م. سروش:‌ مستانه

شلاق بیاور شیخ از باده کنون مستم
فارغ ز ریای تو آزاده و سرمستم

آن می که گرفتم من از ساقی فرزانه
در پرتو انوارش یکرنگم و یکدستم

هر شب غزلی خوانم در کوچه رندانه
شکرانه نعمت را کز دام تو من رَستم

از باده فروزان شد قلب همه عاشقها
با عشق تماشایی بر جور تو ره بستم

خاک ره مستان را بر دیده نهادم من
با ساقی میخانه همراهم وهمدستم

تو عربده جو سرکش، من مست غزلخوانم
تو لایق شلاقی، یا منکه چنین هستم؟!