زنده یاد رحمان کریمی:‌  دور از تو ، با تو می گویم ای وطن !

 

از دیدن حال تو وطن ، خون بجوش است 
عقل یقه دران ، غرق تعجب ، بخروش است 

بس جان بگرفتند و بگیرند هنوز قوم تبهکار 
ته مانده ی سرمایه ات اکنون بتاراج فروش است 

آسوده مخوابید خلایق که طبّال زمانه به میانه  
هر لحظه بکوبد که در خشم سروش است 

کوتاه شده دست خرد از دامن تدبیر، حریفا !
بیند که مصاف بابک و مزدک چه خموش است 

برگرد جهان نیک بگردید و ببینید و بدانید
هر جا که ستم هست ، ستمدیده بجوش است 

از پاسدار مترسید که می ترسد از سایه ی طغیان 
چون رود خروشان بشوید ، خائف و موش است 

آنگاست که در مرگ تبهکار ستم پیشه دوران  
هر مرده و زنده ز سر شوق ، بنوش است 

ای هموطن غافل من ، از دل خونین غزل می گویم 
اهل آن جمع نی ام که هنوز هم به کلام در پوش است 

هشدار که حافظ به خرابات پناهجویی اکنون شما  
بعد شش صد سال هنوزش چو جوانی ، بهوش است

از یاد مبر ایران ! ریحانه و ستار و بسی خیل شهیدان 
تا در رسد آن روز مقرر ، چه بی تاب بگوش است 

از کتاب « در جستجوی قلب جهان»