

و حالا از پس هزار فرود و هزار فراز

چیزی به جز قلبی پاره پاره، مثل شعرم،

 با آوازی پردرد

نمانده از برای من.

اما شما!

با آن جهان پر از هیچتان

چیزی به جز  مشتی کلام کور ندارید

و در بارش لعنت کودکان خود

سنگ خواهید شد

شاید کمی سخت اما....

باورتان نیست آیا؟