سهیلا دشتی:‌ گفتگو با مهری عمرانی

 

 

 

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است 

سعی خواهم کرد که در رشته گفتگوهائی بخشی از آنچه که به مردم ما گذشت را به رشته تحریر در آورم. کسانی که در این گفتگوها وقت خود را در اختیار من گذاشته اند، هنوز در هیچ دادگاه رسمی شهادت نداده اند. با آرزوی تشکیل دادگاههای ذیصلاح برای محاکمه آمران وعاملان آن همه جنایت که در دهه ها بر مردم ایران اعمال شد. 

در راهروهای سیاه و طولانی 
فریادها ، چون نقش بر دیوار مانده
نفس گرفته 
زخم خورده 
در من و در تو 

مهری عمرانی 
مهری عمرانی از گذشته می گوید، آنچه که مهری و دیگر زندانیان سیاسی از بند رسته می گویند و یا می نویسند خاطره نیست، شهادتی است برای آیندگان ! خاطره اگر ریشه در تاریخ اجتماعی نداشته باشد، ابراز دلتنگی است. بازگوئی خاطرات برای شناخت واقعیت هائی است که زیر غبار سالیان پنهان شده و سالیان در لایه های دروغ و قلب حقیقت ارائه شده. در این کلمات تجربه هائی از پایداری در برابر جلادانی را می بینیم که چراغ راه آیندگان خواهد شد. 
 تاریخی که به قلم دیکتاتورها نوشته شده است را به چالش می کشد و ثبت می کند. در آغاز گفتگو مهری اشاره می کند که با وجودی که زمان طولانی گذشته است سعی می کند که تمام وقایع را که خودش ناظر بوده و یا در معرض آن قرار گرفته است تعریف کند. 
در طول گفتگو موج بغض در گلوی مهری نشسته است و گاه به گاه می شکند. 
مهری در نیشابور چشم به جهان گشوده است. پدری که به او آموخته است که انسانیت و مردم دوستی نه تنها حسن اخلاق است بلکه یک وظیفه انسانی است. از کودکی با اختناق دوران پهلوی آشنا می شود. یک بار سازمان اطلاعات و امنیت کشور شاهنشاهی (ساواک) به خانه شان هجوم می آورد و پدر را با خود می برند. مهری می گوید تنها چیزی که به خاطر دارد این است که به آنان گفت: چرا ؟ در جواب گفتند که فقط چند سئوال از او داریم. پدر از هواداران مصدق است و فرزندان خود را با مسائل جامعه آشنا می کند و جهت گیری و انتخاب را به فرزندان خود می آموزد. با همین رویکرد است که مهری فعالانه به همراه پدر در تظاهرات انقلاب ضد سلطنتی شرکت می کند. دختری نوجوان در آرزوی آزادی و دمکراسی برای همه مردم. جائی که همه بتوانند بدون ترس از عقاید خود بگویند. در اولین سال پس از انقلاب وارد دانشگاه فردوسی مشهد، رشته زیست شناسی می شود. با مجاهدین در دانشگاه آشنا می شود و فعالیت خود را با انجمن دانشجویان مسلمان (هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران) آغاز می کند. آشنائی با عقاید مجاهدین زندگی مهری را تغییر می دهد و تصمیم می گیرد که در ساعات آزاد خود به فعالیت برای پیشبرد آرمان وراه مجاهدین بپردازد. نشریه فروشی را در خیابانهای مشهد آغاز می کند بارها شاهد ضرب و شتم هواداران مجاهدین توسط نیروهای حزب الهی که به چماقداران شهرت داشتند، بوده است. 
از مهری می پرسم: با وجود اینکه هنگام فروش نشریه و یا در کنار میزکتاب بارها مورد توهین قرار گرفتی و ناظر کتک خوردن دیگران بودی چرا به فعالیت خودت ادامه دادی؟
صمیمانه جواب می دهد: عشق مردم را به سازمان می دیدم. حمایت مردمی انگیزه زیادی به ما می داد. بارها شده بود که کسانی که نشریه را می خریدند تا چند برابر پول آن را کمک می کردند. خمینی تاب تحمل محبوبیت مجاهدین را در دانشگاه و در جامعه نداشت و در اردیبهشت ۵۹ با اعلام «انقلاب فرهنگی» که در حقیقت حمله و هجوم چماقداران بود، دانشگاهها به مدت سه سال تعطیل شدند. یکی از سردمداران چماقدار به اسم بهشتی وارد خوابگاه دانشجوئی می شود. مهری و دیگر دانشجویانی که در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردند به علت اینکه خوابگاه را تخلیه نکرده بودند برای اولین مرتبه دستگیر می شود. رفتار زشت زنان پاسدار، هنگامی که آنان کتک می زدند و به زور سوار اتوبوس می کنند در ذهن مهری نقش بسته است. همه دانشجویان را به زندان وکیل آباد مشهد می برند و در زندان بچه ها از دادن اسم اصلی خود خودداری و خود را آمنه ویا زینب معرفی می کردند. این اعتراض پاسداران را برآشفته کرد و گفتند که اگر اسم خود را نمی دهید، زندان اوین در انتظار شماست. 
همراه با بیش از ۲۰ نفر در قطار نشسته اند و به سوی سرنوشتی که به هیچ عنوان انتظار آن را نداشتند. در کمال ناباوری به زندان اوین تحویل داده می شوند. در آن زمان کچوئی رئیس زندان است که از نظر شقاوت و بی رحمی همتای لاجوردی است. او نسبت به مجاهدین بسیار کینه دارد. یکی از بچه ها را به سلول انفرادی انتقال می دهد. کچوئی همیشه به بچه های سازمان و به خصوص مسعود رجوی بی احترامی می کرد.
 مهری ادامه می دهد: با همه سختی وعدم تجربه دوران بسیار پرباری بود. در زندان جمعی بودیم متحد و متشکل، نماز را دسته جمعی می خواندیم! آموزش بود و یادگیری! من خواندن قرآن را در زندان یاد گرفتم. با همه فشارها در اتاق در بسته در روز ۱۶ شهریور ۱۳۵۹ در زندان برای بزرگداشت یاد مهدی رضائی مراسم داشتیم. در مدت زندان انگیزه ام برای فعالیت برای سازمان بسیار بیشتر شده بود و پس از آزادی به شهر خودمان برگشتم و به فعالیتهای خودم در بخش دانش آموزی ادامه دادم. 
فعالیتهای من تا سی خرداد سال شصت ادامه داشت و بعد از آن و دستگیری گسترده هواداران، زندگی مخفی خود را شروع کردم. 

دستگیری دوم 
سال ۶۲ در حالی که از قبل شناسائی شده بودم در خیابانی در تهران دستگیر شدم و در آن زمان با سازمان هیچ ارتباطی نداشتم. دوباره خودم را در زندان اوین دیدم. در بدو ورود هنگامی که چشم بند به من دادند و می خواستم آن را تنظیم کنم، چنان سیلی محکمی به گوشم خورد که بیهوش شدم و در طول هفته های اول زندان عفونت ودرد داشتم، شنوائی یک گوشم را تا حدودی از دست داده ام. 
من را برای بازجوئی بردند. در حقیقت اتاق بازجوئی اسم مستعار اتاق شکنجه است. در آغاز بازجو با حالتی امری من را وادار کرد که آب بخورم. من در آن موقع أصلا احساس تشنگی نمی کردم. او گفت باید بخوری. بعد از آن متوجه شدم که این کار را می کنند که کلیه ها از کار نیفتند و بتوانند بیشتر شکنجه کنند. به اجبار آب را خوردم. 
 من را روی تختی خواباندند و دست و پاهایم را به تخت بستند. یک پتوی خیلی کثیف و بد بو را روی صورتم انداختند. یادم می آد که قبل ازشکنجه یک نفر آمد و یک آیه از قرآن خواند که حکم تعزیر است و باید جاری شود.. کابل زدن شروع شد. در حال اغماء و بیهوشی بودم، شماره ها را از دست داده بود. صدای چندش آور بازجو شنیده می شد که می گفت: آنقدر می زنم که کلیه هات از دهنت بیرون بیاد! درد جانکاهی بود. 
از هر گوشه ای صدائی می آمد. درد تمام وجودم را فراگرفته بود. دست و پاهایم را باز کردند و من را وادار به راه رفتن کردند. بعدها فهمیدم که این اجبار به راه رفتن برای این است که بتوانند بیشتر شکنجه کنند. در راهروی بازجوئی من را کنار دیواری گذاشتند. از زیر چشم بند دیدم (موج بغض در گلوی مهری می شکند) پیرمردی با موهای سفید که پاهایش را به شدت شکنجه کرده بودند و زخم پاهایش دیده می شد. پاهای آن مرد، تا زانو کیسه هائی نایلونی پیچیده بودند، چهار دست و پا روی زمین راه می رفت. بغض گلوی مهری به خشم تبدیل می شود و می گوید:‌ این جنایتکاران باید محاکمه شوند، باید در مقابل عدالت قرار گیرند. وظیفه ماست که برای ثبت این جنایات کمکی به بشریت بکنیم. 
مهری ادامه می دهد: 
دوران زندان با دوماه انفرادی آغاز می شود. در تمام مدت با همان لباسهائی بودم که در هنگام دستگیری به تن داشتم. همه آنها پاره و مندرس شده بودند. به خانواده ام هیچ اطلاعی نداده بودند و می گفتند که چون هنوز زیر بازجوئی هستی نباید با کسی ارتباط داشته باشی. بارها من را برای بازجوئی بردند. پشت در شعبه های چهار و هفت بدترین لحظات دوران زندان بود. صدای پاسدار که با بی رحمی تمام می گفت که بگو تا راحت شی! مگر رجوی به شما چی گفته که دم نمی زنید. اما در مقابل سکوت بود و تحمل درد و مقاومتی که باعث خشم بیشتر بازجو می شد. صدایش در راهرو می پیچید که آنقدر می زنم که روزی صد بار آرزوی اعدام کنی!! 
در سلولی بودم که در پائین درش یک دریچه کوچک بود و از بیرون باز می شد و ازطریق آن غذا به داخل فرستاده می شد. ارتباط در سلول انفرادی با بیرون فقط از طریق صداست و چه صداها که نشنیدم. زمانی که صدای پای پاسدار در راهرو قطع می شد، صدای یکی از سرودهای سازمان در گوشم پیچید. دقت کردم، صدا از دستشوئی داخل سلول می آمد که: تو در شام ما مشعل مائی و مهری آهنگ سرود را ترنم می کند و اضافه می کند که گوشم را به نزدیک کاسه دستشوئی می چسباندم تا صدا را بهتر بشنوم. از یکی از سلولهای نزدیک شینده می شد که کسی با سوت می خواند:‌ داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون می چکه، این صداها روحیه مقاومت و استقامت را در من صد چندان می کرد. 
هشت ماه زیر بازجوئی بودم و هر بار به بهانه های واهی من را صدا می کردند. به نظر خودشان یک چیز جدید داشتند که می خواستند به پرونده اضافه کنند. یک روز من را از بند برای بازجوئی صدا کردند: بنشین روی صندلی! باید حد بخوری ! خبیث منافق چرا نگفتی دانشجو هستی!
می پرسم به یاد می آوری که بازجوها زن بودند یا مرد؟ 
می گوید: ما چشم بند داشتیم، اما در زمان بازجوئی فقط صدای مردها شنیده می شد. زنان بیشتر نگهبان و کمک بازجو بودند و ما را برای بازجوئی می بردند. 

 ضربات شلاق بر پشت من شروع شد. 
ترسیدی که نگفتی که دانشجو هستی! و ضربات کابل پی در پی به پشت من فرود می آمد. 
تمام پشت من کبود و ورم کرده بود. دوران بسیار سخت و طاقت فرسائی بود. حرف زدن با دیگر هم بندی ها جرم بود. غذا خوردن با هم جرم بود. کسی نبایستی به کس دیگری کمک می کرد. در چنین شرایطی یکی از دوستانم در ضمن اینکه کسی متوجه نشود، دور از چشم توابان، به من گفت: من به تو کمک می کنم. 
مهری با تأکید اضافه می کند: داشتن پماد زخم جرم بود. پمادی پنهانی دست به دست در بین بندها می گشت که مرهمی بر تن بچه ها باشد. نمی دانم چطور پنهانی وارد بند شده بود و چه کسی آن را وارد کرده بود. 
یک هفته امکان خوابیدن نداشتم. چند هفته در چنین شرایطی گذشت.
ماهها گذشته بود و من هنوز حکم نگرفته بودم. هم بندی هایم می گفتند: نکند اعدامی هستی و نمی گوئی ! برای همه عجیب بود. 

اعدام مصنوعی 

 یک شب بعد از خاموشی از بلندگو من را صدا زدند، “مهری عمرانی به بازجوئی» ! حس غریبی بود، می دانم ترس نبود، شاید هم بود، مکثی می کند و ادامه می دهد: نمی دانم، از بس خبر اعدام بچه ها را شنیده بودم، مرگ و خبر آن گرچه اصلا عادی نبود، اما غیر منتظره هم نبود. باید چادرم را سرم می کردم و چشم بند می گذاشتم. با یک پاسدار از راهروهای زندان گذشتم. سکوتی سنگین بود و من را به اتاق بازجوئی بردند. 
صدای بی رحم مردی سکوت شب را شکست: وصیت نامه ات را بنویس!!
-من حکم ندارم.
- چون همکاری نمی کنی اعدام میشی!
-من اعدام را قبول ندارم، چون حکم ندارم و وصیت نامه هم نمی نویسم. اصلا چرا باید اعدام کنید؟
جواب شنیدم: 
کار ما چرا ندارد، مگر خبر نداری که ما سال ۶۰ هزاران نفر را بدون اینکه حتی اسم شان را بگویند اعدام کردیم، حالا تو می پرسی چرا؟؟ ببریدش !!
صدای مهری در گوشم می پیچید که ادامه می دهد. 
احساسات متناقضی داشتم. واقعا نمی دانستم که کجا من را می برند. یک پاسدار من را به محوطه بیرون آورد سوار یک ماشین شدیم، فکر کنم جیپ بود. ما را سوار کردند. در کنار من یک زن نشسته بود. هیچوقت نفهمیدم که کی بود. اززیر چشم بند چادر مشکی اش را دیدم و فهمیدم یک زن است. نمی دانم چقدر در راه بودیم. اما یادم می آید که پستی و بلندی بود. ماشین یه جا توی بلندی نگهداشت. حس می کردم بالای تپه بود. شاید طولانی ترین سفری بود که تا به حال داشته ام. ماشین نگهداشت و ما را پیاده کرد. صدای تک تیرهائی شب تیره و تار را پر کرده بود و من نوبت خود را انتظار می کشیدم. 
نمی خواهم حرفهایش را قطع کنم، اما احتیاط می پرسم 
یادت می آد توی اون لحظات به چی فکر می کردی؟‌
دوران بچگی، همه دوران بچگی و خاطراتی که با خانواده ام داشتم مثل فیلم از جلوی چشم هام که چشم بند هم داشتم رد می شد. با پدرم توی خیابونا راه می رفتیم. نفسی می کشد و می گوید:
صدای تک تیرهای خلاص هنوز در گوشهایم شنیده می شود و آن شب بی حرکت من شاهد نزول انسانیت در آدمهای خمینی ساخته، بودم. 
صدائی گفت: سوار شو!
بغض مهری که بارها چون موجی در گلویش بالا و پائین می شد، می شکند. 
خواهری که با من بود سوار نشد، خواهری که با من بود سوار نشد (تکرار می کند ومن نفسهایم به شماره می افتد)!! و من تنها برگشتم و با خودم می گفتم شهید گمنام دیگری! 
من را به بند برگردانند. آنچه را که اتفاق افتاده بود را برای کسانی که به آنها اعتماد داشتم گفتم. اما نمی توانستم بگویم که صدای شنیدن تک تیر از یک سو چه آشوبی در دل به پا می کند و از سوی دیگر کسانی که مرگ را به سخره گرفتند. 
مهری بلافاصله می گوید: 
اعدام ساختگی من در برابر زجرها و شکنجه هائی که دیگران کشیده اند، چیزی نیست. 
و من با خودم می گویم که این تواضع در برابر همرزمانی که سروقامت ایستادند و به جلاد نه گفتند، مثال زدنی است. 
می پرسم بالاخره حکم گرفتی؟
در دادگاه سه دقیقه ای با چشم بند، با حکمیت قاضی ضد بشر، مبشری، که خود را قاضی شرع می نامید کیفر خواست خوانده شد. از روی لیست بالا بلندی می خواند فعالیت بر علیه امنیت ومصالح کشور، فعالیت ضد امام وو
گفتم من کاری نکرده ام و این اتهامات را قبول ندارم. اعتراض کردم و او گفت 
اگر قبول نداری باید بری اتاق بازجوئی، اتاق بازجوئی نزدیک است. 
۸ سال حکم گرفتم. شکنجه ها بعد از گرفتن حکم کمی تغییر می کند. صدای گوشخراش نوحه های آهنگران از بلند گوها پخش می شد. شکنجه های روحی زیاد بود. پاسداران بدون خبر توی بند می ریختند و همه چیز را زیر و رو می کردند. اگر کسی اعتراض می کرد ضرب و شتم بود و توهین و ناسزا ! 
می پرسم در بند شما کودک هم بود؟ 
فکر می کنم اوایل سال ۶۴ بود در بند چهار اوین طبقه پائین بودیم. روزی خانم جوانی با صورتی رنج دیده که پاهایش شکنجه شده بود و باند پیچی داشتند، وارد اتاق ما شد. در کنار او دختری در حدود سه سال هاج و واج، با صورتی بهت زده، به کندی راه می رفت. جائی برای این مادر درست کردیم. چشمان دختر خیره شده بودند . گوئی وحشتی بی پایان در تن و جان نحیف اش خانه کرده باشد. مادر جوان با پاهای زخمی اش دخترش را صدا می کرد و به او می گفت: بیا روی زانوهام بشین. 
دخترک آنقدر ترسیده بود که تا مدتی حتی نزدیک مادرش هم نمی رفت. اسم اش را ستاره می گویم، ستاره هم شاهد دستگیری وحشیانه مادرش به دست پاسداران بوده و هم در موقعی که به پاهای مادرش کابل می زدند در اتاق شکنجه! همه این ها را با چشم هایش دیده. حضور ستاره، در بند، اتحاد عمیق تر و عجیبی بین ما بچه ها بوجود آورد. اوج انسانیت در برابر شقاوت و بی رحمی ! گوئی این تقابل نیکی و شر در همه لحظات لمس شود. بچه ها خیلی به ستاره و مادر می رسیدند. از جیره غذائی خود به آنها می دادند. از لباسهائی که خودمان در بند داشتیم برای ستاره کوچولو لباس می دوختیم و از خرده پارچه ها برایش عروسک درست کرده بودیم. ستاره با موهای فرفری و چشمان کنجکاوش و جثه بسیار نحیف اش رنگ دیگری به اتاق ما داده بود. مادر را برای این دستگیر کرده بودند و این چنین او را شکنجه کرده بودند که جای برادرش را که هوادار سازمان بود را به آنها بگوید. 
یک روز دو پاسدار به بند وارد شدند و چشم ستاره به آنها افتاد گریه کنان و هراسان به سمت مادرش دوید و گفت:‌ مامان مردا دوباره اومدن که تو رو بزنن ! ستاره بند ما با چند کلمه شقاوت رژیم را نشان داد. 

انتقال به زندان وکیل آباد مشهد
در شهریور سال ۶۴ من همراه با چند نفر دیگر از بچه های استان خراسان که در اوین بودیم، به زندان وکیل آباد مشهد منتقل شدیم. منیره رجوی خواهر مسعود رجوی در بند چهارپائین اتاق هفت، با ما هم بند بود. من با دوستم پروین پیش منیره رفتیم و به او گفتیم که تو هم خانواده ات از مشهد می آیند و بهتر است که به مشهد منتقل شوی. همه می دانستند که تنها جرم منیره این است که خواهر مسعود است و به ظاهر دوسال حکم گرفته بود که با وجود سپری شدن دوران هم هیجوقت آزاد نشد 
منیره گفت: ببینید، من چون خواهر مسعود هستم دست از سرم بر نمی دارند و برای همین با انتقال من موافقت نخواهند کرد. 
من با دیگر دوستانم به زندان وکیل آباد مشهد منتقل شدیم. از آنجائی که ما از اوین آمده بودیم، روی ما حساس تر بودند و ما را توی بند قرنطینه گذاشتند. در ضمن اینکه می خواستند ما را نصحیت کنند که ما تواب شیم و یا اون چیزی که اونا میخوان! 
بعد از دوران قرنطینه وارد بند شدیم و به بچه های اوینی مشهور بودیم. یک بار توی یک بازجوی شناخته شده بود به اسم حسین قانع من را صدا زد . از من پرسید: نمی خوای آزاد شی؟
جواب دادم:‌ هر کس می خواد زودتر آزاد شه! منظورتون چیه؟ 
قانع گفت: مگرهمین جوری کسی رو آزاد می کنیم، باید راه بیای !
من گفتم: من حکم دارم و حکم را می کشم 
در جواب گفت: پس برو بیرون حکمت رو بکش! 
روزها سپری می شدند و هر روز مثل روز دیگر نبود. گرچه که گاه اسم روزها در غبار گم می شد، اما مقاومت بچه ها در برابر پاسداران کم نمی شد. در سال ۶۶ دوباره من را صدا زدند و گفتند که باید به انفرادی بروم. 
انفرادی؟؟ چرا انفرادی ؟ 
با خودم فکر می کردم که بعد از کشیدن چهار سال زندان، چرا انفرادی؟‌ داستان چیست؟ 
جواب شنیدم: چون خبرهای داخل زندان را هنگام ملاقات به بیرون داده ام و خبر رد وبدل می کنم. 
تمام ملاقاتهای ما از پشت شیشه و تلفنی بود و پاسداری همیشه حضور داشت. آنها حتی از ایماء و اشاره ما می ترسیدند. 
یک ماه دیگر را در انفرادی گذراندم . انفرادی خیلی سخت است. هیچ تماسی با دنیای بیرون نداری و فقط صدای پاسدار و نگهبان را می شنوی . انزوای مطلق ! باید که مقاوم بود و از پس این سختی سر بلند بیرون آمد. این چیزی بود که پدرم به من گفته بود که هر اتفاقی برایم افتاد نباید باعث سرافکندگی و خجالت او شوم. او مرا در برابر رژیم سربلند می خواست. درست مثل آرمانی که داشتم. 
از شرایط زندان مشهد و مقایسه آن با زندان اوین می پرسم. 
شرایط کمی بهتر بود و همین بود که یکی از بچه ها به اسم طوبی شیعه زاده به من و ما می گفت: بچه ها شرایط سخت اوین، شکنجه ها و فشارها ما رو نبروند، دعا کنیم که با این امکانات محدود ما رو نشکنند. یادش بخیر و روحش شاد. نمونه پاکی بود و انسانیت ! طوبی بعد از آزادی به آرتش آزادیبخش پیوست و در عملیات فروغ جاودان شهید شد. 
در وکیل آباد هم کودک زندانی داشتید؟ 
بله یک مادر جوان از شهر شیروان آنجا بود. اسم اش شیرین بود و بچه ای داشت دو یا سه ساله! اسم او را زهره می گذاریم . شیرین همیشه لبخند بر لب داشت وخیلی شاد بود. شیرین گفت که شرایط زندان برای زهره خوب نیست و او را به مادرش داده تا بچه را بزرگ کند. گاه مادر شیرین اجازه می گرفت که زهره چند روز پیش مادرش در زندان باشد. از شیروان تا مشهد برای ملاقات آمدن کار آسانی نبود و خانواده شیرین با تحمل راه و هزینه زیاد به مشهد می آمدند. شیرین عاشقانه فرزندش را دوست داشت و گاه ساعتها از او تعریف می کرد. یک روز به ما گفت که من نمی خواهم زهره زیاد پیش من در بند بماند، می ترسم او به من عادت کند و اگر من اعدام شوم او خیلی اذیت نشود. 
مهری با صدای گرم و قاطعی می گوید: اگر این انتخاب آگاهانه نیست، پس انتخاب چیست؟ 
شیرین در قتل عام ۶۷ سربلند، سربه دار شد. باور کنید تمام قتل عام ۶۷ از وحشت خمینی بود. رژیم در مقابل این همه مقاومت عاصی شده بود. 

قتل عام ۶۷ 
یک هفته قبل از اعدام ها یا شاید کمی بیشتر از یک هفته، پاسداران به بند هجوم آوردند و تلویزیون و چند ورق روزنامه های کیهان و اطلاعات را با خود بردند، حتی روزنامه های کهنه را! 
در مقابل تمامی سئوالها سکوت بود و سکوت ! 
یکی از پاسداران زن گفت:‌ از امشب به بعد ما تعیین می کنیم که کی، کجا بخوابه! ضابطه جدید این است که هیچکس نباید تخت خود را با کسی عوض کند و اجازه حرف زدن هم ندارید. 
حتی بعد از خاموشی هم وارد بند شد و این تذکر را داد. 
شرایط زندان همیشه غیرعادی است. غیر منتظره است . اما در طول این سالها هیج وقت چنین نبود. زنان پاسدار در تاریکی مثل خفاش شب وارد می شدند وجای خواب ما را کنترل می کردند. فکر می کنم شب ۶ مرداد، ساعت حدود یازده شب بود که شیرین اسلامی مقدم و مادر شمسی براری را صدا کردند. به آنها گفتند که از تخت پائین بیایند و حق حرف زدن هم ندارند. سئوال کردیم کجا می برید. فکر کردیم اگر آنها را به انفرادی می برند خرما و یا کشمشی به آنها بدهیم. 
یکی از آنها گفت: 
با خودتان هیچ چیز نمی توانید بر دارید!
آنها اجازه خداحافظی هم ندادند. هر دوی اینها حکم نداشتند. فضای زندان کاملا عوض شده بود. کنترل بسیار شدید و بسیار امنیتی ! یک روز یکی از بچه ها مریض شده بودو گفت که او را به بهداری ببرند. او در بهداری و یا در راه بهداری، یکی از برادر های زندانی را می بیند و در یک فرصت کوتاه با هم صحبت می کنند. او گفته بود که: از بند ما دسته دسته می برند و هیچ کس هم بر نمی گردد از جمله نجاتی اعدام شده است . 
همه را اعدام می کنند. بیشتر اعدامیان از بندهای برادران بودند. 
اگر اشتباه نکنم روز ۱۷ مرداد پاسداری وارد بند شد و گفت:
اسمهائی که می خوانم بلافاصله با چشم بند، بیان بیرون!
اسم من هم جزو آنها بود. سعی کردیم که چیزی با خود برداریم، مثل مسواک و یا خمیردندان ! اجازه ندادند که هیچ چیز با خود داشته باشیم. 
هنگامی که مهری از شرایط زنان می گوید، صدای مهری حاجی نژاد، مجاهد خلق چهار که تن از بستگانش جمله برادران مجاهدش احد و صمد و علی حاجی نژاد توسط رژیم آخوندی به شهادت رسیدند. قهرمان مجاهد خلق علی حاجی نژاد از مجاهدان سر موضع و پرافتخار بود که در قتل ۶۷ در گوهردشت سربه دار شد هنگام شهادت در دادگاه حمید نوری در گوشم می پیچد که گفت: این درد و رنج است که در این دادگاه هیچ چیز از زنان گفته نمی شود و ابتدا لیستی از زنان اعدام شده در قتل عام ۶۷ را می خواند و می گوید که از روزی که دادگاه حمید نوری شروع شده اینکه کسی از زنان قتل عام شده صحبت نمی کند، او را آزار می دهد. شرایط زنان در زندان خیلی سخت بود. توهین و تحقیر روزانه در تمامی موارد و در مقابل جسارت و مقاومت! رژیم نه تنها از مبارزه زنان خشم گین می شد بلکه از آنان به عنوان جنس ضعیف، عقده و تنفری بیشتر داشت. اما نه شلاق، نه تحقیر و نه شکنجه های مستمر، حتی اعدام نتوانست زنان را که از نظر اندیشه خمینی ضعیفه ای بیش نبودند، از مبارزه دور کند. 
مهری حاجی نژاد از کتابی که از دیده های خود در زندان نوشته است می گوید. اسم کتاب «آخرین خنده لیلاست» در بخشی از نوشته های مهری حاجی نژاد در مورد لیلا چنین آمده است
“لیلا (شیدا) ارفعی با چشمان مشکی و ابروهای پیوسته وارد بند شد. لیلا قبل از اینکه به بند بیاید ۱۵ روز تمام مورد شکنجه و بازجوئی قرار گرفته بود. پرونده اش بسته شده بود و به او حکم اعدام داده بودند.... لیلا سبکبال بود و از مرگ بیمی نداشت، هراس اینکه هر لحظه او صدا بزنند و برای اعدام ببرند ما را آرام نمی گذاشت و هر روز که می گذشت خدا را شکر می کردم. لیلا تعریف کرده بود که جائی برای زندگی نداشته و گاه شبها را در زیر پلهای مختلف به روز رسانده است. روز ۱۶ اردیبهشت سال ۶۱ برنامه “بخوان و بخند» را سر سفره نهار شروع کرده بودیم. لیلا از شدت خنده صورتش سرخ شده بود و چشمهایش به اشک نشسته بودند. زن پاسداری وارد شد و لیلا را صدا کرد. «لیلا ارفعی، بلند شو بیا! خنده بر لبهامان ماسید. لیلا؟ کجا برود .... از لیلا دیگر هیچ خبری نشد و رژیم حتی اسم او را اعلام نکرد. 
مهری تعریف خود را از روزهای قتل عام سال ۶۷ در مشهد، ادامه می دهد. 
ما را که حدود ۱۳-۱۲ نفر بودیم در ماشین هائی که از قبل در محوطه زندان آماده شده بودند نشاندند و دو تا دو تا به پاهامون زنجیر زدند و از محوطه زندان وکیل آباد خارج شدیم و ما را به مرکز سپاه کوه سنگی بردند. تا به کوه سنگی رسیدم تقاضای مسواک و خمیردندان کردیم. در جواب شنیدیم که شاید مسواک و خمیر دندان لازم نداشته باشیم. گوئی که به دنبال نشانه و یا کدی بودیم برای این بود که بفهمیم که می خواهند اعداممان کنند یا نه. کد اول 
 فردای آن روز یکی از بچه ها به کمی غذا اعتراض کرد و جواب شنید:‌ که می خواین پروار بشین. با خودم گفتم کد و نشانه دوم ! اعدام در انتظار هست. 
یک یا دو روز بعد یکی از بچه ها صدا زدند و بردند. او که برگشت گفت: این بازجوها لهجه تهرانی داشتند و فقط دو سئوال پرسیده اند، اتهام و آیا حاضر به مصاحبه تلویزیونی هست یا نه؟‌ در غیر این صورت اعدام در انتظار هست. دوست من در جواب به آنها گفته بود که من حکم دارم. شما حکم خودتان را هم قبول ندارید و حاضر به مصاحبه تلویزیونی نشده بود. 
مهری عمرانی !! من را صدا کردند. 
وارد اتاق شدم. چشم بند داشتم از زیر چشم بند دیدم که کف اتاق فرشی پهن است، درشت بافت، به رنگ قرمز. نمی دانم چرا این فرش توجه من را چنین جلب کرده بود که صدا بازجو فکر من را قطع کرد. 
می دونی ما کی هستیم؟ 
سئوالی از من شنیده شد. 
نه !!
اتهام ؟
هوادار!
هوادار کی ؟ 
سازمان ! 
با تمسخر گفت
کدوم سازمان ؟ آب و برق
مصاحبه تلویزیونی ؟؟
من حرفی برای گفتن ندارم. 
مسئله اعدام است
حکم دارم و حکم رو خودتون دادید
تو آدم بشو نیستی. تو در نهایت نیروی سازمانت هستی ! ببرین زیر تیغ چراغ برق بنشونینش! 
با خودم فکر می کردم که نفر اول که مصاحبه را قبول نکرد و به جمع وارد شد. در یک حالت بلاتکلیفی کامل بودم. یا بر می گردم و یا اعدام می شوم. احساسم بیشتر این بود که دارم اعدام می شوم. 
یک پاسدار جلو من بود. من برد زیر تیغ چراغ برق. دوباره اعدام و از نو صحنه های دوران کودکی با نقش پررنگ پدرم . با خودم می گفتم که این مرتبه به احتمال زیاد اعدام می شم. 
نیامدند و من را به بند برگردانند. 
چی شد؟ از من پرسیدند
من توضیح دادم که مصاحبه خواستند و من هم قبول نکردم. دیگر من را صدا نزدند . مثل اینکه قرار بود زنده بمونیم. تا اینکه بعد از یک هفته یا بیشتر ما را از سپاه کوه سنگی دوباره به زندان وکیل آباد برگرداندند. حدود سه ماه ملاقات نداشتیم. اما شنیده بودیم که خانواده ها در مقابل زندان جمع می شوند. بالاخره اجازه ملاقات داده شد. شنیدم که می گفتند که از ۲۵۰زندانی سیاسی مرد وکیل آباد مشهد فقط ۴۰-۳۰ نفر زنده مانده اند. شنیدم که شمسی براری که در بند ما بود، همراه با برادرش رسول براری و همسرش حاجی مصطفائی، هرسه نفر با هم اعدام شده اند. 

انتقال دوباره به اوین
۱۰ ماه بعد از اعدامها بدون هیچ توضیحی ما را به زندان اوین منتقل کردند. قبل از ورود به بند عمومی دو تا سه هفته در انفرادی بودیم. قبل از وارد شدن به بند عمومی ما را به دادیاری بردند و ناصریان آنجا بود، با تعجب گفت: کی شما را زنده نگهداشته؟ چرا زنده موندید؟ شما کیلو، کیلو گزارش بند دارید. اگر دست من بود، همین الان همه شما را کنار دیوار میذاشتم.
 من اونجا حمید نوری در راهرو دادیاری نزدیک اتاق ناصریان دیدم. 
وقتی که وارد بند شدیم خیلی خلوت بود . همه را از همه بندها یک جا جمع کرده بودند. از همه آنها فقط ۸۰-۷۰ نفر باقی مانده بودند. یادم می آید که در سالهای ۶۴-۶۳ در اتاقها کتابی می خوابیدیم و آنقدر جا تنگ بود که ما در راهروها و گاه کنار دستشوئی ها با بوی تعفن زیاد. خوابیدن کنار دستشوئی را نوبتی کرده بودیم.
 و حال سکوتی سنگین حاکم بود. سراغ بچه ها را گرفتم با هر اسمی که می شنیدم گوئی تمام بدنم را سردی غریبی در بر می گرفت. خیریه صفائی، منیره رجوی! باور اینکه طیبه خسروآبادی اعدام شده خیلی سخت بود. حکم زیادی نداشت. بارها با هم در هواخوری راه رفته بودیم. همیشه می گفت راه ما حق است . صورتی گشاده با چشمانی سیاه و لبانی پر از لبخند و حالا نیست. به یاد می آورم روز انتقال از زندان اوین به وکیل آباد مشهد، طیبه دوان دوان خود را به من رساند و تنها پتوی خود را به من داد و گفت مشهد سردتر است. به او گفتم طیبه ممکن است شرایط مشهد بهتر باشد. اصرار کرد و گفت: این پتو را از من به یادگاری داشته باش. تا موقعی که در ایران بودم، پتو همیشه با من بود. مهناز یوسفی و مهری کریمیان که ناراحتی قلبی داشت و مدت زیادی بود که حکم اش تمام شده بود. 
صورت بچه ها در ذهنم جان گرفت. یک به یک و گاه همه باهم. 
با احتیاط از مهری می پرسم اگر آخرین لحظه، آخرین دیدار، آخرین خداحافظی 
می توانستی به آنها چیزی بگوئی، چی می گفتی ؟ 
صدای مهری به غم می نشیند. 
به طور قطع اشکهایم سرازیر می شدند. آنان را در آغوش می گرفتم و می گفتم: شما هرگز فراموش نخواهید شد. خدا این توان را به من بدهد که راه شما را ادامه دهم. 
مهری ادامه می دهد: باور کنید آنانی را که من شناختم، اوج شرف و انسانیت بودند. یک نفر به چه درجه ای باید برسد که از تمامی خواسته های فردی خود بگذرد. رشد کند و به اوج تکامل برسد. آگاهانه به سوی چوبه دار رود. رشادت این بچه ها در تاریخ ثبت خواهد شد. خونشان راهگشای تاریخ ماست. 
جنایت قتل عام ۶۷ از ترس و وحشت خمینی بود. فشارحداکثری، شکنجه و کابل، هیچکدام نتوانسته بود روحیه و مقاومت را از بچه ها بگیرد. این یک حادثه نبود. یک جنگ نابرابر ! بچه های زندان فولادهای آبدیده ای شده بودند. زن و مرد . از همه چیز خود برای آرمانشان و آزادی مردم گذشته بودند. خمینی و اندیشه اش بود خود را در نبود مجاهدین می بیند درست مثل همین روزها ! این سنت تاریخ است که آرمان آزادیخواهی برنده این نبرد نابرابر خواهد بود.