داستان بقّال و طوطی

بقّالی طوطی سبز و «خوش نوا و گویا»یی داشت.

این طوطی:

 «بر دکان بودی نگهبان دکان

 نکته گفتی با همه سوداگران

 در خطاب آدمی ناطق بُدی

 در نوای طوطیان حاذق (=ماهر) بُدی»

 

روزی از روزها هنگامی که بقّال به خانه رفته بود و طوطی از دکان نگهبانی میکرد. ناگهان گربه یی در پی موشی به دکان دوید و طوطی از بیم جان،

 «جَست از صدرٍ (=بالای) دکان سویی گریخت

 شیشه های روغن بادام ریخت»

 

وقتی بقّال به دکان بازآمد و «فارغ و خواجه وش» بر جایگاه همیشگی نشست, هم آن جایگاه و هم کف دکان را چرب و روغنی دید و از خشم به حوش آمد و مشتی بر سر طوطی کوفت, به گونه یی که از آن ضربه طوطی کچل شد و لب از گفتار خوش فروبست:

 

 «روزک چندی سخن کوتاه کرد

 مرد بقّال از ندامت آه کرد

 ریش بر می کند و می گفت ای دریغ

 کافتاب نعمتم شد زیر میغ (=ابر)

 دست من بشکسته بودی آن زمان

 چون زدم من بر سر آن خوش زبان»

 

از آن روز به بعد, بقال برای این که طوطی خوشنوایش دوباره لب به سخن بگشاید, به درویشان «هدیه»ها میداد و خود را به آب و آتش می زد تا باردیگر طوطی اش را بر سر حرف آورد.

پس از گذشت سه روز و سه شب از این واقعه, روزی بقّال «حیران و زار و نومیدوار» در دکان نشسته بود و سعی داشت با شکلک درآوردن و سخن گفتن و حیله و نیرنگهایی که بلدبود، طوطی را بهسخنگویی وادارد.

 ناگهان ژنده پوشی «با سری بیمو چو پشت طاس و طشت» به درون آمد. طوطی تا سر بیموی او را دید بیدرنگ به گفت آمد و «بانگ بر درویش زد» و گفت: فلانی, چرا کچل شدی, «تو مگر از شیشه روغن ریختی؟»

 ***

«از قیاسش خنده آمد خلق را

 کو چو خود پنداشت صاحب دَلق (=پوستین و لباس درویشان) را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

 گرچه باشد در نوشتن, شیر شیر»

(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل)