کاظم مصطفوی ـ خانواده ما(شعر)

خانواده ما(شعر)

برای زندگان اشرف

که بیش از شهیدانش به آنان می بالم

 

کاظم مصطفوی  

ما از ریشه های پنهانیم، آشنا با اره های تکرار

و از نسل ابرهای پربار در شوره زارهای تشنگی.

ما نورسته گیاهیم، طفل بیابانها

آشنا با توفان و مهربان با باران.

قصه ما را چریکان خونین دهانی می دانند

که در شهرها گم بودند

و سینة مشبکشان

جلودار حادثه بود.

از آن  پلنگان جسارت بپرس

ما را در امتداد سپیده و آسمان

بر پیشانی کدام ستاره چگونه یافته اند؟

 

پدرانم مردند

در غم دربه دری

مادرانم رنج سیاه روزی ایام را

با من و خواهر و چندین برادر

تقسیم کردند.

روزها رفتند،

ما ماندیم.

برسر سفرة خشم

شب و روزی داشتیم.

پدرانم مردند در سنگر

پدرانم را

کشتند در سرما

یا که در تبعید دق کردند

 

قصة نسل من و تو چنین بود که رفت

 کودکانی، خواهرانی

و یکی چند برادرانی...

 

مادرانی دارم

بیتوته کرده در خرابه های  ماه

غزلخوان بیشه های آوارگی

و سوکوار ستاره های تشنة بی نام.

مادرانی که در سیاحتهای زمینی خود

حقیقت را

برجنازه های جوانان خود دزدانه دیدند

و با چشم باز گذشتند از نخلستان سوختة خاطرات

مادرانی دارم

آه! مادرانی دارم

صبورتر از نهرهای زلال بی صدا

و شادتر از شمشادهای گذرگاه عطوفت.

 

کودکانی دارم

رها در خیابانهای بغض

و عاصی در  معابر خونین خشم.

کودکانی دارم ژنده

کتک خورده، مطرود

گاه رانده و گاه مانده

گاه بر خار

و گاه،

 بر دار.

کودکانی که هر بغضشان

تیغی است برگلوی این جهان زشت

و کودکانی که شادیشان

تقسیم نان شب است

خریده با پول فروش کلیه های کوچکشان.

 

خواهرانی دارم!

مهربان تر از رنگین کمان

هنگام که خیمه می زند از این سو

تا آنسوی پل خیس از پس رگبار. 

خواهرانی

که خواهران شمشیرند

و زیباتر از همه کولیان

به جای سکه ای درشت

نقش سرخی از سرب گداخته بر پیشانی دارند.

 

برادرانی دارم

شجاع تر از رعد

و کریم تر از ابر وقتی که می بارد

و نجیب تر از همه نیلوفران سحرگاهی

وقتی خونشان را از پای دار به مرداب برده اند

برادرانی که پر می کنند راهها و میدانها را

از لاله های سرخ

در صبحگاه تیرباران.

 

من از نسل شادی شمشادها هستم

رسته در کنار سروها و همسایه با باغهای عبور

شادی من از آن شما

از آن همة شما