جمشید پیمان: رستاخیز در غروب!

«به یاد هزاران شهید آزادی که فداشان را وثیقه ی بقای زندگی کردند»

 

 

 شهدای مجاهدین خلق 

 

سر کوچه ایستاده بودم. کوچه خاکی بود و دیوارها یک‌دست سفید. آنجا که من منتظر بودم آسمان را غبار گرفته بود و داغی یک بعد از ظهر امانیه ی اهواز صورتم را صفا می داد. یک پیراهن گل‌دار آستین کوتاه پوشیده بودم. شلوارم آنقدر بلند نبود که بشود آنرا پاچه‌دار گفت.جوراب ساق‌بلند خاکستری ام سفیدی و صافی ساق پایم را می پوشاند. کفش کتانی قهو ای رنگم، به پاهایم شبیه پدال گاز اتوبوس خط دزفول ــ اهواز بود. 
تو با موهای مشکی، کت و شلوار سیاه و پیراهنت که از قسمت جلوی سینه ات رنگ سفیدش را از دور می دیدم، از درخانه ات بیرون آمده بودی. نگاهی به دور و برت انداختی. احساس کردم مرا از دور دیدی. احساسم قوی ترشد وقتی که دیدم تند تند به طرف مقابل من رفتی. با خودم گفتم این چرا خودش را از من پنهان می کند؟ چرا موهایش را کوتاه کرده؟ موهایی که تا همین پریروز تمام شانه اش را می پوشاندند، آنقدر کوتاه شده بودند که من به راحتی از دور گردنت را می دیدم که شق و رق از یقه کت‌ات بیرون زده بود. 
وقتی درست به انتهای کوچه رسیدی در غبار کاه‌گلی بیابانی که نمیدانم از کجا پیدایش شد، فرورفتی. 
دنبالت تخته گاز دویدم. به ته کوچه تان رسیدم. کوچه دهان باز کرده بود اندازه دروازه جهنم.
مادرم وقتی خیلی کوچک بودم برایم تعریف کرده بود که بهشت هشت در دارد، اما جهنم هفت دروازه. عرض هر دروازه اش هفتاد فرسخ است و تمام بهشت با هشت درش به راختی ازیک دروازه جهنّم رد می شود
زمین به وسعتی که برایم غیر قابل تصور بود، خشک و ترک ترک بود. یک تکه گل خشک را برداشتم . عین آهن گداخته بود، اما بوی ماهی تازه می داد. به آسمان نگاهی انداختم. خورشید را ندیدم، اما هنوز خیلی به غروب مانده بود. دنبالش گشتم، وجودش را حس می کردم اما خودش را نمی دیدم. شگفت زده بودم که چگونه در هفت، هشت ساعت توانسته اینهمه آب را سر بکشد و کف کارون را بالا بیاورد.
از حرکت باز ماندم و در آغاز این خشکی شرحه شرحه میخ‌کوب ماندم. چشمانم اما با شتاب تو را می جستند. می ترسیدم، تصور اینکه خورشید در آخرین لحظه تو را هم به عنوان آخرین جرعه نوشیده، پشتم را می لزراند. در همین فکر و خیال ها بودم که دیدم گل های ترک خورده، آرام می جنبند.
اول آرام آرام و به تدریج تند و تند تر از فاصله های باریک میانشان هزارها اسب سفید و خاکستری بیرون زدند، بی زین و زمام و سوار. و در میان مرثیه باد به رقص در آمدند. سماع شگفت انگیزشان غبار را از آن صحرای بی‌کران به آسمان می پراکند .از چشم شان اشکی بیرون می ریخت که عطرش فضای غبارین را سرشار می کرد. اشک ها اما پیش از فرو افتادن، میان پیچ و تاب یال اسب ها گم می شدند. آسمان به تلاطم درآمده بود و موج های غبار در پهنه ی آن به هر سو پرتاب می شدند. شیهه ی آنها را یک بار از زبان رخش در انتهای چاهی شنیده بودم که برای رستم سر داده بود، آنگاه که دوست نداشت از بن چاه خود را بیرون کشاند!
به نظرم آمد آنجا که اسب ها سماع می کردند درست وسط آن خشکستان بی کرانه است. با تند تر شدن شتابنده ی سماع اسب ها ازگستره ی دایره وار دور آنها، آدم ها از دل خاک بیرون می زدند. لحظه به لحظه بر شمارشان افزوده می شد. اول کوشیدم بشمارمشان. به گمانم تا سی و سه هزارتا را شمردم. بعدش حسابشان از دستم در رفت. مطمئنم اگرشما هم جای من بودید نمی توانستید آنها را تا دانه ی آخر بشمارید.
آن بی‌شمارها گل و خاک از سر و تن می تکاندند و دور اسب ها می چرخیدند و با آنها در می آمیختند. چنان اسب ها و آدم ها درهم آمیختند و به هم تنیدند که دیگر نمی توانستم آنها را از هم تشخیص دهم. 

ناگهان تو را دیدم.
با همان موهای بلند،
با همان چشمانی که همیشه فکر می کردم
با خودشان شادیِ جاودانه ای دارند، 
در حالی که جامه ای بلند و نیلی رنگ
بر تن داشتی. 
و همچون پرچمی افراشته درباد،
روی هزاران دست برآمده از خاک
پرواز می کردی.
نه تبری با خود داشتی، 
نه عصایی، نه صلیبی، 
نه شمشیری
و نه حتا کلامی!
من 
شادی همیشگی ژرفای چشم‌ات را دیدم وُ 
با خود مولانا را زمزمه کردم ؛ 
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست
چرا به دانه‌ی انسانت این گمان باشد!