عبدالعلی معصومی:‌سحرگاه خونین

در سحرگاه روز 4خرداد 1351 بنیانگذاران سازمان مجاهدین ـ محمد حنیف نژاد, سعید محسن و اصغر بدیع زادگان ـ به همراه دو تن از کادر مرکزی سازمان ـ رسول مشکین فام و محمود عسکری زاده ـ تیرباران شدند و در راه آزادی خلق دربند ایران جان باختند.

     حسین شاه حسینی, «از فعالین نهضت مقاومت ملی  ایران و عضو شورای مرکزی جبههٌ ملی دوم» که «در سال 1351در زندان قزل قلعه بوده», داستان اعدام محمد حنیف نژاد را برای موٌلف کتاب «تاریخ سیاسی 25ساله ایران» به شرح زیر نقل کرد:  «گروهبان ساقی, مسئول زندان قزل قلعه ... صبح روز 4خرداد1351 ... به سلول من آمد. رنگ پریده و عصبی می نمود. احوالش را پرسیدم. گفت: امروز شاهد منظره یی بودم که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حدود ساعت 4 صبح قرار بود حکم اعدام دربارهٌ حنیفنژاد و دوستانش اجرا شود. من هم ناظر واقعه بودم. هنگامی که به اتّفاق یکی دیگر از ماٌمورین زندان به سلول او رفتیم تا او را برای اجرای مراسم اعدام به میدان تیر چیتگر ببریم, حنیف نژاد بیدار بود. همین که ما را دید, گفت: میدانم برای چه آمده اید. آن گاه, رو به قبله ایستاد و با تلاوت آیاتی از قرآن, دستها را بالا برد و گفت: خدایا, شاکرم به درگاهت. این توفیق را نصیبم کردی که در راه آرمانم شهید شوم... سپس, همراه ما به راه افتاد... او را به طرف میدان تیر حرکت دادیم. در طول راه تکبیرگویان, شکرگزاری می کرد و تا لحظهٌ تیرباران بدین کار ادامه داد, گویی به عروسی می رفت!...» (تاریخ سیاسی 25سالهٌ ایران,  نجاتی, ص406).
     ـ خاطرهٌ مرتضی اَدیمی از شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین:
«پاییز سال 1351, زمانی که خدمت سربازی را در پادگان عباس آباد تهران می گذراندم, قرار شد برای تمرین تیراندازی به میدان تیر چیتگر برویم. وقتی به میدان تیر رسیدیم, نفرات گروهان پس از گرفتن مهمّات در محل تعیین شده در  خط آتش مستقر شدند. من اسلحه دار گروهان بودم. بعد از توزیع مهمّات, وقتی به طرف محل استقرار خود می رفتم, در بین راه متوجه چند جفت کفش شدم که در گوشه یی افتاده بودند. نمی دانم چرا, ولی احساس خاصی داشتم. می خواستم بدانم چرا این کفشها در این بیابان رها شده اند. به طرف آنها رفتم. سرباز وظیفه یی که مراقب بود کسی از خط آتش عبور نکند, جلویم را گرفت و گفت سرکار دنبال کفشها هستی؟ گفتم آره. انگار دنبال کسی بود که برایش حرف بزند. با چهره یی درهم کشیده, گفت: 5نفر بودند. بعد بدون این که منتظر عکس العملی از طرف من باشد, ادامه داد: همین چند ماه پیش بود, صبح زود آوردنشان این جا. جوان بودند. نمی دانم چقدر شکنجه شده بودند. حرفهای او و حالتش بیشتر کنجکاوم کرد. او از چه کسانی حرف می زد؟ سرباز گویی که صحنه ها دوباره جلو چشمانش مجسّم شده باشند, با خودش حرف می زد: دل شیر داشتند. شعار "مرگ بر شاه" می دادند. مرتّب فریاد می کشیدند: الله اکبر. الله اکبر. تا به حال کسی را به شجاعت آنها ندیده بودم. هیچ باکشان نبود. انگار نه انگار که می خواهند تیربارانشان کنند. چشمهایش پر از اشگ شده بود. با بغض گفت: یک سری از سربازان را آورده بودند که آنها را اعدام کنند. امّا, هیچ کس توی خط آتش نرفت. هیچ سربازی حاضر نشد به آنها شلیک کند. صدای قرآن خواندن و شعارهای آنها قطع نمی شد. حتّی, اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند. افسر آتش که این صحنه را دید, ناچار شد برود یک سری دیگر از نفرات کادر و درجه دار را بیاورد. آنها را در خط آتش نشاند و مجبورشان کرد که شلیک کنند. این کفشها متعلّق به آنها بود... وقتی به پادگان برگشتم هنوز در فکر آن کفشها  و صاحبان آنها بودم. اسلحه دار گروهان, که یک درجه دار کادر بود, علت گرفته بودنم را سوٌال کرد. داستان را برایش تعریف کردم. گفت: من هم چیزی دارم که بعداً برایت توضیح می دهم. فردا صدایم کرد و گفت: می دانی آنها چه کسانی بودند؟ گفتم نه. گفت: این پنج نفر از گروهی بودند که مهدی رضایی هم با آنها بود. بعد قسمتهایی از دفاعیات مهدی شهید را برایم بازگو کرد. آن روزها من نه حنیفنژاد را می شناختم و نه  سعید محسن و نه هیچ کس دیگری از مجاهدین را. فقط از طریق روزنامه ها با نام مهدی رضایی آشنا شده بودم. امّا, این را می دانستم پاکبازانی هستند که برای آزادی مردم از چنگ رژیم شاه  مبارزه میکنند و در روٌیای خود آرزو می کردم که کاش آنها را می دیدم...» («بنیانگذاران», از انتشارات سازمان مجاهدین خلق ایران, تابستان 1380، ص164).

نهال نودمیده
مسعود رجوی (در مراسم بزرگذاشت 4 خرداد 1373): «در بعد از ظهر پنجشنبه 4خرداد [1351], روزنامه یی آمد که با شهادت محمدآقا دلمان را از بنیاد لرزاند. همراه با او سعید و اصغر و رسول (مشکین فام) و محمود (عسکری زاده) را هم اعدام کرده بودند... دوباره دنیا تیره و تار شد, امّا, برخلاف زمان دستگیری محمدآقا, این بار نمی دانم چطور شده بود که روشن می نمود که سازمان ریشه کن نشده است. انگار بذری که حنیف کاشته بود, روییده و رشد می کرد...» (بنیانگذاران, ص69).
 «پدر طالقانی» (آیت الله سید محمود طالقانی) در مراسم چهارم خرداد 1358, بهحق گفته بود: «امروز برای تجلیل از شهدایی جمع شده ایم که از خون پاک آنها, پس از هفت سال سیلابها برخاستند؛ همانها که برای درهم کوبیدن شرک و بتها و اقامهٌ توحید به پاخاستند... آنها شاگردان موٌمن و دلدادهٌ مکتب قرآن بوده, گوهرهایی بودند که در تاریکی درخشیدند. حنیف نژاد, بدیع زادگان, عسکری زاده, مشکین فام, ناصر صادق, از همین تابندگان بودند. اینها راه جهاد را گشودند» (بنیانگذاران, ص 167).
ماهنامه «ایران فردا» در روز 8دی 1378 در مقاله یی دربارهٌ روند جنبش ملی ـ مذهبی ایران پس از کودتای 28مرداد, ضمن بیان شکل گیری سازمان مجاهدین و نقش آن در شکستن بن بست مبارزاتی پس از سرکوب خونین خرداد 42, از جمله, نوشت: «در ابتدای دههٌ پنجاه, مجاهدین با فکر نو, مشی نو, سازمان نو و خصلت بن بست شکن و روح فدایی, طرح نوین درانداختند و موج افشان شدند تا آن جا که پس از ضربهٌ 50 و دستگیری و شهادت رهبران و حتّی, پس از ضربهٌ درونی 54 و تلاشی سازمان, هسته هایی متاٌثر از تفکّر و مشی و منش آنها تشکیل و بروز و ظهور یافت» (بنیانگذاران, ص172).
«پس از شهادت بنیانگذاران و اعضای مرکزیت مجاهدین, اطلاعیههای متعددی از جانب روحانیان در شهرهای مختلف صادر شد. ازجمله, در تیرماه 1351, اطلاعیه یی با امضای «حوزهٌ علمیهٌ قم»  صادر شده که در قسمتی از آن چنین آمده است: «... رزمندگان با ایمانی چون حنیف نژادها و سعید محسن ها, بدیع زادگان ها, ناصر صادق ها, باکری ها, از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران را اعدام کردند و از همین راه خصلت دست نشاندگی و ضداسلامی خود را آشکارتر نمودند. رزمندگان مجاهدی را شهید ساختند که اصالتهای فکری اسلامی و دید صحیح و انقلابی از قوانین آزادیبخش قرآن تعیین کنندهٌ جهت جنبش آنان بوده و مرگ شرافتمندانهٌ خود را لقاء الله می دانستند...» در ادامهٌ این اطلاعیه آمده است: «به دنبال  این آدمکشیها, روحانیون مترقی حوزهٌ علمیهٌ قم به منظور اعتراض به این وحشیگریها و نیز اعلام پشتیبانی از اهداف مقدّس و اسلامی این رزمندگان, مجلس ترحیم و سخنرانی در مدرسهٌ فیضیّه تشکیل دادند و تظاهرات برپا ساختند...» (پیام مجاهد, ش3, مرداد 1351).
اندکی پیش از اعدام بنیانگذاران سازمان, «آیت الله حسینعلی منتظری» در نامه یی به تاریخ 15صفر 1392 (1351) خطاب به خمینی نوشت «... چنانچه که اطلاع دارید عدهٌ زیادی از جوانهای مسلمان و متدیّن گرفتارند و عده یی از آنان در معرض خطر اعدام قرار گرفته اند. تصلّب آنان نسبت به شعائر اسلامی و اطلاعات وسیع و عمیق آنان بر احکام و معتقدات مذهبی معروف و مورد توجّه همهٌ آقایان و روحانیین واقع شده است و بعضی از مراجع و جمعی از علمای بلاد اقداماتی برای تخلّص آنان کرده اند و چیزهای نوشته شده. به جا و لازم است از طرف حضرتعالی نیز در تاٌیید و تقویت و  حفظ دماء آنان چیزی منتشر شود. این معنی در شرایط فعلی ضرورت دارد. چون مخالفین  سعی میکنند آنان را  منحرف قلمداد کنند...»
خمینی از هرگونه تاٌیید آشکار مجاهدین سرباز زد, اما, «سرانجام, ناگزیر شد که بدون آن که نام مجاهدین را بیاورد, فتوای اختصاص دادن یک سوم سهم امام به جوانان مسلمان میهن دوست را صادر کند که در آن روزگار کسانی جز مجاهدین نبودند...» (بنیانگذاران, ص176).
        مجاهدین در نبرد رویاروی     
پس از ضربهٌ سهمگین شهریورماه1350, موجودیّت تشکیلاتی که بعدها در زندان «سازمان مجاهدین خلق ایران» نام گرفت, بهکلی, ازمیان رفت و بیم آن بود که دیگر هرگز نتواند کمر راست کند.
شاه تهدید اصلی رژیم خود را خوب می‌شناخت و در این مورد کینه‌اش حد و مرزی نداشت: «… همهٌ آنها تروریست هستند… برخی از آنها می‌گویند مارکسیست اسلامی هستند… این کشور متعلق بهماست… این‌گونه افراد را تحمل نمی‌کنیم… من هیچ ترحّمی نسبت بهاین افراد ندارم. هرگز کمترین ترحّمی برای جنایتکارانی که شما (خطاب به مصاحبه کننده) نام چریک بر آنها می‌گذارید… ندارم...  اینها کسانی هستند که باید از میان برداشت» (اوریانا فالاچی، مصاحبه با تاریخ، ترجمه ملکی، ص13).
ساواک شاه، سال51 را «سال سرنوشت» نامید و بر آن شد تا ریشهٌ «خرابکاران»  را بخشکاند. در این سال «300ماشین ساواک با بالغ بر 900 مأمور گشت، شبانه‌ روز در شکار انقلابیون بودند»(مجاهد، شمارهٌ51، اردیبهشت1359).  «کمیتهٌ مشترک ضدخرابکاری» نیز در همین سال، از عناصر ساواک و شهربانی به ‌وجود آمد تا آن دو بتوانند در کار ریشه کن کردن «خرابکاران» یکپارچه عمل کنند. طبیعی بود که در زیر چنین اختناق و پیگردی، «عمر هر چریک، به‌ رغم سرمایه ‌گذاریهای کلانی که در امر آموزش او صورت پذیرفته بود، بسیار کوتاه بود… عمر انقلابیون، گاه به تندی یک شهاب، که لختی آسمان تیرهٌ سیاسی کشور را بر می‌ فروخت، سپری می‌ شد… در همین دوران کوتاه نیز، پیدا کردن یک خانهٌ کاملاً مناسبت تیمی گاه تا سه‌ماه وقت می ‌گرفت» (تحلیل آموزشی بیانیهٌ تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق، ص37).
شاه در آغاز همین سال برای قدرت نمایی بنیانگذاران و 6تن از  مسئولان بالای سازمان را ـ‌ در 30فروردین و 4خرداد‌ـ تیرباران کرد. سازمان مجاهدین در 20بهمن1351 ـ‌9 ‌روز پس از شهادت اولین شهیدش، جاودانه‌ یاد احمد رضایی‌ـ با انتشار اولین اطلاعیه‌اش اعلام موجودیت کرد.  رضا رضایی از فرار تا شهادتش ـ‌3 آذر50 تا 26خرداد 1352‌ـ اصلی‌ترین فرد سازمان بود و در تجدید بنای سازمان، در بیرون از زندان، نقش ارزنده‌ یی داشت. او که «سازماندهی برجسته» بود، با کمک کادرهای ارزنده‌ یی چون کاظم ذوالانوار و محمود شامخی ـ‌ که با هم کادر مرکزی سازمان را تشکیل می‌ دادند‌ـ توانست دشواریها و موانع راه سازماندهی دوباره سازمان را از سر راه بردارد. او در فروردین51 نوشت: «… در زیر فشار فوق ‌طاقت رژیم به سر می‌بریم. رژیم به هر قیمت مصمّم به نابودی جنبش است. اگر این شرایط را از سر بگذرانیم، بقای ما تضمین خواهد شد» (شرح مختصر زندگی انقلابی مجاهد شهید رضا رضایی، بهار59، ص13). او این رهنمود رهگشای بنیانگذار سازمان مجاهدین، محمد حنیف‌نژاد، را آویزهٌ جان خود داشت که پس از ضربهٌ شهریور50، در اوج شکنجه‌ های ساواک،  به یکی از همرزمانش گفته بود: «اگر از شکستی که پیش آمد درس بگیریم می‌ توانیم آن را تبدیل به پیروزی کنیم. آن‌ چه به ما ضربه می ‌زند اشتباه است نه هوشیاری و قدرت دشمن. حوادثی که پیش آمد بر ما ثابت کرد که دشمن نه تنها از نظر استراتژی بلکه در تاکتیک هم ضعیف است» (مجاهد, ش72, 3خرداد1359). خود او نیز به خوبی آگاه بود که «ترس و وحشت، یأس از پیروزی، همیشه قربانیانش را از میان کسانی انتخاب می ‌کند که نمی ‌دانند از مبارزهٌ خود چه چیزی را طلب می‌ کنند… آن‌ کس که با مسئولیت انسانی خود آگاه است می‌ داند که در هر حالتی تا دم مرگ باید این مبارزه را ادامه دهد» (مجاهد، ش72، 3خرداد1359).
رضا رضایی و یاران اندکش در حالی با رژیم سراپا مسلّح و «ژاندارم منطقه»، پنجه در پنجه شدند که به‌ جز «چند سلاح کمری و یک قبضه مسلسل» سلاح دیگری نداشتند، اما در‌ عوض، عزمشان در مبارزه کاملاً جزم بود و تردیدی نداشتند که جز با قدرت سلاح و جانبازی، رژیم بیداد را نمی‌ توان به زانو درآورد و از میان برد. از زبان رضا بشنویم: «… پیروزی در لفاف سختیها و رنجها و فداکاریها و شهادتها پیچیده است. ما هم از روز اول انتظار نداشتیم که دشمن در یک صبح روشن با دست خودش تسلیم گردد و درمقابل ارادهٌ انقلابی خلق زانو بزند. ما از روز اول هم انتظار نداشتیم که پیروزی را در یک سینی طلایی به ما تقدیم کنند. ما زمانی انتظار پیروزی داریم و شاهد آن خواهیم بود که همهٌ سرزمین ما از خون پاکترین و فداکارترین فرزندانش سرخ و سیراب شود و البته تا آن روز راه زیادی داریم. فریاد رزم‌ آوری انقلابیون، خروش مسلسلها و هم‌ چنین زوزه‌ های دشمن، همه نشانهٌ آن است که جنبش به جادهٌ اصلی خودش افتاده است و سرانجام پیروزی حتمی از آن ماست. (شرح مختصر زندگی انقلابی مجاهد شهید رضا رضایی، بهار59، ص71).
در «سال سرنوشت»، ساواک بر آن بود تا به هر نحو ممکن «خرابکاران» را ریشه کن کند. روز 21مرداد51 روزنامهٌ کیهان از دستگیری مهدی رضایی، «گل سرخ انقلاب»، خبر داد. مهدی در روز 16 ‌اردیبهشت ... دستگیر شد. ساواک ماهها او را شکنجه داد تا مگر ردّی از برادرش رضا، که رهبری سازمان را به ‌عهده داشت، بیابد، امّا, کلید وحشیانه‌ترین شکنجه‌ ها نیز نتوانست قفل پولادین دهان مهدی را بگشاید. مهدی دلاور در روز 6شهریور در «دادگاه» اول نظامی در این‌باره گفت: «… جوانان انقلابی میهن ما را در زیر شکنجه‌ های وحشیانه و رذیلانه می‌ گیرید. خود من پانزده روز زیر شکنجه بودم و فشار خونم به 5 رسیده بود و 20کیلو لاغر شده بودم… مرا با اجاق‌ برقی سوزاندند، به ‌طوری که از راه رفتن عاجز بودم و روی زمین و روی سینهٌ خود حرکت می‌ کردم. مأموران شما ـ ‌پرویز ثابتی و…‌ـ در دهان من ادرار کردند… این ماهیّت رژیمی است که ما با آن به مبارزه برخاسته‌ ایم. سر تا پای این رژیم جنایت است و بی ‌شرمی و هرزگی… یاران انقلابی ما را در زندانها در زیر شکنجه به قتل می ‌رسانند. من به‌ خوبی می‌ دانم که سزای این گستاخی من، بعد از دادگاه باز هم شکنجه است. بگذار شکنجه کنند؛ بگذار رگ و پوست ما در راه خلق فدا شود؛ تا ظلم هست مبارزه هست، تا مبارزه هست، شکست و پیروزی هست ولی سرانجام پیروزی متعلّق به خلق است. این را من نمی ‌گویم، این را تاریخ می‌ گوید؛ این را نبرد قهرمانانهٌ خلق ویتنام می‌ گوید… این را خلقها می ‌گویند و خلقها حقیقت را می ‌گویند».
مهدی قهرمان در بامداد 16شهریور51 پرپر شد. رضا رضایی در همان روز شهادت جوانترین همرزمش در نامه‌ یی نوشت: «… ما خود را برای دردناکترین مرگها در راه خدا و خلق آماده کرده‌ ایم… امروز جای هر مهدی را دهها مهدی دیگر پر می ‌کند. دشمن به خیال خودش با این همه کشتار وحشیانه می‌ تواند نطفهٌ انقلاب را نابود کند. این احمقها که با خوش ‌خیالی تصور می‌ کردند که با کشتن احمد کار تمام است… هرگز نمی‌ توانستند تصور کنند که ما از آن پس تا کنون 20شهید و اسیر دیگر بدهیم و هنوز هم مصمّم باقی بمانیم. این همه جنایت نه تنها هیچ خللی در روحیهٌ برادران ما به‌ وجود نیاورده بلکه آنها را سرشار از خشم و نفرت ساخته. امروز احساس برادری و وحدتی که بین ما وجود دارد بی ‌سابقه است. آب و گل این وحدت را خون شهیدانی چون اصغر و مهدی و احمد و ناصر ساخته است» (شرح مختصر زندگی انقلابی مجاهد شهید رضا رضایی، بهار59، ص38).
ساواک شاه نه تنها در سال51 ـ«‌سال سرنوشت»‌ـ نتوانست سازمان مجاهدین را از میان بردارد بلکه تا زمانی که رضا رضایی زنده بود، با وجود تشدید هر چه بیشتر اختناق و جوّ پلیسی ـ ‌نظامی، قادر نشد بر آن ضربه‌یی کاری وارد آورد. رضا رضایی دو سال پس از ضربهٌ شهریور50 در این‌باره نوشت: «… دو سال از شروع جنبش مسلحانه می‌ گذرد. در این دو سال با شدیدترین، وحشیانه‌ترین و بی ‌سابقه ‌ترین سرکوبهای پلیسی…  مواجه بودیم… دشمن از هیچ اقدامی خودداری نکرده است… از شکنجه و تیرباران و زندانهای لبریز و… ولی چرا باز باقی هستیم؟… نه تنها باقی هستیم بلکه قوی‌ تر از پیش و مصمّم‌ تر از پیش و امیدوارتر از پیش، چرا؟… ما نه تنها در سوراخ نخزیدیم بلکه در اوج فعالیت باقی مانده‌ ایم… ما درست سه ‌ماه بعد از ضربهٌ هولناک شهریور (1350) عملیات خودمان را شروع کردیم و امروز چریکهای زبده‌ یی داریم… هیچ کدام از تلاشهای وسیع و وحشیانهٌ پلیس، قدرت نابودی ما را ندارد… ضامن بقای ما خونهای پاکی است که داده‌ ایم… امروز انقلاب مسلّحانه به مثابه اصولی ‌ترین راه‌ حل در مقابل این همه جور و ستم… پذیرفته شده است، زیرا مردم به تجربه دریافته‌ اند که نمی ‌توانند هیچ‌ گونه حق مسلّم خود را به جز از راه اعمال قهر و خشونت طلب کنند. این آرزوی بزرگ ما بود»… «دیگر جنبش نطفه نیست، نهالی است که در سخت ‌ترین زمینها و شرایط رشد کرده است و بدون شک در هوای ملایم‌تر و زمین ‌آماده‌ تر به یک‌ باره خواهد شکفت و خواهید بالید».
 رضایی قهرمان، که بهمدت یک‌سال و نیم در رأس سازمان مجاهدین بود، در نیمه‌شب 25خرداد1352 پس از نبردی دلاورانه با جنایتکاران ساواک شاه، به‌شهادت رسید. با غروب زندگی سراسر فدا، پاکبازی و صداقت او، و اسارت یا شهادت مجاهدین قهرمان همرزمش مانند کاظم ذوالانوار، محمود شامخی، مصطفی جوان‌خوشدل و… دفتر حیات ننگین جریانی فرصت‌طلب و خیانتکار در سازمان مجاهدین خلق گشوده شد و این سازمان بالنده و توانمند را، که وحشیانه ‌ترین یورشهای مأموران هار ساواک نتوانست متلاشی کند، از درون درهم شکست و آرزوی دیرینهٌ شاه و ساواکش را برآورده کرد.
عبدالعلی معصومی 4خرداد1392