مشروطه محمّدعلیشاهی مشروطه ستّارخانی*

 

رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا «نَفـخ صور»  (مولوی)

      امروز همه از مشروطه می‌گویند و  خود را مدافع آرمانهای جاری در آن انقلاب می‌دانند. به جز رژیم خمینی، که خود را تداوم بخش جریان «مشروعه»  و در نتیجه، مخالف بانیان به حقّ انقلاب مشروطه ـ ستّارخان و  هم‌پیوندان او ـ می‌شمارد، همه نیروهای سیاسی ـ اعمّ از مترقّی و ضدّ انقلابی ـ درصددند تا خود را یگانه میراث‌دار این انقلاب بشناسانند. این مشروطه‌خواهیها، در محدوده حرف و ادّعا، همه تقریباً با الفاظ مشابهی ارائه می‌شود. درست مثل عرصه وسیع آزادیخواهی و دموکرات‌نمایی، که سوای نیروهای عمیقاً دموکرات، که مشروعیت خود را از دل رنج و شکنج مبارزه خونبار ضدّ استبدادی در دوران ستمشاهی و خمینی کسب کرده‌اند، ضدّ انقلاب غالب و مغلوب را نیز دربرمی‌گیرد. با این که امروز، عصر باورکردن ادّعاها در حال سپری شدن است و کُمیت چنین مدّعیانی، که کلام را وسیله فریب مردم می‌کنند، هر روز لنگ و لنگتر می‌شود و زبان عمل و واقعیت است که توان و گویایی می‌یابد، امّا، در زمینه مورد بحث، تنوّع نیروهای مشروطه‌طلب درهمان عصر وقوع، به قدری است که مدّعیان امروزی این جریان، به‌راحتی می‌توانند مابه‌ازاهای آن روزی خود را پیدا کنند. مسلّم است مشروطه در ذهن ستّارخان و توده‌های تحت‌ستم، آرمانی است ستم‌سوز و آزادیبخش، عامل پیشرفت و زندگی و نافی نابرابری و بیعدالتی؛ همان آرمانی که امروزه انگیزه و محرّک نیروهای رزمنده‌یی است که در میهن خمینی‌گزیده ما با مهیب‌ترین دیکتاتوری چنگ درچنگ‌اند. ولی، آیا مشروطه‌خواهی طباطبایی، بهبهانی، حاجی امین‌الضّرب، امین‌التجّار، سپهدار تنکابنی، تقی‌زاده و... هم از سنخ مشروطه‌خواهی ستّارخان است؟ زمانی که شیخ خزعل، حافظ منافع امپریالیستی انگلیس «بساط مشروطه‌خواهی» می‌گسترد و محمدعلی شاه قاجار مشروطه را مورد تأیید قرار  می‌دهد، این پرسش لازم نمی‌آید که «کدام مشروطه؟» 
      سخن از دو مشروطه درمیان است: مشروطه تسلیم و مشروطه ستیز، و هرکدام با شیوه برخورد خاصّ خود. یکی، با موعظه، تحصّن و ستمکشی ذلیلانه می‌خواهد شاه مستبدّ را به عقب‌نشینی وادارد و دیگری، با  صلابتِ رزمِ مسلّحانة تواٌم با فدا و ایثار و جانبازی. در چنین صورتی، می‌توان فهمید وقتی فلان مورّخ، از «فقدان خشونت» در مشروطه حرف می‌زند، منظور او کدام مشروطه است. یا وقتی می‌خوانیم «رضا شاه،  به حق، فرزند خَلَف نهضت مشروطیت ایران بود»  بلافاصله، می‌توان پی‌برد که منظور نویسنده «انقلابِ سفید مشروطه» است، زیرا، در  همانجا نویسنده روشن می‌کند که «من انقلاب را با همه ابعاد و آثارش، در همه تجلّیات و مظاهر و میراثش محکوم و مطرود می‌دانم... انحراف، انحرافِ مصیبت‌بار از مسیر سازنده و پیشرونده تاریخ ایران. خود انقلاب، ذات انقلاب، بود» (۱)،
      وقتی بختیار، انقلاب ضدّسلطنتی۵۷ را «فتنه خمینی» و نیروهای مقاومت را «پُل‌پُتیست‌ها و آدمکشها و تروریستهای دموکرات شده» و خلق کرد را «تجزیه طلب» می‌خوانَد (۲)، مگر می‌تواند خَلَف تاریخی همان «سردار مشروطه»یی نباشد که خود به وجودش مباهات میکند: «من به‌عنوان پسر یکی از سرداران مشروطه...» (۳) (منظور او صمصام السّلطنه بختیاری است)؛ همان سرداری که قشون او (=قشون بختیاری) نخستین گلوله را، برای خلع سلاح ستّارخان، و در نتیجه، خلع‌سلاح انقلاب مشروطه، به قلب «پارک اتابک» رهاکردند و بر مبارزات دلیرانه آن سردار دلاور، مُهر پایان نهادند؟
     در این مقاله، از دو مشروطه سخن خواهیم گفت: مشروطه‌یی که سردمداران آن، در همان نخستین عقب‌نشینی‌های رژیم حاکم، کار را پایان یافته دانستند و در پی حفظ همان رژیم با محمدعلی شاه همراهی کردند، و مشروطه‌یی که پس از یازده ماه دربه‌دری، مقاومت، مبارزه بی‌وقفه و زیر باران گلوله از این سنگر به آن سنگر دویدن، دستاوردهایش را «دستهای آلوده» میوه‌چینان انقلاب به‌باددادند.

مشروطهٔ محمّدعلیشاهی
 نظام اقتصادی حاکم بر ایران، در دورهٔ ظهور جنبش مشروطه، نظام فئودالی بود. دربار و شاه بر مملکت حاکمیتِ بلامُنازع و مستبدّانه داشتند. «ظلم اَبنای مظفّرالدّینشاه در محلهای حکومت خود» مردم را به جان آورده بود (۴). تجّار در این نظام، نه تنها مورد حمایت نبودند، بلکه، باج‌دادن به خان هر ناحیه در حین عبوردادن کالا (که به «حقّ خانات» معروف بود)، ناامنی راهها، باج ورود کالا به شهر (که به دلخواه مأموران دولتی وصول می‌شد و میزان آن از قاعده‌یی برخوردار نبود) و حقّ گمرک (که مأموران بلژیکی وابسته به روس می‌گرفتند)، همه و همه، هر روز بر نارضایتی آن‌ها می‌افزود. به‌خصوص، مسیو نوز بلژیکی، وزیر کلّ گمرکات ایران، و همدستان او «با مردم آشکاره دشمنی می‌نمودند و از هر کالایی چند برابر بدهی آن را می‌طلبیدند و با زور درمی‌یافتند» («تاریخ مشروطهٔ ایران»، احمد کسروی) (۵). این سختگیریها، پس از پیمان گمرکی بهمن ۱۲۸۲ شمسی بین ایران و روس، افزایش یافت و بر نارضایتی تجّار ایرانی افزود.
 بازار آمادهٔ یک حرکت اعتراضی بود و حرکات خودجوش در بازار تبریز و تهران ـ که مرکز ثِقل تمام مبادلات خارجی بودند ـ آغاز شد. مردم این دو شهر، از آن جا که یکی مرکز حکومت و دیگری ولیعهدنشین بود، از خودکامگی رژیم و تجاوزات عَمَله و عَساکر آن‌ها نسبت به شهرهای دیگر ایران شناختِ عینی‌تری داشتند. از سوی دیگر، رفت و آمد تجّار به کشورهای خارجی و مشاهدهٔ مزایای دموکراسی بورژوایی، ترقّیات صنعتی شگرفی که در سایهٔ پیشرفت علوم و انقلاب‌هایی نظیر انقلاب کبیر فرانسه به وجود آمده بود، امنیت راهها، ادارهٔ شهرها براساس ضوابط و قانون، تأمین قضایی و رفاه اقتصادی تجّار و صاحبان حِرَف و صنایع باعث می‌شد که بازار، به خصوص، در این دو شهر، درجهت تغییر روابط حاکم بر ایران آمادگی بیشتری پیداکند.
 نخستین مدارس جدید در تهران و تبریز به وجود آمد و چنان مورد استقبال قرار گرفت که عین‌الدّوله، نخست وزیر مظفّرالدّینشاه، مجبور شد میرزا حسن رُشدیه، بنیانگذار مدرسه در ایران، را در ۲۵ خرداد ۱۲۸۵ به کلات نادری تبعید کند.
 شمار روزنامه‌هایی که در تهران و تبریز به چاپ می‌رسید، یا از قفقاز و استانبول و مصر و کلکته به این دو شهر می‌رسید، در سالهای قبل از جنبش مشروطه، کم نبود. تحصیلکرده‌های ایرانی و روشنفکران اروپادیدهٔ این دو شهر، و کتابهایی نظیر «کتاب احمد»، «مَسالک المُحسنینِ» طالبوف و «سفرنامهٔ ابراهیم‌بیک» در افشای رژیم استبدادی و فقر و فلاکت مردم نقش مؤثّری داشتند.
 دو عامل خارجی نیز، بر زمینه و مبنای درونی جنبش اثر مهمّی داشت: یکی، جنگ روس و ژاپن در سال ۱۹۰۵ میلادی (۱۲۸۴ شمسی)، که منجر به پیروزی کشور کوچک ژاپن بر کشور پهناور روسیه شد و افسانهٔ شکست‌ناپذیری روسیه را در اَذهان مردم ایران شکست، و دیگر، انقلاب ۱۹۰۵ روس، که دامنهٔ گستردهٔ آن باعث شد که روسیه کمکهای نظامی و اقتصادی خود را به ایران، به اجبار، کاهش دهد و درنتیجه، قدرتِ مانور حکومت ایران کم شود. از سوی دیگر، بین هواداران روس (که خواهان سرکوب عریان بودند) و طرفداران انگلیس (که از سیاست مماشات با مشروطه خواهان، و به ظاهر طرفداری از آنها، پیروی می‌کردند و بر آن بودند تا از این طریق، قطب‌های رهبری‌کنندهٔ جنبش را به خود جلب کنند و به تدریج، حاکمیت را در قبضهٔ خود درآورند)، تضاد وجود داشت. بازتابِ این تضاد در بخش حاکمیت، یعنی در میان رجال حکومت‌گردان، وحدت سیاسی آنها را نقض می‌کرد و امکان مساعدی برای رشد و پیشروی جنبش فراهم می‌نمود.
 در چنین موقعیت سیاسی ـ اجتماعی، علاءالدّوله، فرماندار تهران، به دستور عین‌الدّوله، نخست وزیر وقت، روز ۲۰ آذر ۱۲۸۴ یکی از تجّار عمده و خوشنام بازار تهران به‌نام سیدهاشم قندی را، به این جرم که حاضر نشده قند را به قیمت ارزان بفروشد، شلّاق زد. این گستاخی، بهانه‌یی شد برای بسته‌شدن بازار و جمعشدن بازاریان و علما در مسجد شاه. البتّه، این تجمّع، در حین سخنرانی سید جمال اصفهانی، با حملهٔ طلبه‌های چماقدارِ مواجب بگیرِ دربار به‌هم‌ریخت و باعث شد علما و بازاریان، به اعتراض، در «عبدالعظیم» متحصّن شوند. این تحصّن چند هفته به درازا کشید. سرانجام، مظفّرالدّینشاه خواستهای آنان را پذیرفت و روز ۲۲ دی «به دستور شاه، امیربهادر (وزیر دربار)... و شمس‌الملک (پسر عین‌الدّوله) و کسان دیگری از درباریان با کالسکه‌های سلطنتی... با شکوه بسیار به عبدالعظیم رفتند که آقایان را به شهر آورند» (تاریخ مشروطه، کسروی، ص ۷۳). تحصّن خاتمه یافت، ولی، خواستها برآورده نشد.
 سال بعد، به دنبال کشته‌شدن طلبه یی، بازار تهران بسته شد و آقایان طباطبایی و بهبهانی و گروه کثیری از بازاریان روز ۲۴ تیر ۱۲۸۵ به قم مهاجرت کردند و در آن جا متحصّن شدند. تحصّن آنها تا ۶ مرداد (به مدّت ۱۳ روز) ادامه یافت. علمای نجف، علما و بازاریان تهران، حتّی، محمّدعلی میرزا، از متحصّنان پشتیبانی کردند و سرانجام مظفّرالدّینشاه ناچار شد به خواستهای آنان تن‌دردهد. او عین‌الدّوله را معزول نمود و به جای او مشیرالدّوله را روی کار آورد و روز ۱۳ مرداد فرمان مشروطه را صادر کرد. تحصّن «با میمنت و مبارکی» پایان یافت. «شاه کالسکه‌های دولتی را برای سواری آنها فرستاد» (همان مأخذ، ص ۱۲۰) و کوچندگان با پیشواز با شکوه مردم، وارد پایتخت شدند.
 با این پیروزی، علما، بازاریان و تا حدودی انگلستان، به «مشروطه» خود رسیدند و از آن پس، در کنار دربار، با تلاشی پیگیر، به تسکین ناآرامی‌ها و مهار کردن اخلالگریهای «مفسدین و متمرّدین»! پرداختند.

 خواستها و شیوه‌ها
 در این مبحث، از خواستها و انگیزه‌های سرانِ مشروطهٔ محمّدعلیشاهی و شیوه‌ها و روشهای مبارزاتی منبعث از آن انگیزه‌ها سخن می‌گوییم. برای روشنترشدن رابطهٔ انگیزه و خواست با شیوه و مشی سیاسی متناسب با آن، ارائهٔ مثالی لازم می‌آید. در جامعهٔ سرمایه داری، دو طبقهٔ اصلی جامعه، سرمایه دار و کارگر است. در مرحلهٔ گسستِ اجتماعی، کارگر، روابط اقتصادی حاکم بر جامعه را تحمّل‌ناپذیر می‌یابد و در پی آن است که از زیر بار سنگین استثمار سرمایه‌دار شانه بیرون کشد و به جامعه و روابط مطلوب، که جامعه‌یی خالی از بهره‌کشی انسان از انسان است و در آن رابطه‌یی انسانی درمیانِ آحاد مردم برقرار می‌شود، برسد. طبیعی است که سرمایه دار، با رضای خاطر حاضر به ترک موقعیت موجود نمی‌شود. پس چه باید کرد؟ کارگر به‌ناچار باید به قهر متوسّل شود؛ به مبارزهٔ مسلّحانة انقلابی. این شیوه. به طور استراتژیک، یگانه شیوه حلّ این تضاد است و انعطاف‌های تاکتیکی نباید این شیوه را زیر علامت سؤال ببرد. ولی، تضاد بین بورژوازی تجاری و فئودالیسم، تضادی ریشه‌یی نیست که بقای یکی، نفی دیگری را ایجاب نماید، بلکه، آن دو می‌توانند بر سر تقسیم دسترنج توده‌های تحت ستم، با روشی مسالمت‌آمیز و آشتی‌جویانه با یکدیگر به سازش برسند، هم چنان که بوژوازی تجاری، در دورهٔ مورد بحث ما، با نظام حاکم به سازش رسید و همان عقب‌نشینی‌های اندک رژیم در مسیر کاهش استبداد، خوشنودی او را باعث شد و آن دو را دربرابر رشد شور انقلابی توده‌های خواهان تغییر اساسی در مناسبات موجود، به وحدت در عمل کشاند. در نظر طباطبایی و بهبهانی، محمّدعلیشاه «رئوف و مشفق» است (ص ۲۰۰) و «عادل». وقتی شایعه می‌افتد که علما فتوای جهاد داده‌اند و عین‌الدّوله، از ترس، لشکر در بیرون حصار تهران بسیج می‌کند، طباطبایی بر منبر این شایعه را دروغ می‌خواند و می‌گوید: «از گوشه و کنار می‌شنوم که می‌گویند ملّاها خیال جهاد دارند، این شایعه دروغ و خلاف واقع است. ما نه جنگی داریم نه نزاعی. پادشاه ما مسلمان است، با پادشاه مسلمان جهاد متصّور نیست» (ص ۸۷). او در سخنرانی دیگری، به‌رغم خواست مردمی که از ظلم شاهان قاجار به ستوه آمده بودند، اعلام می‌کند: «می‌گویند ما شاه را نمی‌خواهیم، ما مشروطه‌طلب و جمهوری خواهیم و با این‌ها می‌خواهند شاه را از ما برنجانند ولی ما تنها عدالتخانه (=عدلیه) می‌خواهیم؛، مجالسی که جمعی در آن باشند و به درد مردم و رعیت برسند» و وقتی طغیانِ خروشِ اعتراض‌آمیز مردم را علیه محمّدعلیشاه می‌بیند، شاه را از خطا تطهیر می‌کند و اتابک را مسئول همه ظلمها و خانه‌ خرابیها معرّفی می‌نماید: «امروز باعث ظلم یک نفر شده است که اتابک باشد، او را علاج کنید» (ص ۹۰).
 طباطبایی و همفکرانش، از آنجا که خواهان اصلاحات جزئی اجتماعی بودند، برای رسیدن به وضع دلخواه، که با وضع موجود چندان تفاوتی نداشت، عصیان، خشونت و قهر را لازم نمی‌دیدند و «با زبان اندرز» (ص ۳۷۳)، «آرامش و بی‌خونریزی» (ص ۲۰۰) و «ایستادگیهای آشتی‌جویانه» (ص ۳۹۳) درصدد «جَبر کسور» بودند. نتیجهٔ چنین راه و شیوه‌یی «خرسندی به آمادگی‌های جنگجویانه... ندادن» (ص ۳۹۲) و درنتیجه، تلاش‌های شبانه روزی مجاهدان تبریز را در این زمینه، «مایهٔ اغتشاش» (ص ۲۳۷) دانستن، بود. حتّی، وقتی مردم قحطی‌زدة تبریز، به جان‌آمده از ظلم احتکارکنندگان گندم، حاجی میرزا حسن مجتهد، روحانی محتکر تبریزی، را به‌جرم درافتادن با مشروطه‌خواهان از شهر بیرون کردند، بهبهانی آنها را به «تندروی» متّهم می‌کند و طباطبایی مردم را به «وحدت کلمه» می‌خواند: «معظّم لَه را به تبریز معاودت دهند. این قِسم اِعراضِ مجتهد... به کلّی منافی مقصود خیرخواهان مملکت است. اختلاف کلمه... صحیح نیست» (ص ۲۹۷).
 نمایندگان مجلس اول نیز، از آن جا که عمدتاً از بازرگانان معتبر و فئودالها یا چون تقی‌زاده «کبوتر دو بُرجه» بودند و آب و دانه از کف «آنگلوفیل‌ها» می‌خوردند، همان خُرده عقب‌نشینی‌های سیاسی ـ اقتصادی محمّدعلیشاه خواستشان را تاٌمین می‌کرد و نیازی به توسّل به قهر نمی‌دیدند. آن‌ها «می‌خواستند کار را با ستمدیدگی از پیش برند و نیازی به بسیج نیرو نمی‌دیدند» (ص ۵۰۳). تقی زاده و مستشارالدّوله چون معتقد بودند «یک تودهٔ بیمار بهتر است از یک تودهٔ مرده، بر این شدند که دربرابر شاه تفنگ و افراز جنگ به کار نبرند» (ص ۵۶۵).
 مجلس در همراهی با محمّدعلیشاه آن قدر پیش رفت که اعدام انقلابی اتابک را به دست عباس آقا مجاهد تبریزی، که در تودهٔ مردم شور و امیدی تازه برانگیخت و درباریان را به عجز و لابه واداشت، ضایعه‌یی اَسَفبار شمرد: «قتل مرحوم اتابک از ضایعات عظیم و موجب تاٌسّف و تحسّر کلّی است، امید است کشف منشاٌ فساد در سایهٔ قدرت و سَطوَت مجلس شورای ملی به سهولت میسّر و از برای عموم ملّت ایران تشفّی عادلانه حاصل شود» (ص ۴۵۲).
 درست است که مجلس یکدست نبود و نمایندگان اصناف و پیشه‌وران خُرده‌پا نیز در آن یافت می‌شدند، ولی، افرادی نظیر مشهدی باقر بقّال و حاجی علی اکبر پلوپز، که حتّی، کوره سوادی هم نداشتند و از فوت و فنّ دنیای سیاست باخبر نبودند، دربرابر کهنه لقب‌داران دربار قاجار نظیر وثوق‌الدّوله، صنیع‌الدّوله، احتشام‌السّلطنه، سعدالدّوله و تجّار معتبر بازار مانند حاج حسین آقا امین‌الضّرب و حاجی معین‌التّجار بوشهری، چه کاری ساخته بود؟ رئیس (=صنیع الدّوله) و نایب‌رئیس‌های مجلس اول (=وثوق‌الدّوله، نایب رئیس اول و امین‌الضّرب، نایب رئیس دوم) نیز از همین لقبداران و تجّار عمده بودند که منافع فردی و مقام‌طلبی و... به آنها تحرّک می‌داد و درد خلق برایشان بیگانه بود و «چون مردان جانفشانی نبودند و به کندن ریشهٔ بدخواهی‌های دربار دلیری نمی‌داشتند» (ص ۵۶۲)، با دربار از درِ نرمی و سازش درمیآمدند. صنیع‌الدّوله، رئیس مجلس اوّل، که بلافاصله بعد از اعدام انقلابی اتابک امین‌السّلطان استعفا داد و «با جنبش توده ـ که معنی درست مشروطه همین است ـ همراهی نمی‌توانست، به مشروطه دلخوشی نشان نمی‌داد و در کشاکشها به سوی دربار گرایش می‌نمود» (ص ۴۵۵). برادر وی، حاجی مخبرالسّلطنه، نیز که در کابینه اتابک وزیر بود، در سرِ بزنگاه‌هایی که محمّدعلیشاه به عنصر سیاس و چرب‌زبانی نیاز داشت، به کمک او می‌شتافت. دیگر همپالکی‌های او نیز چنین بودند: از درون هواخواه محمّدعلیشاه و از بیرون دارای سیاستی یکی به نعل و یکی به میخ.
 اعدام انقلابی اتابک به دست عباس آقا مجاهد تبریزی (یکشنبه ۸ شهریور ۱۲۸۶) در ایجاد ترس و رُعب در سران رژیم و شکستن جوّ و کشاندن توده‌ها به مبارزهٔ قطعی با رژیم، نقش مؤثّری داشت. از آن جا که درباریان تصوّر می‌کردند عباس آقا ـ به علّت پیداشدن پلاکی در جیبش که روی آن شمارهٔ ۴۱ نوشته شده بود ـ جزء گروهی است که ممکن است باز هم از این گونه عملیات انجام دهد، آن‌ها که حدود ۵۰۰ تن بودند، از ترس به مجلس آمدند و با خوردن سوگند، مراتب وفاداری خود را به مشروطه اعلام کردند (شنبه ۵ مهر ۱۲۸۶). نمایندگان آنها ـ احتشام‌السّلطنه (رئیس مجلس)، سپهدار و امیر اعظم ـ از درباریانی بودند که اکنون از مشروطه حمایت می‌کردند. امّا، به قول کسروی، «بیشتر همین سوگندخوران، به ویژه، امیربهادر جنگ و اقبال الدّوله، پس از اندکی، به دشمنی‌های آشکاری با مشروطه برخاستند» (ص ۴۶۴). «نمایندگان، با شادی و خرّمی، اینان را پذیرفتند و نوازش و مهربانی دریغ نگفتند... بهبهانی... و تقی زاده و دیگران گفتارهای سپاسگزارانه رانده، خشنودی نشان دادند. از این سو هم سپهدار (محمّدولی‌خان تنکابنی) و امیراعظم گفتارها راندند. از سراسر مجلس، شادی و خرّمی نمودار شد». چند روز بعد، دسته‌یی دیگر از درباریان، دوباره، به مجلس آمدند و همگی سوگند یادکردند که «یداً، قلماً، قدماً، سِرّاً، جَهراً حامی اساس مشروطیت و مُقوّی اجرای قوانین آن باشند» و اگر کاری خلاف این سوگند از آنان سرزند «به لعنت خدا و رسول گرفتار شوند» (ص ۴۶۳). محمّدعلیشاه نیز دستخطّی در تأیید مجلس و مشروطه نوشت که آن هم اسباب مسرّت «دو سید» و نمایندگان مجلس شد. هم او، روز دوشنبه ۱۹ آبان ۱۲۸۶ به مجلس رفت و «سوگند وفاداری به مشروطه و قانون اساسی خورد» (ص ۴۸۸). این سوگندخوردن و سوگند نوشتن بر پشت قرآن، دو بار دیگر تکرار شد و هر بار خوشحالی «دو سید» و مجلسیان را برانگیخت. حتّی، در اوج لشکرکشی‌های فئودال‌های وابسته به محمّدعلیشاه به مناطق مختلف آذربایجان، وقتی محمّدعلیشاه ـ از بیم آن که جشن تاجگذاریش، مثل سال قبل، با تحریم انجمنها و آزادیخواهان روبه رو شود ـ از پیش اعلام کرد که مخارج آن را به خسارت دیدگان فاجعهٔ ساوجبلاغ و ارومیه اختصاص خواهد داد، با این که مسبّب این کشتارها خود او بود. مجلس «به شکرانهٔ این موهبت و راٌفتِ کبرای ملوکانه» دستور داد در همه جا جشن بگیرند و «نام این بی خِرَدی را نجات ملّت گذاشت» (ص ۵۶۲).
 این برخورد سازشکارانه از سوی رهبران مشروطهٔ تهران، نه تنها درمورد شاه و دربار، بلکه، درمورد دیگر تجاوزکاران به حقوق و مصالح مردم نیز صورت گرفت. رحیم‌خان چلیپانلو (سردار نصرت)، از نزدیکان محمّدعلیشاه، برای پوزشخواهی از اقداماتش علیه مشروطه، در اواخر دیماه ۱۲۸۶، به مجلس رفت و در آن جا «تطهیر» شد. همین عمل، در ۱۶ اردیبهشت ۱۲۸۷، در انجمن ایالتی تبریز انجام شد و دست او برای ضربه زدنِ دوباره به آزادیخواهان کاملاً بازشد، کما این که در جریان یازده ماه مقاومت حماسی تبریز پس از بمباران مجلس اول، قوای رحیم‌خان از نخستین قوای مهاجم به محلّاتی در تبریز بود که مجاهدان در آن جا سنگر گرفته بودند. این کار، از سوی «دو سید» و مجلس در مورد حاج میرزا حسن مجتهد، فئودال و مُحتکر مشروعه‌خواه تبریزی، که مجاهدان او را به علّت ضدّیت شدیدش با مشروطه از تبریز بیرون کرده بودند، نیز صورت گرفت. روز پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۷، چند هفته قبل از بمباران مجلس، بهبهانی او را برای پوزشخواهی از اَعمال گذشته به مجلس برد. «دو سید» و مجلس او را «تطهیر» کردند و با تاًکید بسیار از مجاهدان و انجمن ایالتی تبریز خواستند که او را بپذیرند. نخست وزیر وقت ـ ممتازالدّوله ـ نیز در لزومِ بودن مجتهد در تبریز اصرار می‌ورزید. مخبرالسّلطنه، والی آذربایجان، هم «هواداری از مجتهد و بازگشت او می‌نمود». کوتاه سخن این که رحیم‌خان «پاک» گردید و «یکی از پناهگاه‌های ملّت» نام گرفت. مجتهد نیز پس از «تطهیر»، به اصرار به تبریز روانه شد تا قوای نظامی به یاری عوامفریبی مشروعه‌خواهان و با قتل و ایجاد رُعب، مقاومت تبریز را خاموش کنند و عرصهٔ ایران را برای بمباران مجلس مساعد سازند. «بدین سان، نقشه‌های محمّدعلی میرزا دربارهٔ تبریز، یکی پس از دیگری، با دست دو سید و مجلس شورا و مخبرالسّلطنه و نمایندگان انجام می‌گرفت».

 رویارویی «رِفُرم» و انقلاب
 طباطبایی، بهبهانی و مجلس به «مشروطه» خود رسیده بودند و در پی آن بودند تا با «وحدت کلمهٔ» ملّت و دولت، نظم موجود را حفظ کنند و «رعیت، رعیتی کند و شاه، شاهی». در بینش آنها، خلق و ضدّ خلق بی‌معنا بود. همه می‌باید متّحد شوند، چرا که «رفع خرابی مملکت و استیصال مردم جز از طریق مجلس و اتّحاد دولت و ملّت و رجال دولت با علما» (ص ۸۱) میسّر نمی‌باشد. در این معادله، شاه اگر شکنجه می‌کرد، دستور کشتن، سوزاندن، پوست کندن می‌داد، چون شاه بود و اختیاردار رعیت، اشکالی نداشت! به باور آنان، از گل نازکتر هم به شاه نمی‌بایست گفت و نگفتند. آزادی مطبوعات (اصل بیستم متمّم قانون اساسی)، آزادی اجتماعات و احزاب (اصل بیست و یکم متمّم) یا این که «قوای مملکت ناشی از ملّت است»، اگر رنجیدگی شاه را دامن می‌زد، باید زیر پایشان نهاد.
 بر این اساس بود که بین «دو سید»، مجلس و محمّدعلیشاه و درباریان از یک سو، و انجمنهای ملّی ـ که تشکلهای عمدتاً توده‌یی بودند ـ از سوی دیگر، اختلاف پیش آمد و این اختلاف بالا گرفت تا سرانجام، فاجعهٔ بمباران مجلس اول پیش آمد و به قَلع و قَمع انجمنها و سخنگویان آزادهٔ آنها انجامید.
 تعداد انجمنها در تهران در روزهای قبل از بمباران به «یکصد و هشتاد» (ص ۵۶۹) رسیده بود. این انجمنها به علّت خودجوش بودن و بی سازمانی، بسیار ضربه‌پذیر بودند، تا آن جا که ارشدالدّوله، «یکی از افزارهای بزرگِ کار محمّدعلی میرزا»، که رئیس انجمن مرکزی تهران بود و «خود به همه انجمنها سروری داشت» (ص ۵۷۰)، از همدستان فعّال محمّدعلیشاه در بمباران مجلس بود. ولی، سرانجام، این انجمنها، به علّت توده‌یی بودن، از زیر نفوذ معنوی «دو سید» و مجلس درآمدند و بازوی اجرایی حرکاتِ اعتراضی مجاهدان تبریز شدند. به همین جهت، «انجمن آذربایجان» در تهران از قدرت و نفوذ زیادی برخوردار شد و سخنرانان انجمنها ـ ملک المتکلّمین و سیدجمال اصفهانی ـ تحت تاًثیر شدید مبارزات تبریز قرار گرفتند.
 از فروردین ۱۲۸۶ «مشق سپاهیگری و تیراندازی» در تبریز آغاز شد و «مرکز غیبی» (۶)، که رشتهٔ کارها را در دست داشت، «سپاهی از توده می‌آراست» (ص ۲۳۷). «در هر کوی یک دسته، به آموزگاری یکی از سرکردگان سرباز به مشق سپاهیگری پرداختند. پیر و جوان، و توانگر و کم‌چیز، به رده ایستاده و به آواز "یک ـ دو" پا به زمین می‌کوفتند. ملّایان و سیدان با دستار و رختهای بلند، تفنگ به دوش انداخته همپای دیگران مشق می‌کردند... شهر به یکباره، دیگر گردیده و گفتگوی همه از تفنگ خریدن و مشق سربازی کردن و آماده جنگ و جانفشانی گردیدن شده بود» (ص ۲۳۶). گردانندگان «مرکز غیبی» «نیک می‌دانستند که خودکامگی ازمیان نرفته و تنها نام مشروطه نتیجه‌یی را دربرنخواهد داشت و باید نیرو بسیجید و برای نبرد آماده گردید. نیک می‌دانستند که اگر مردم را به خود رها کنند کم‌کم سست گردیده و از جوش فروخواهند نشست و این بود که هر زمان بهانهٔ دیگری پیش آورده، آنان را به تکان وامیداشتند و با خودکامگی نبرد را رها نمی‌کردند» (ص ۱۷۶).
 از همان آغاز «مشق سپاهیگری» در تبریز، در تهران هم «عدّه‌یی خواستند به شیوهٔ تبریز مردم را آموزش نظامی دهند ولی، چون پیشروان هواخواهی نشان ندادند، پس از زمانی دلسرد گردیده، به کنار رفتند. شنیدنی است که مجلس به چنین کاری خرسندی نمی‌داد و دو سید آن را مایهٔ اغتشاش می‌شماردند» (ص ۲۳۷).
 در تبریز، به دست «مرکز غیبی» اقداماتی صورت می‌گرفت که به‌هیچوجه مورد پسند «دو سید» و محمّدعلیشاه نبود، نظیر بیرون کردن حاج میرزا حسن مجتهد، فئودال و محتکر معروف تبریز.
 در جریان مانع‌تراشیهای محمّدعلیشاه و شیخ فضل‌الله نوری در راه تصویب متمّم قانون اساسی، حدود ۲۰ هزارتن از آزادیخواهان تبریز، اوایل اردیبهشت ۱۲۸۶، در تلگراف‌خانه متحصّن شدند و طی تلگرامی به تهران خبردادند: «مادامی که قانون‌نامه را به طرف آذربایجان حرکت ندهند بازار و دکاکین باز نخواهد شد و از تلگراف‌خانهٔ مبارکه بیرون نخواهیم رفت» (۲۹۸).
 این تحصّن چند هفته به درازا کشید. طی این مدّت، سران مجاهدان برای مردم سخنرانی می‌کردند و جنبش هر روز، بیش از روز پیش، به سوی نفی شاه سمتوسو می‌گرفت: «سردستگان بر آن شدند که اگر قانون اساسی را بدانسان که خواست آزادیخواهان است، ندهند، گردن به پادشاهی محمّدعلی میرزا ننهند» (ص ۳۲۱). طی این تحصّن، بیوک‌خان، پسر رحیمخان چلیپانلو، در «قَره داغ» به غارتگری و کشتار دست زد و در راه یورش به تبریز، تمامی دهات سرِ راه را چپاول کرد و در آخرین روزهای اردیبهشت ۱۲۸۶، به یک فرسنگی تبریز رسید. چون این اقدام، «حکیم فرموده» بود، دولت و مجلس، برای رفع غائله دستی نجنباندند و تبریز، خود، برای دفاع آماده شد: «شهر رویهٔ سربازخانه‌یی به خود گرفته، دسته‌های مجاهدان با طبل و شیپور و بیرقهای سرخ، آمدن گرفتند... هر دسته‌یی... به میدان مشق رفته، به مشق پرداختند... باز همان میدان مشق و نمایشهای سپاهیگری مجاهدان یا سپاهیان توده» (ص ۳۳۵).
 روز سوم خرداد، حدود ۵ هزار تن از مردم تهران به دعوت انجمنها، برای همدردی با مردم تبریز و پشتیبانی از تحصّن آنها و اعتراض به کشتار بیوک‌خان، در بهارستان گردآمدند. شب همانجا ماندند و نمایندگان را هم مجبور کردند، بمانند. فردا هجوم مردم به بهارستان بیشتر شد: «آن‌ها، علناً، علیه محمّدعلی میرزا سخن می‌گفتند». سخنران‌ها در تحریک مردم علیه شاه نقش مؤثری داشتند. در این روز، یکی از سخنرانها بر بلندی ایستاده، سخن گفت. او درحین سخن از مردم پرسید «هر گاه پادشاه، مستبدّ و جابر و مُخِلّ آسایش رعیت باشد و به تباهی بکوشد، او را پادشاه میدانید؟ گفتند: نه. گفت: مگر نمی‌دانید که پسر رحیمخان را خود شاه... تحریک و تعلیم داده که دمار از روزگار آذربایجان دربیاورد؟ مردم داد زدند: ما هیچ وقت چنین پادشاهی را نمی‌خواهیم» (ص ۳۴۳).
 روز ۸ خرداد، محمّدعلیشاه به خواست مردم تسلیم شد. به دستور او، رحیمخان را زندانی کردند و به نظام‌الملک، حاکم تبریز، دستور داد بیوک‌خان، پسر رحیم‌خان، را توقیف کند. هنوز مساٌلهٔ بیوک‌خان پایان نیافته بود که اقبال‌السّلطنه، به دستور دربار و اتابک امین‌السّلطان، در ماکو دست به کشتار زد.
 انجمن‌های ملّی و مردم تهران در پشتیبانی از تحصّن مردم تبریز در میدان بهارستان، گردآمدند و به خودکامگی محمّدعلیشاه اعتراض کردند.
 برای رویارویی با این اعتراضات، که روز به روز، گسترش می‌یافت، روز ۲۹ خرداد طرفداران شیخ فضل‌الله نوری، سرکردهٔ «مشروعه» خواهان، بنا به خواست شاه، چادر بزرگی از چادرهای دولتی در مسجد جمعهٔ تهران برپا کردند و به بهانهٔ «عزای فاطمیه» به تحریک مردم عوام علیه مشروطه‌خواهان پرداختند. مشروطه‌خواهان هجوم بردند و پس از یک درگیری کوتاه چادر را خواباندند. روزنامهٔ «حَبل‌المتین» (که در کلکته چاپ می‌شد) می‌نویسد: «یکی از مستخدمین استبداد بانگ برآورد که ما را جز روضه‌خوانی قصدی نیست. ملّت او را گرفته، تفتیش کرده، چند حربه از ششلول و قَمه همراه او دیدند» (ص ۳۷۴).
 روز ۳۱ خرداد شیخ فضل الله نوری و همدستان او، برای ایجاد کانونی علیه مشروطه‌خواهان، به «عبدالعظیم» رفتند و در آن جا متحصّن شدند. «آنگاه، دسته‌های دیگری از طلبه‌ها و تیولداران و برخی اوباشان به آنان پیوستند. رویهم‌رفته، پانصد تن یا بیشتر در آن جا گردآمدند که دررفتِ (=هزینه) همه را حاجی شیخ فضل‌الله می‌داد» (ص ۳۷۶).
 روز سوم تیرماه ملّامحمّد آملی، یکی از ملّاهای متحصّن، تلگرامی به این مضمون برای «علمای نجف و کربلا» فرستاد: «به واسطهٔ طغیان زَنادقه و دعوت آنها به اِلحاد و زندقه در منابر و مساجد و مجالس، عَلَناً و جَهاراً، و عدم رادعی، تمام علما، الّا، دو نفر (= طباطبایی و بهبهانی) سه شب است در زاویهٔ عبدالعظیم مقیم. الله، الله، فی حفظ الاسلام» (ص ۳۷۶).
 در همین روز، یکی از طرفداران مشروعه، به بهانهٔ روضه‌خوانی در مسجد سپهسالار عدّه‌یی را گردآورد و به تحریک آنها برای مقابله با مشروطه‌خواهان پرداخت و طی سخنانی گفت: «هرکه به علما توهین کند، کافر می‌گردد». یکی از آزادیخواهان جوابی داد و هیاهو برخاست و «طلبه‌ها با چماقها به دست، به میان آمده به کتک‌کاری پرداختند». خبر به آزادیخواهان رسید، به یاری شتافتند. وزیر داخله چند ژاندارم فرستاد. آزادیخواهان پسر نقیب‌السّادات، سردستهٔ چماقداران، را که دستگیر کرده بودند، به ژاندارمها سپردند. «ژاندارم‌ها او را گرفتند و به بهانهٔ این که به زندان می‌بریم، از دست آزادیخواهان آزادش کردند» (ص ۳۷۸).
 تحصّن تلگرافخانه، هم چنان، ادامه داشت و طغیان مردم تبریز هر روز بیشتر می‌شد. «تودهٔ بی چیز، در حال خیزش بود و به امان آمده بود از ظلم».
 روز ۱۴ مرداد، سالروز صدور فرمان مشروطه، حاجی قاسم اردبیلی، بازرگان توانگر و دیه‌دار تبریزی که به انبارداری و احتکار معروف بود، به تلگرافخانه آمد. زنی او را شناخت. نان سیاهی را که در دست داشت، به او نشان داد و ناسزاگویان به صورتش سیلی زد. مردم از این اقدام زن، برانگیخته شدند و با مشت و لگد و سیلی به جان او افتادند. مجاهدانِ «انجمن غیبی» او را، نیمه جان، از دست مردم به‌درآوردند و به یکی از اتاقهای طبقهٔ دوم ساختمان تلگرافخانه بردند. مردم خشمگین، باردیگر، هجوم بردند و او را به چنگ آوردند و آن قدر کتک زدند تا جان داد.
 کابینه اتابک امین السّلطان، در اثر مبارزات پیگیر مردم تبریز و تهران بی‌ارج شد. تکفیرنامه‌یی که علمای نجف در صدارت پیشین اتابک داده بودند، دوباره بر سر زبانها افتاد. مجاهدان خوی، او را «خائن السّلطان» نامیدند و قتل او را روا شمردند.
 روز یکشنبه ۸ شهریور ۱۲۸۶، اتابک امین‌السّلطان، صدراعظم محمّدعلیشاه ـ که شاه او را برای خاموش‌کردن جنبش مشروطه‌خواهی از اروپا به تهران فراخوانده بود ـ در حین بیرون‌آمدن از مجلس، با گلولهٔ عباس‌آقا مجاهد تبریزی اعدام شد و نقشه‌های شومی که برای از میانبردن جنبش مشروطه‌خواهی در سر داشت، ناتمام ماند. این عمل، تأثیرات زیادی در بین مردم و دولتیان پدید آورد. محمّدعلیشاه و درباریان را وادار کرد که به مجلس بروند و به وفاداری به مشروطه سوگند بخورند.
 «یک نتیجة دیگر کشته‌شدن اتابک، بازگشتن حاجی شیخ فضل‌الله و دیگران به خانه‌های خودشان بود، زیرا، چنان که پس از مرگ اتابک دانسته شد، دررفتِ (=هزینهٔ) آنان را در عبدالعظیم اتابک از کیسهٔ خود می‌داد و چون او کشته شد، دیگر کسی پولی نداد و پیشوایان دین با سختی روبه رو شدند و چاره‌یی جز آن نمی‌دیدند که دست از کشاکش بردارند و به تهران بازگردند» (ص ۴۵۶). امّا، از آنجا که ختمِ بدون نتیجهٔ تحصّن باعث بی‌آبرویی بیشتر نوری و همدستانش می‌شد، برای جلوگیری از رسوایی دست به دامن «دو سید» شدند. آن دو به دلخواهِ بست‌نشینان پرسشنامه‌یی را تنظیم کردند که در آن معنی مشروطه و آزادی و این که آیا مجلس به «احکام شرعی» هم دست خواهد زد یا تنها به کارهای «عرفی» خواهد پرداخت، پرسیده شده بود. صدرالعلما، داماد بهبهانی، آن پرسشنامه را در نشست روز سه شنبه ۱۸ شهریور مجلس مطرح کرد و مجلس، به سود بست‌نشینان، به آن پاسخی مناسب داد. جواب کتبی مجلس را «دو سید» مُهر کردند. شیخ فضل‌الله و همدستانش، به دستاویز آن پاسخ، به تحصّن خود پایان دادند و روز سه شنبه ۲۵ شهریور «فاتحانه» به تهران بازگشتند (ص ۴۵۶).

 بمباران مجلس، پایانبخشِ مشروطهٔ محمّدعلیشاهی
 در پی قتل اتابک و شتاب روزافزون جنبش آزادیخواهی در تهران و تبریز، محمّدعلیشاه که موجودیت رژیم خود را در خطر می‌دید، درنگ را جایز ندانست و قاطعانه بر آن شد که مقاومت انجمن‌های تهران و مجاهدان تبریز را درهم بشکند. از این رو، تصمیم کمیسیون مالی مجلس را درمورد کاهش حقوق شاه ـ که در جلسهٔ روز ۱۷ آبان ۱۲۸۶ به تصویب رسیده بود ـ بهانه کرد و به دست سعدالدّوله، توطئهٔ اوباش میدان توپخانه را به راه انداخت. سعدالدّوله به این دستاویز که مجلس مقرّری مستخدمان دربار را کم کرده است، قاطرچیان، شترداران، فرّاشان و سرایداران دربار را در میدان توپخانه گردآورد و آنها با همدستی اوباش هوادار شیخ فضل‌الله نوری به آزار و کشتار طرفداران مشروطه پرداختند. محمّدعلیشاه پی‌برده بود که مجلس زیر فشار انجمنهای ملّی دست به چنین اقدامی زده است و در دستخطی که به مجلس فرستاد، ضمن شکایت از «انجمن‌ها» که «آسایش و ایمنی شهر را به‌هم‌می‌زنند» (ص ۵۰۰)، نوشت: «من راضیم که خدمتگزار روسها باشم و راضی نمی‌شوم مشهدی باقر بقّال برایم مقرّری سلطنتی معین کند» (۷).
 انجمن تبریز، پس از آگاهی بر توطئهٔ اوباش میدان توپخانه، محمّدعلیشاه را به جرم نقض پیاپی سوگندی که در وفاداری به مشروطه خورده بود، از سلطنت خلع کرد و بیزاری از او را به همهٔ شهرها و «علمای نجف» خبرداد. نفرت مردم از محمّدعلیشاه به حدّی بود که به محض دریافتِ این خبر «از همهٔ شهرها این خواهش را پذیرفتند و از همهٔ آنها تلگراف بیزاری به خود او و به دارالشّورا فرستاده گردید» (ص ۵۱۷).
 این تلگرامها محمّدعلیشاه را بسیار بیمناک کرد و بیدرنگ، کابینه را تشکیل داد و وزیران را مأٌمور گفتگو با مجلس و میانجیگری نمود. حتّی، زبونی را تا آن جا رساند که دست به دامن نمایندگان روس و انگلیس زده، آنان را نیز به میانجیگری برانگیخت. محمّدعلیشاه روز اول دیماه بر پشت قرآن قسم‌نامه‌یی نوشت مبنی بر این که اساس مشروطیت و قوانین اساسی را مورد پشتیبانی قرار خواهد داد و از اجرای آن، به هیچ وجه، غفلت نخواهد کرد.
 در «بی‌ارجی» مجلس همین بس که در این موقعیت خطیر به جای آن که «از پیشامد بهره جوید و محمّدعلی میرزا را از تخت برداشته، ریشهٔ آشوب را براندازد، و از آن سوی، دست بیگانگان را از کشور کوتاه گرداند» (ص ۵۲۲)، پنهانی با دربار کنارآمد و همان روزی که محمّدعلیشاه سوگندنامه به مجلس فرستاد، «دو سید» و نمایندگان مجلس، در جلسهٔ غیرعلنی مجلس سوگندنامه‌یی در پشت قرآن نوشتند و در پای آن مُهر نهادند و برای محمّدعلیشاه فرستادند: «در این موقع که بندگان اعلیحضرت شاهنشاه، محمّدعلیشاه قاجار، خَلّدالله مُلکه، بهواسطهٔ بروز انقلابات، برای رفع سوءظنِ عموم ملّت به کلام‌الله مجید قسم یاد فرمودند، ما وکلای ملّت، امضاکنندگان ذیل، نیز به این کلام‌الله مجید قسم یاد می‌کنیم مادامی که قوانین اساسی و حدود مشروطیت را اعلیحضرت اقدس همایونی حامی و مجری و نگهبان باشند، به هیچ وجه، خیانت به اساس سلطنت ایشان نکنیم و حدود و حقوق پادشاه مَتبوعِ عادل خودمان را موافق قانون اساسی، محفوظ و محترم بداریم و هرگاه مخالف این عهد و قسم را بکنیم نزد خدا و رسول مسئول باشیم» (ص ۵۲۲).
 این تسلیم‌طلبی مجلس خشم آزادیخواهان را برانگیخت. وقتی بهبهانی ضمن خطابه‌یی برای آرامکردن مردم خطاب به آنها گفت: «ما در مقام اصلاح می‌باشیم و عَمّاً قریب (=به زودی) اصلاح خواهیم نمود، مردم فریاد کردند که هرگز ما اصلاح نخواهیم نمود و جز عزل و انفصال این شاه، دیگر علاج و چاره نمی‌باشد. یکی از حاضران قدّآره کشید که شکم خودش را پاره کند، مردم او را گرفتند و مانع شدند» (۸). وقتی که مستشارالدّوله، یکی از نمایندگان آذربایجان در مجلس شورا، قضیهٔ سوگند شاه را به انجمن ایالتی تبریز خبرداد، آن‌ها گفتند «ما در دو مَحظور مانده‌ایم. شما چنین نهاده‌اید و آن که ملّت است، متّفق کلمه، در اجرای کلمهٔ آخری ایستادگی دارند و به هیچ عذری متقاعد و اِسکات نمی‌شوند» (ص ۵۲۴).
 نفرت شاه از انجمنها، پس از واقعهٔ هشتم اسفند ۱۲۸۶، که طی آن کالسکهٔ وی در اثر انفجار نارنجک لطمه دید، باز هم بیشتر شد. چرا که شور و خروش بی وقفهٔ انجمنها برای آزادی مسبّبان این واقعه باعث شد که شاه ناچار شود آنها را آزاد کند.
 بعد از این واقعه بود که محمّدعلیشاه با «لیاخوف و نمایندگان سیاسی روس به گفتگو پرداخت و نقشهٔ بمباران مجلس را آغاز کرد» (ص ۵۵۱) و در راه اجرای این نقشه، روز دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۲۸۷، طی اطلاعیه‌یی با عنوان «راه نجات و امیدواری»، «مشروطه طلبان» را «مفسد» و کار آنان را «ظلمِ ایران خرابکن» نامید و برای قلع و قمع آنها به توطئه‌چینی پرداخت. او این اطلاعیه را به همهٔ شهرها فرستاد.
 انجمن‌های تهران به محض اطّلاع از مضمون آن «با افزار جنگ و رده و شکوه» در مسجد سپهسالار گردآمدند و تصمیم به پایداری گرفتند.
 روز جمعه ۲۲ خرداد، بهبهانی، طباطبایی، تقی زاده و... به هر حیله‌یی بود انجمنها را پراکنده کردند. شب همان روز، «یوزباشی مهدی که از پیشگامان آزادی بود و در دورهٔ عین‌الدّوله آسیب و گزند فراوانی دیده بود، از بس نومیدی تریاک خورده، خود را کشت، و نخستین قربانی دورنگی نمایندگان شد» (ص ۵۸۸).
 تقی زاده درحالی که به پراکندن انجمنها مباهات می‌کرد، می‌گفت: «ملّت را آنارشیست قلم داده بودند، می‌خواستند میان ملل متمدّنه بدنام سازند. حال دیگر نمی‌توانند کاری کنند. ملّت مظلومیت خود را به عالم اثبات نمود» (ص ۵۸۸).
شاه و لیاخوف، «فرمانده بریگاد قزّاق»، به این پراکندن ارج بسیاری می‌دادند (ص ۵۸۹).
 روز دوم تیرماه ۱۲۸۷، مجلس بمباران شد و مشروطه‌خواهان پس از چند ساعت مقاومت دلیرانه، به زانو درآمدند. روز بعد، در تهران حکومت نظامی برپا شد. با یک یورش «همهٔ نشانه‌های مشروطه، ازمیان برخاست. نه روزنامه‌یی، نه انجمنی، نه گفتاری». آقایان طباطبایی و بهبهانی پس از سه روز اسارت، آزاد شدند. آزادیخواهان تسلیم‌ناپذیر، زبانهای گویای انقلاب مشروطه ـ ملک المتکلّمین، سیدجمال واعظ، میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، سلطان العلما (مدیر نشریهٔ روح القُدُس)، قاضی اَرداقی و... سر در راه آرمانهای رهاییبخش و ستم‌ستیز خود نهادند. مشروطهٔ تهران، به‌ناگزیر، به استبداد تن درداد. محمّدعلیشاه در نخستین یورش پیروز شد. سران «رِفُرمیست» و سازشکار در اولین تهاجم، به گوشهٔ عافیت خزیدند. مشروطهٔ تهران. چون لاشه‌یی بر خاک نشست تا از قعر آن مشروطهٔ تبریز، قُقنوس وار، سربردارد.

مشروطهٔ ستّارخانی

 بمباران مجلس مشروطهٔ تهران را به زانو نشاند. فریاد که نه، حتّی، نیم صدایی هم نماند. خاموشی در تهران، «به هزار زبان» به سخن درآمد. سه روز پس از بمباران، به گزارش یک «شاهد عینی» در تهران «بازارها باز، عموم مردم از مشروطه بد می‌گفتند» (۹).
 بازتاب بمباران در تهران سکوت و دلسردی آفرید. امّا، بر صلابت مجاهدان در تبریز افزود. مبارزه‌ تبریز، در قالب یک تشکیلات انقلابی به نام «مرکز غیبی» و متّکی به شیوهٔ قهرآمیز انقلابی بود. «مرکز غیبی» با الهام از تجربیات انقلاب ۱۹۰۵ روسیه پی‌ریزی شده بود و در آن اصول و ضوابط یک تشکیلات انقلابی و مسائل امنیتی، به دقّت، رعایت می‌شد. گردانندگان این مرکز و بازوی مسلّح آن ـ مجاهدین ـ شناخت واقعگرایانه‌یی از محمّدعلیشاه داشتند. وی سالها، در دوران ولیعهدیش در تبریز، با خودکامگی، حکومت کرده بود. بر پایهٔ این شناخت، «مرکز غیبی»، به عکس سران مشروطهٔ تهران، به خوبی می‌دانستند که «خودکامگی از میان نرفته و تنها نام مشروطه نتیجه‌یی دربرنخواهد داشت. باید نیرو بسیجید و برای نبرد آماده گردید». آنان برای ایجاد تواناییهای لازم برای رویارویی‌های ناگزیرِ آینده با رژیم خودکامه، از همان نخستین ماههای آغاز جنبش، همپای تعلیمات سیاسی ـ که توسّط سخنگویان و وُعّاظ مشروطه‌خواه با بیانی همه فهم ارائه می‌شد ـ بر تعلیمات و آموزشهای نظامی نیز تأکید ورزیدند و «مشق سپاهیگری»، هر روزه، در تمام میدانهای تبریز اجرا می‌شد. «آزادیخواهان تهران، از بی‌سامانی و بی‌سری، زبون گردیدند» (ص ۶۳۸). امّا، در تبریز، «کانون نهانی (مرکز غیبی) شایندگی از خود نشان می‌داد» (ص ۲۳۷) و در صدد جبران این نقیصه بود. مشروطهٔ تهران برای توده بهایی قائل نبود و جنبش بر محور «سران جنبش» می‌چرخید. منافع آن هم، به کیسة لایه‌های بالایی «بورژوازی تجاری» (تجّار عمده)، روحانیت وابسته به آنها و رجالِ مرتبط به انگلیس، سرازیر شد و توده‌ها از آن نصیبی ندیدند. امّا، در تبریز چنین نبود. جنبش، عمیقاً، متّکی به «بی‌چیزان» بود که مجاهدان ـ «سپاهیان توده» ـ را تشکیل می‌دادند. منافع آنها در صورت لِگام‌بستن و از تَک و دو افکندنِ خودکامگی، تاٌمین می‌شد و چون وضع حاکم بر جامعه، برایشان قابل تحمٌل نبود، تا پای جان حاضر بودند در راه آرمانهای آزادیبخش فداکاری کنند. به هنگام فرستادن نمایندگان مجلس به تهران، مردم در محل انجمن ایالتی فریاد می‌زدند «با داراک (= دارایی) و جان تا آخرین قطرهٔ خون خود از یاری و نگهداری آنان آماده‌ایم» (ص ۱۹۳).
 رهبران جنبش در تبریز، به عکس رهبران تهران ـ که موج خودبه‌خودی آنها را به عرصهٔ سیاست کشانده بود و با انگیزه‌های ناسَره، نه تنها گامی در راستای منافع مردم برنداشتند، بلکه در انحراف خیزش توده‌ها نقش بارزی داشتند ـ پاک و پاکباز بودند و جز در راستای مقاصد به‌حقّ مردم قدمی نمی‌نهادند و چون مجاهدان، مظهر فدا و ایثار بودند. آن‌ها «با سرهای پرشور و دلهای پاک به کوشش برخاسته، جز پیشرفتِ کار را نمی‌خواستند و از جانفشانی بازنمی‌ایستادند. سردستگان که در پشت سنگر می‌کوشیدند و پول و نان و افزار می‌بسیجیدند، همگی دلبستگی به مشروطه داشته، بَهرِ خود سودی نمی‌خواستند. ستّارخان و باقرخان با یکدیگر، برادرانه، راه می‌رفتند» (ص ۷۳۲). اینان، گرده‌هایشان، از تازیانهٔ بهره‌کشی خونین بود و فقر و گرسنگی، میهمان هر روزهٔ سفره‌هاشان. «کمیابی و گرانی نان در تبریز، یک گرفتاری برای مردم کم‌چیز شده بود و چند بار آشوبی پدید آورد که یکی از آنها، آشوب خونین مرداد ۱۲۷۷ و تاراج خانه‌های نظام‌العلما و علاءالملک و... بود در این سال، نان کمیاب‌تر و سختی مردم بیشتر بود» (ص ۱۴۰).

 ملّایان «مشروعه» خواه تبریز
 «مشروطه در سراسر ایران برچیده شد و در همه جا ایرانیان باردیگر گردن به یوغِ خودکامگی گزارده و این تنها تبریز می‌بود که ایستادگی می‌کرد». این کانون نیز، هر چه شتابان‌تر، می‌بایست درهم بشکند تا سراسر ایران به مأمنی دلخواه برای شاه خودکامهٔ قاجار و همدستان خارجی او تبدیل شود.
 سپاه از دو گونه فراهم شد: یکی، سپاهی متّکی بر جهل و خرافات و تعصّبات خشن مذهبی به نام «مشروعه»، و دیگر، سپاهی مسلّح به آخرین افزار جنگ و کشتار، خونریز و بی ترحّم. این دو سپاه، به یکباره، بر سر تبریزیانِ به‌پاخاسته فروریختند تا مقاومت پرشور و افراشته قامت آن شهر را به نعش مردارشده‌یی بدل کند.
 ملّایان «مشروعه» خواه، در تمام دوران جنبش مشروطه، مدافع «فئودالیسم» و در نتیجه، همراه و هم‌پیوند دربار بودند. آن‌ها منکر هرگونه تازگی، نوی، ترقی و پیشرفت بودند و «از هر چیز تازه‌یی می‌رمیدند». با ایجاد مدارس جدید، با روزنامه خواندن، با فعالیت اجتماعی زنان، و با هر نوع آزادی، اعمّ، از آزادی قلم و اجتماعات، با راه سازی، با مساوات و برابری مخالفت داشتند، چرا که هر پدیدهٔ تازه، شکستی در حریم «مقدّس» «فئودالیسم» ایجاد می‌کرد. شیخ فضل‌الله نوری، سردمدار جریان «مشروعه»، روزنامه خواندن را که باعث آگاهی توده‌ها، و در نتیجه، سبب کسادی بازار عوام فریبان می‌شد، از «مُنهیات» می‌شمرد و خطاب به مردم، شکوه می‌کرد که «الآن، از کثرت اُنسِ روزنامه‌ها، ادراک و شعور شما تغییر کرده و رغبت به معاشرت فرنگیان و فرنگی مآبان و طبیعیان و لامذهبان پیدا کرده‌اید» (ص ۴۳۳). «وای بر شما مسلمانان که شما خواندن این روزنامه‌ها را مایهٔ ترقّیات و ادراک خود دانسته‌اید و مخارج زن و بچّه خود را صرف آنها کرده‌اید که از اهل اسلام و علما برائت کنید، به‌درجه‌یی که گویا هرگز با ایشان هم کیش نبوده‌اید» (ص ۴۳۶). مگر برای مردم‌فریبانی چون او، دردی عظیم‌تر از این وجود داشت که ببینند «مجالس روضه خوانی و تکایای عزاداری و اهتمام مردم در این عبادات... نزدیک به نصف به تعطیل بگذرد و متروک شود» (ص ۴۱۸).
 شیخ فضل‌الله نوری برای حفظ موقعیت و «دستگاه اَعیانی» خود، در برابر آزادیخواهان، به هر کذب و دشنامی زبان می‌گشود. آن‌ها را «مروّج فساد»، «بَهیمه و خِنزیر (=خوک)»، «طبیعی»، «لامذهب» و «بابی» می‌خواند و برای درهم شکستن آنها، سلاح خونریز محمّدعلیشاه را صیقل می‌داد!
 پیش از این، از اقداماتِ شاه‌فرمودهٔ نوری و همدستانش، نظیر تحصّن عبدالعظیم، بلوای میدان توپخانه و چادر منزل نقیب السّلطان در تهران یاد کردیم، که مستقیماً با پادرمیانی خود «حضرت شیخ» صورت گرفته بود. اکنون از رویارویی‌های «مشروعه» خواهان تبریز با آزادیخواهان آن شهر سخن خواهیم راند.

 سپاه «مشروعه» در خدمت «مقتدای عادلِ زمان»
 سرکردهٔ «مشروعه» خواهان تبریز ملّایی بود به نام میرهاشم دَوَچی، که از همان نخستین روزهای جنبش، «خودخواهی و سودجوییش شناخته گردید» (ص ۱۵۹). این فرد «به نام آن که من پیش افتاده‌ام و مردم را به این جا کشانده‌ام، به همه برتری می‌فروخت و سیدهای [محلّهٔ] دَوَچی و جوانان آنجا را با تپانچه به پیش و پس خود می‌انداخت» (ص ۱۶۲). خودخواهی و جاه‌طلبی میرهاشم خیلی زود او را به دربار نزدیک کرد و با پول محمّدعلیشاه «دستگاه فرمانروایی» چید.
 محمّدعلیشاه دو یا سه روز پس از بمباران مجلس، تلگرامی برای میرهاشم فرستاد و از او خواست که در «قَلع و قَمع مفسدین» با قوای دولتی همکاری کند (ص ۶۷۶). میرهاشم در اجرای فرمان «مقتدای عادل زمان»، برای مبارزه با مجاهدان کانونی به نام «اسلامیه» تشکیل داد و همهٔ ملّایان و پیشنمازانی را که با «پیدایش مشروطه، بازارشان از گرمی افتاده بود»، با تمام مریدانشان، در آن کانون گردآورد: «اسلامیه، نیرو انداخته، سربرافراشت. سراسر [محلّهٔ] دَوَچی [تبریز] پر از تفنگدار گردیده، کوچه‌ها تنگی می‌نمود. ملّایان در اتاق نشسته، به فتوای جهاد پرداختند. چون دستاویزی دیگر برای برآغالیدن (=برانگیختن) سواران مرند و قَره داغ [نداشتند] مشروطه‌خواهان را "بابی" خوانده، فتوا به کشتن ایشان دادند» (تاریخ مشروطهٔ ایران، احمد کسروی، ص ۶۲۸).

 مقاومت تبریز در برابر یورش نظامی همه جانبه
 روز دوم تیرماه ۱۲۸۷، همزمان با بمباران مجلس، شجاع نظام مرندی با کمک تفنگچیان محلّهٔ دَوچی به محلّات مشروطه‌خواه و انجمن تبریز یورش برد. به این گمان که در همان نخستین ساعات رویارویی، کار را یکسره کند. در اثر این یورش ناگهانی، افراد ناپیگیر و متزلزل و «بسیاری از سردستگان و نمایندگان انجمن، سخت، ترسیدند و هر یکی به اندیشهٔ جان و داراک (=دارایی) خود افتاد. اینان کار را پایان یافته و مشروطه را ازمیان برخاسته می‌دانستند... ولی، مجاهدان ترسی به خود راه نداده، دست از ایستادگی برنداشتند و کسانی از علی مسیو و حاجی علی دوافروش و حاجی مهدی آقا... رشتهٔ پشتیبانی را از دست ندادند» (ص ۶۷۸).
 مقاومت دلیرانهٔ مجاهدان در سه روز نخستین جنگ، به مهاجمان مزدور فهماند که «کار تبریز، جز از کار تهران می‌باشد» (ص ۶۷۸). شجاع نظام مرندی کاری از پیش نبرد. پسر رحیمخان چلیپانلو هم واماند. عین‌الدّوله، والی آذربایجان و چهل هزار قوای زیر فرمان او هم کاری از پیش نبردند. یکی از لوطیان دَوَچی، مسیر آبی را که به آسیاب‌ها می‌آمد، منحرف کرد و در نتیجه، «نان در شهر نایاب گردید و سختی بیشتر شد». از ورود خواروبار به شهر نیز جلوگیری کردند. در اثر این محاصرهٔ اقتصادی «هر روز جمعی از زنان و اطفال و فقرا از گرسنگی جان می‌دادند» (۱۰). در اثر فشارهای طاقت‌فرسا، روز ۲۲ تیرماه مجاهدان محلّات خیابان، مارالان و نوبر تسلیم شدند. خانهٔ سردار پاکباز ـ علی مسیو ـ تاراج شد و مردم از بیم آن که خانه‌هایشان به تاراج رود، بر سر درِ خانه‌های خود بیرق سفید زدند.
 در چنین هنگامهٔ خوف‌انگیزی ستّارخان با ۲۰ مجاهد جان بر کف (ص ۶۹۵) به ایستادگی پرداخت. «مشروطه، از تمام ایران رخت بربسته و از تمام تبریز فقط در کوی امیرخیز و به دست ستّار زنده بود».
 سوای قشون ۴۰ هزار نفرهٔ دولتی، سهام‌الدّوله با فوج ملایر، و اقبال‌السّلطنه از ماکو، به تبریز نزدیک شدند. روز ۱۷ مرداد، روز تعیین‌کننده‌یی بود. در این روز، رحیم‌خان شجاع نظام، سواران شاهسَوَن، قورخانهٔ مراغه و... با ۷ هزار سوار، امیرخیز را به‌محاصره گرفتند. در نبرد دهساعته‌یی که رخ داد، ستّارخان، سردار دلیر و پاکباز، با همان گروه اندک یورشها را خنثی کرد. در نتیجهٔ این پیروزی، مجاهدان «به استواری دل افزودند» و بسیاری از آزادیخواهانِ نومید، دوباره، به عرصهٔ نبرد آمدند.
 شب یکشنبه ۱۵ شهریور، به فرمان عین‌الدّوله، حملهٔ سختی آغاز شد. در این حمله، «آواز تفنگ چنان پیاپی می‌آمد که تو گفتی اسفند به روی آتش ریخته‌اند». قوای دولتی به سپاه ماکو امید بسته بودند. ولی، این سپاه جرّار نیز در روز ۱۹ شهریور از مجاهدان، چنان شکست کوبنده‌یی خورد که بی توقّف، عقب نشینی کرد.
 روز سوم مهرماه، تمامی قشون دولتی، به فرمان عین‌الدّوله، با آخرین توان و تدارک، از همه سو، به شهر یورش بردند. امّا، «راهی به دِهی نبردند» و به سختی شکست خوردند. این شکست، دورهٔ جدیدی در تاریخ جنگهای تبریز گشود. از یک سو، «مردم از ترس درآمده، این دانستند که یک شهری چون درفش مردانگی برافراشته، دست یافتن به آن جا کار دشواری می‌باشد». از سوی دیگر، «هواداران دولت نومید شدند و نام عین‌الدّوله خوار گردید... در همین زمان است که سپهدار از هواداری دولت دست می‌کشد» (ص ۷۷۸). پس از زورآزمایی سوم مهر «عین‌الدّوله و سپهدار، هر دو، نومید شدند».
 شبیخون شب جمعه ۱۷ مهر هم که از طرف مجاهدان صورت گرفت و طی سه ساعت درگیری غافلگیرانه در قلب سپاه عین‌الدّوله، تلفات زیادی از دولتیان را در پی داشت، «در دولتیان، سخت، هناییده (=تأثیر کرده)، به یکباره دل‌های ایشان را پر از ترس و نومیدی گردانید» (ص ۷۸۲). پس از این حملهٔ دلاورانه بود که رُعب و وحشت در دل نفرات عین‌الدّوله افتاد و «هر شبی یک دسته از آنان گریخته، خود را بیرون انداختند» (ص ۷۸۹) و «عین‌الدّوله در کار خود درمانده، نومیدانه، روز می‌گذاشت» (ص ۷۸۹).
 روز ۲۰ مهرماه مجاهدان به محلّة دَوَچی یورش بردند. شب آن روز، این کانونِ گردهمایی دشمنان آزادی و مشروطه، «تهی گردیده و اسلامیه‌نشینان و سرکردگان دولتی و دیگران از آن جا گریختند» (ص ۷۹۱) و شهر، به کلّی، به تصرّف مجاهدان درآمد.
 در چنین هنگامهٔ نومیدکننده‌یی، محمّدعلیشاه به عین‌الدّوله پیغام فرستاد که یا اسلامیه‌نشینان را به شهر برگردان یا استعفا بده. عین‌الدّوله که چشم‌انداز آینده را بسیار اندوهبار و تاریک می‌دید، بی درنگ، استعفا داد و «بدین سان، لشکر بی‌سر گردیده و به نابه‌سامانی افزود». امّا، در تبریز به دست و بازوی توانمند مجاهدان، مشروطه، دوباره، جان گرفت و بالید و به میمنت این بالندگی، در درون شهر «آرامش و سامان بی‌مانندی فرمانروا می‌بود و مردم از هرباره در خوشی می‌بودند. نان و خواروبار نیز فراوان می‌شد. آن شهری که یک ماه پیش پر بیم‌ترین شهرهای ایران شمرده می‌شد، اکنون، ایمن‌ترین شهر می‌بود» (ص ۸۰۶).
 پیروزی‌های مجاهدان، نه تنها در تبریز بلکه، در همه‌جا توده‌های خواهان تغییر وضع موجود را «به تکان آورده بود. در تهران با همهٔ سختگیریهایی که می‌رفت، انبوهی از مردم زبان بازکرده، از تبریزیان ستایش می‌کردند و مشروطه‌خواهی نشان می‌دادند». در اثر نارضاییهای مردم، در همه جا، «محمّدعلی میرزا رو به سوی برافتادن می‌داشت و روز به روز کارش دشوارتر می‌شد. این زمان در بیشتر شهرها جنبش پدیدار می‌بود. گذشته از داستانهای اسپهان و رشت، در مشهد جنبشی رخ داده و در استرآباد شورشی پیدا شده... در تهران بیشتر دکانها بسته می‌بود» (تاریخ مشروطهٔ ایران، احمد کسروی، ص ۸۷۹).
 در برابر توفان انقلابی که در سرتاسر ایران سربرکشیده بود، روس و انگلیس، متّحداً توطئهٔ جدیدی چیدند؛ توطئه‌یی که در تاریخ کشورمان، در این هشتاد سال اخیر، دستِ کم، دوبار، خود را نشان داد.

 شاه صدای انقلاب مردم را می‌شنود!
 قیام خونبار مردم تبریز، با بیست مجاهد جان برکف، آغاز شد و طی چهار ماه مبارزهٔ توأم با رنج و فدا، به چنان اوج کمّی و کیفی رسید که قشون چهل هزار نفره عین‌الدّوله، هزاران تفنگدار رحیم‌خان، صمدخان شجاع‌السّلطنه، شجاع نظام مرندی، اقبال‌السّلطنهٔ ماکویی، دَوَچی و... نتوانست آن را درهم بشکند. سرانجام خام‌خیالانی را که فکر می‌کردند به‌آسانی می‌توانند شعلهٔ مقاومت را خاموش کنند، به تسلیم واداشت و صدای توفندهٔ انقلاب را به آنها شنواند.
 در پی پیشرفت کار مجاهدان تبریز و سپس، گیلان، شور مشروطه‌خواهی، دوباره رونق گرفت و کار به جایی رسید که «کسانی از نزدیکترین درباریان، شور مشروطه‌خواهی از خود نشان می‌دادند» (۱۱).
 شاه قاجار نیز «به خود آمده، سر به مشروطه فرود آورد و دستخط‌های پیاپی بیرون داد و... سپاه از گرد تبریز برداشت» و «کابینهٔ کودتا» را برکنار کرد و کابینهٔ جدید «برای دلجویی از آزادیخواهان و جلوگیری از کشاکش و زد و خورد، نوشته‌یی بیرون داد که هر کس که از مشروطه بدگویی نماید و یا خبرهای دروغی دربارهٔ آزادیخواهان پراکنده کند، سزای سختی بیند». شاه نیز طی اطلاعیه‌یی «از گناهکاران درگذشت» (۱۲).

 «آخرین تلاشها، در آخرین روزها»
 هنگامی که خبر فتح قزوین به دست مجاهدان گیلانی به تهران رسید، این خبر برای شاه و درباریان و نمایندگان دولتهای روس و انگلیس بسیار نامنتظَر و باورنکردنی بود. از شنیدن این خبر، «درباریان، بی‌اندازه، بیم نمودند. آن روز محمّدعلیشاه به‌سان سپاه پرداخته و نمایندگان اروپا و بسیاری از درباریان نزد او بودند، و چون این خبر پراکنده شد، بر همگی ناگوار افتاده، سردی انجمن را فراگرفت. قزوین دهانهٔ تهران به شمار است و هر کس می‌دانست شورشیان، به زودی، روانهٔ آنجا خواهند شد. این است که تلاشها بیشتر گردید» (۱۳). سفیران روس و انگلیس در تهران، «در زمینهٔ نگهداری محمّدعلی میرزا و جلوگیری از پیشرفت شورشیان، سخت، ایستادگی می‌نمودند». کنسول‌های این دو کشور در تبریز و اصفهان نیز «نمایندهٔ جداگانه‌یی به قزوین نزد سپهدار فرستادند... نیز از روی دستور لندن و پترزبورگ، نمایندگان ایشان در بغداد با علمای نجف و کربلا به گفتگو پرداخته، از ایشان خواستار می‌شدند، پا در میان نهاده آزادیخواهان را از شور و خروش فرونشانند». «سپهدار، نه تنها، آهنگ پیش آمدن به تهران را نداشت، هم می‌خواست آنجا را گذارده، به گیلان بازگردد... روسیان از او درخواست می‌نمودند از شورشیان ابزار جنگ بازسَتد و ایشان را پراکنده نماید و او اگر می‌توانست آن را می‌پذیرفت و به کار می‌بست»(۱۴).
 چهار روز پس از فتح قزوین به دست مجاهدان گیلان، تلگرامی از طرف محمّدعلیشاه به سپهدار تنکابنی رسید دایر بر این که «مشروطیت را اعطا و امر به انتخابات نیز دادیم». سپهدار «تلگرام مزبور را برای مجاهدان قرائت، تقاضا نمود که شهر چراغانی شود، لیکن، آزادیخواهان اظهار عدم رضایت کرده، برضدّ سپهدار کنگاش‌ها نمودند. میانهٔ سپهدار با آزادیخواهان به هم خورد و دور چادر او را محاصره کرده، از مراجعتش به رشت جلوگیری نمودند» (۱۵).
 در تبریز نیز تقی زاده و همدستانش و بسیاری از سرجنبانان تهران بر آن بودند که «پیشنهاد کارکنان دو دولت (روس و انگلیس) را پذیرفته و با دربار قاجار از درِ آشتی باشند». برای ایشان «برپاماندن دربار قاجاری، پناهگاه بزرگی بود». امّا، خشم انقلابی خلق مهارناپذیر بود و برای فرونشاندن آن توطئه‌یی دیگرگونه می‌بایست.

 «دولت انقلاب»، فرزند کدام مشروطه؟
 «کشاکش مشروطه و خودکامگی، اگر، تا به دم واپسین با خونریزی تواٌم بوده و به فرجام با خونریزی یکرویه می‌شد، بیگمان، همهٔ ایشان ـ درباریان و وابستگان به روس و انگلیس ـ را ازمیان می‌برد و در چنان حالی با هیچ نیرنگی نمی‌توانستند خود را به ردهٔ مشروطه‌خواهان برسانند. این است که بسیار دربایست بود (=ضروری بود) که نگذارند بیش از آن پیش رود و تا می‌توانند دربار قاجاری را نگاهداری کنند»(۱۶).
 اگر مقاومت در تبریز و رشت و تهران، همچنان، بیوقفه، پیش می‌رفت، در پرتو فدا، ایثار و آگاهی رزمندگان آزادی، موانع مسیر را می‌تراشید و ازمیان می‌برد. امّا، چنین نشد. نفرت و بیزاری از محمّدعلیشاه آن چنان بالا بود که نمی‌توانستند او را، هم چنان، در قدرت نگه دارند، کنارآمدن با رهبران مقاومت، به ویژه، ستّارخان، نیز ناممکن می‌نمود، این بود که به ناگزیر، به رفتن محمّدعلیشاه و روی‌کارآمدن یکی از دست‌پروردگان دربار ـ سپهدار تنکابنی ـ رضا دادند.
 به هنگام غروب روز ۲۵ تیرماه ۱۲۸۸، انبوهی از ملّایان و درباریان و آزادیخواهان و بازرگانان در بهارستان گردآمدند و انجمنی به نام «مجلس عالی» برپاکردند و کمیسیونی مرکب از بیست و چند تن ـ که سپهدار و سردار اسعد بختیاری جزء آن بودند ـ برای ادارهٔ امور، تشکیل دادند. اکثر افراد این کمیسیون، «از درباریان پیشین قاجاری و خود کسانی بودند که پدر بر پدر، به بندگی خوگرفته و همیشه روس و انگلیس را به کارهای ایران چیره دیده بودند و ایشان را ماندن یا نماندن ایران چندان تفاوت نداشت... هر یکی مشروطه را خوان یغمایی پنداشته، در جستجوی رَسَد خود بودند» (۱۷).
 این کمیسیون کابینه‌یی برگزید که کلّیهٔ اعضای آن از وابستگان به دربار قاجاری یا دست‌پروردگان دو دولت روس و انگلیس بودند. محمّدولی‌خان تنکابنی (سپهدار)، رئیس «دولت انقلاب» شد که در دشمنی با مشروطه و همدستی با دشمنان آزادی، پیشینه‌یی طولانی داشت (۱۸).
 ناصرالملک، وزیر خارجهٔ دولت سپهدار، همواره، با جنبش مشروطه‌خواهی مخالفت می‌ورزید. این مخالفت، در نامه‌یی که در آغاز جنبش به طباطبایی نوشته، به روشنی، دیده می‌شود (تاریخ مشروطه، کسروی، ص ۹۰). ناصرالملک در انگلیس تحصیل کرده و همکلاسی و دوست «سِرادوارد گری»، وزیر خارجهٔ انگلیس، به‌هنگام پیروزی انقلاب مشروطه و از پشتیبانان سیاست انگلیس در ایران بود، از این رو، «انگلیسیان بسیار گرامیش می‌داشتند» (تاریخ هیجده سالهٔ آذربایجان، ج اول، ص ۱۴۸). وی که بعد از قتل اتابک امین‌السّلطان نخستوزیر محمّدعلیشاه شده بود، «می‌کوشید که از خشم ایرانیان به روس و انگلیس بکاهد».
 بقیهٔ وزیران دولت سپهدار ـ فرمانفرما (وزیر عدلیه)، مستوفی الممالک (وزیر مالیه)، سردار منصور (وزیر پست و تلگراف) و... هم، وضعی مشابه داشتند. آن‌ها، نه تنها، محمّدعلیشاه را محاکمه نکردند، بلکه، برای او مواجب ماهانهٔ هنگفتی نیز تعیین کردند. کسانی مانند لیاخوف، فرمانده قوای قزّاق و یکی از گردانندگان بمباران مجلس را، در بهارستان، یعنی همان محلی که او بمباران کرد، تبرئه کردند. گردانندگان «دولت انقلاب»، تنها پنج نفر از دشمنان مشروطه را ـ که در میان مردم بسیار بدنام بودند ـ ازجمله، شیخ فضل‌الله نوری، میرهاشم دَوَچی و صنیع حضرت، محاکمه و اعدام کردند. آن‌ها از بانیان و گردانندگان جنبش «مشروعه» بودند و طبعاً، آبشان با این «لیبرال‌ها» به یک جو نمی‌رفت.

 خلع سلاح مجاهدین، رهاوَردِ «دولت انقلاب»
 «دولت انقلاب» نه تنها، با محمّدعلیشاه درنیفتاد و او را به محاکمه نکشید، بلکه، برایش مقرّری تعیین کرد. لیاخوف‌ها و سیاستگران درباری همدست روس و انگلیس از مجازات مصون ماندند. چرا که اینان همپالکی‌های همیشگی آنها بودند. کینهٔ آنها به سوی مجاهدینی سمت‌وسو داشت که ماهها، سنگر به سنگر، با این «میوه چینان» جنگیده بودند و به خوبی روشن بود که فردا نیز سدّ راه ادامهٔ خودکامگی و وابستگی خواهند شد.
 امّا، برای ازمیان بردن مجاهدان، بهانه لازم بود. این بهانه را تفرقه‌افکنی‌ها و اغتشاشهای ناشی از کشمکش‌های دسته‌های «اعتدالی» و «انقلابی» به دست داد.
 دسته«انقلابی» را سیدحسن تقی‌زاده پدید آورده بود. او در دوران قیام دلیرانهٔ مجاهدان در تبریز «از پشت پرده به کارشکنی می‌کوشید» و «به ستّارخان و باقرخان بد می‌گفت و بدین سان، یک دسته را از آنان جدا گردانیده، به سرِ خود گردمی‌آورد. حیدر عمواوغلی، که از تهران با وی به همبستگی می‌داشت، در اینجا نیز به او پیوسته، در نهان با ستّارخان دشمنی می‌نمود. بدتر از همهٔ اینها، آن که میرزا محمّدعلیخان تربیت که از خویشان تقی‌زاده و از افزارهای دست او می‌بود، و او نیز همچون تقی زاده، به لندن و کانونهای سیاسی آنجا راه می‌داشت و به‌تازگی از آنجا بازگشته، در تبریز می‌زیست، او هم با ستّارخان دشمنی می‌کرد و او را "لوتی" و "تاراجگر" می‌خواند» (تاریخ مشروطه ایران، کسروی، ص ۸۰۸).
 تقیزاده و همدستانش، «نامبرداری مجاهدین را برنتافته، همیشه، می‌کوشیدند جانفشانی‌های آنان را خوار و بی‌ارج نمایند و از نام و آوازه‌شان بکاهند... و نگذارند شورش همچنان پیش رفته و آخرین فیروزی به نام مجاهدان و جانبازان درآید» (۱۹). تقی‌زاده همیشه «پیروی از سَهش‌های (=تأثرات) مردان سیاسی انگلیس» می‌نمود و «یک رو به سوی آزادیخواهان و یک رو به سوی لندن» داشت.
 سردار اسعد بختیاری (۲۰) هم که مانند تقی‌زاده، در جهت پیشرفت سیاست انگلیس در ایران می‌کوشید و «در دشمنی با آنان ـ مجاهدان ـ با "انقلابیان" (=دار و دستهٔ تقی زاده) همراهی داشت»، دستهٔ «اعتدالی» را به وجود آورده بود. به هرحال، «دست‌های بیگانه درکار می‌بود که آتشِ دو تیرگی (=اختلاف) را دامن زند» (۲۱). این دو دسته، عامل اصلی ایجاد دو دستگیها و اختلافات بودند.
 ستّارخان از این اختلافاتِ درون جبههٔ خلق، که جز به سود دشمنان خلق نبود، سخت، دلگیر شد، امّا، نتوانست آن را فیصله دهد. چرا که «این کشاکش از سرچشمهٔ دیگری آب می‌خورد و نیرومندتر از آن بود که او بتواند از عهدهٔ جلوگیری برآید» (۲۲).
 نخستین اقدام عملی دستهٔ «انقلابی» قتل سید عبدالله بهبهانی، یکی از سران مشروطهٔ تهران، در شب ۲۴ تیر ۱۲۸۹ بود، که به‌اعتبار سابقهٔ روشن و نفوذ توده‌یی وی، تأثیر اجتماعی زیادی برجای نهاد.
 این قتل، دو دستگی‌ها را شدّت بخشید و هواخواهان وی، مسبّب اصلی ـ تقی زاده ـ را شناختند و «بیرون کردن او را از مجلس می‌خواستند». بازار تهران، به همین جهت، سه روز بسته شد. تقی‌زاده، ترسان از خشم مردم، به خانهٔ سردار اسعد، سردستهٔ «اعتدالیون» پناه برد. سردار اسعد «با این که خود از اعتدالیون بود، به نگاهداری او برخاست» (۲۳).
 ستّارخان، باقرخان، معزّالسّلطان و یک تن دیگر از مجاهدان، طی اطلاعیه‌یی ضمن محکوم‌کردن قتل بهبهانی، تأکید کردند که «عوامل دسته‌بندیها را از مجلس بیرون کنند». تقی زاده چند روز پس از این واقعه، پنهانی، از راه تبریز به استانبول گریخت.
 دو هفته پس از قتل بهبهانی، در شب نهم مرداد، علیمحمّدخان تربیت، از دستهٔ «انقلابی» و از خویشان تقی‌زاده ـ که مانند خود او به «لندن و کانونهای سیاسی آن جا راه داشت»ـ به دست چهار مجاهد از دستهٔ معزّالسّلطان، کشته شد. آن چهار نفر، بعد از این قتل، به ستّارخان پناه بردند، امّا، ستّارخان حاضر نشد به آنها پناه دهد و قتل «تربیت» را محکوم کرد.
 سپهدار تنکابنی نیز در نهان با مجاهدین دشمنی می‌ورزید. او و دیگر دست‌اندرکاران دولت نوپا، همسو شد تا «یک مشت مردان غیرتمند و دلیر را که به چشم بیگانگان خار بودند، آلوده گردانند و از دید مردم بیاندازند و در میانشان تخم کینه و دشمنی بکارند و سپس، انقلابی و اعتدالی دست به هم داده، به کندن ریشهٔ ایشان همداستان گردند» (۲۴).
 پس از دولت سپهدار تنکابنی، دولت مستوفی الممالک روی کار آمد که ترکیبی بود از «انقلابیون» و «اعتدالیون». مستوفی الممالک با بهانه قراردادن قتل بهبهانی و تربیت، تصمیم بر جمع‌آوری ابزار جنگ از مجاهدان گرفت. البتّه، دولت‌های روس و انگلیس، در این تصمیم‌گیری الهامبخش او بودند.
 روز دهم مرداد ۱۲۸۹، فردای قتل «تربیت»، وزیر مختار روس با وزیر خارجهٔ انگلیس در خصوص ضرورت مُبرم خلع سلاح مردم گفتگو کرد. دو روز بعد، مجلس در نشست ۷ ساعته، همین ضرورت را مورد بررسی قرارداد و درست به همان نظری رسید که نمایندگان روس و انگلیس به آن رسیده بودند. مجلس در همان جلسه تصویب کرد که تا ۴۸ ساعت دیگر، همهٔ مردم، به جز شهربانی و ارتش، باید سلاحهای خود را به ماٌموران دولتی تحویل دهند. ستّارخان پذیرفت. زیرا، در آن شرایط، در تهران، نه توان مقابله با دولت را داشت و نه مطلق‌کردن تضاد با دولت وقت را درست می‌دانست. به این جهت، اعلام کرد: «نخست کسی که آن را به کار بندد، من خواهم بود... به کسان خود دستور داد که تفنگ و فشنگ خود را گرد آورده، برای سپردن به دولت آماده باشند» و به آنها گوشزد کرد که «کاری نکنند که کاسه بر سر ما بشکند». امّا، دشمنان آزادی، تنها، به خلع سلاح مجاهدان قانع نبودند و «بر آن می‌کوشیدند کار را به زدوخورد رسانیده، گزندی نیز به خود آنان رسانند» (۲۵). براین اساس بود که گردانندگان دولت مستوفی و همدستانشان، پیش از به پایان رسیدن مهلت مقرّر، «بسیج جنگ می‌دیدند و هرچه از سواره و پیاده و ژاندارم و پولیس و قزّاق و سواران بختیاری» در تهران بودند، برای ازمیان برداشتن مجاهدان آماده کردند. پالکونیک، رئیس قوای قزّاق، نیز چون واقعهٔ بمباران مجلس، پادرمیان داشت (۲۶).
 تلاش‌های بسیار ستّارخان، برای جلوگیری از درگیری به جایی نرسید. «دولت انقلابی کابینهٔ مستوفی الممالک خرسندی نداشت شکار را از دست دهد و از فرصتی که برای برانداختن یک مرد دلیرِ به نام پیداکرده بود، سودجویی ننماید»(۲۷).
 زدوخورد با ستّارخان و یاران مجاهدش را، قوای بختیاری زیر فرمان سردار اسعد، آغاز کردند. آن‌ها پس از چهار ساعت تیرباران پیاپی پارک اتابک ـ منزلگاه سردار ملی ـ و کشتن و مجروح کردن بیش از ۶۰ مجاهدِ مدافعِ حریم آزادی، این نبرد نابرابرِ دشمن‌شادکن را به پایان بردند (۲۸). تهران، به قول سردار اسعد، از «متمرّدین» (=مجاهدین) پاک شد: «فردای آن روز در کوچه‌های تهران مجاهدی دیده نمی‌شد. مردم تهران از پیشامد، سخت، افسردگی داشتند و همگی دلسوزی می‌نمودند و با آن که دولت حکومت نظامی برپا و سختگیری آغاز کرده بود، بازارها را باز نمی‌کردند...»(۲۹).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 منابع و توضیحات:

* این مقاله برای نخستین‌بار در ماهنامهٔ «شورا»، شمارهٔ ۱۰، مرداد ۱۳۶۴ به چاپ رسید.
 (۱) ـ سرمقالهٔ «نامهٔ جبهه نجات ایران»، علی امینی، شمارهٔ ۱۸، ۱۵ آبان ۱۳۶۳؛
(۲) ـ مصاحبه بختیار با صدای آمریکا، ۲۷ شهریور ۱۳۶۳؛
(۳) ـ کیهان، ۱۶ دی ۱۳۵۷؛
(۴) ـ تاریخ بیداری ایرانیان، ناظم الاسلام، بخش اول، انتشارات آگاه، ص ۳۲۸؛
 (۵) ـ تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، چاپ سیزدهم، دیماه ۱۳۵۶، ص ۵۱ ـ از این پس صفحاتی که بدون ذکر نام منبع، در متن، می‌آید، از این کتاب است؛
(۶) ـ «مرکز غیبی» یک تشکیلات مخفی بود که آن را کربلایی علی مسیو و چندتن از یارانش، از آغاز جنبش مشروطه، در تبریز به وجود آوردند. بازوی نظامی «مرکز غیبی» هسته‌یی بود که «مجاهد» نامیده می‌شد.؛
(۷) ـ «خاطرات حاجی سیاح»، ص ۵۹۳ (مشهدی باقر بقّال، یکی از مخالفان "مشروعه" بود) ـ «دو مبارز مشروطه»، رحیم رئیس نیا، ص ۲۴)؛
(۸) ـ «تاریخ بیداری ایرانیان»، ناظم الاسلام کرمانی، بخش دوّم، ص ۱۴۳؛
(۹) ـ همان کتاب، بخش ۲، ص ۱۶۱؛
(۱۰) ـ «خاطرات حاجی سیاح»، ص ۶۰۱؛
(۱۱) ـ «تاریخ هیجده سالهٔ آذربایجان»، احمد کسروی، جلد اول، چاپ نهم، ۱۳۵۷، ص ۱۵؛
 (۱۲، ۱۳ و ۱۴) ـ منبع ۱۱، به ترتیب، صفحات ۱۹، ۲۶ و ۲۹؛
(۱۵ و ۱۶ و ۱۷) ـ همان، به ترتیب، صفحات ۲۶، ۳۰ و ۶۲؛
 (۱۸) ـ سپهدار تنکابنی چهرهٔ معروفی بود. در دورهٔ مظفّرالدّین شاه مدّتی وزیر گمرکات بود. پیش از استقرار مشروطیت در فرونشاندن اعتراضات بازار تهران، با عین‌الدّوله ـ نخست وزیر ـ و امیربهادر ـ وزیر دربار مظفّرالدّین شاه ـ همراهی می‌کرد. به شیخ فضل‌الله نوری، از دشمنان به نام مشروطه، در رویارویی با آزادیخواهان، کمک مالی می‌کرد. به علّت وابستگیش به دولت روس و کمک به پیشرفت سیاست آنها در ایران، مورد تکفیر آقا شیخ نجفی در اصفهان قرار گرفت. روز ۱۸ رجب سال ۱۳۲۴ قمری مردم تهران، تبعید او و امیربهادر و دو تن دیگر را از مظفّرالدّین شاه خواستند. پس از اعدام انقلابی اتابک، سپهدار به عنوان نمایندهٔ درباریان، روز ۸ مهر ۱۲۸۶ شمسی به مجلس شورا رفت و سوگند وفاداری به مشروطه خورد. در آغاز قیام مردم تبریز (اواخر مرداد ۱۲۸۷) با سِمَت رئیس کلّ نظام آذربایجان، به همراه عینالدّوله، برای سرکوبی قیام به آن سامان لشکرکشی کرد. امّا، شکستهای پیاپی و دلگیری از محمّدعلیشاه باعث شد که کار را نیمه کاره رهاکند و «قبای مشروطه‌خواهی» بپوشد؛
 (۱۹) ـ تاریخ هیجده ساله، ج ۱، ص ۳۰؛
(۲۰) ـ «ایل بختیاری حافظ راه تجاری جنوب به اصفهان بود. سردار اسعد، رئیس ایل بختیاری، اندکی پیش از لشکرکشی به تهران، به انگلستان رفت و در آن جا به حضور سِر ادوارگری پذیرفته شد. سرِ پرسی سایکس در ”تاریخ ایران“ خود اعتراف میکندکه سردار اسعد در نهان این اندیشه را در سر می‌پروراند که سلطنت بختیاری را به جای قاجار نشاند» («پژوهشی در تاریخ دیپلوماسی ایران»، محمّدعلی مهمید، ص ۲۹۳)؛
(۲۱) ـ «تاریخ هیجده سالهٔ آذربایجان»، صفحهٔ ۵۲۴؛
(۲۲، ۲۳ و ۲۴) ـ همان منبع، به ترتیب صفحات ۱۳۰، ۱۳۱ و ۱۳۳؛
(۲۵، ۲۶ و ۲۷) ـ تاریخ هیجده ساله آذربایجان، ج ۱، به ترتیب صفحات ۱۳۷، ۱۳۹، ۱۴۲؛
(۲۸) ـ در این یورش وحشیانه. ستّارخان، سردار ملی، زخمی شد و چند سال بعد، در اثر همان زخم جانکاه درگذشت.
(۲۹) ـ تاریخ هیجده ساله آذربایجان، ج ۱، ص ۱۴۳