جمشید پیمان: از ۲۶ دی تا ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، روزی که شاه رفت و روزی که جانشینش آمد!!


 که بود آن که در ۲۶ دی رفت؟ اعلی حضرت همایونی محمدرضا پهلوی، شاهنشاه آریامهر!

چه هیبتی داشت القاب و عنوانهای شاه! و از خودم می‌پرسم؛ پهلوان را در گود زورخانه محک می‌زنند نه با ردیف کردن القاب چشم‌گیر و فریبا! غلامرضا تختی پهلوان است، اگر‌ چه آن " جهان پهلوان" را هم پیش یا پس اسمش نیاورند!
شاه رفت بی‌آن که آنهمه القاب به کارش بیایند. رفت و با خودش چه بُرد؟ اندوهی آشکار در رخسار و ثروتی ننشسته در چرتکه‌ی شمار. نمی‌دانم بر کسی تا امروز معلوم شده است، آن اندوه چه اندازه بود و برای چه بود و آن ثروت به‌طور دقیق چقدر مال و ریال بود؟
شاه رفت و برای ایران و مردم ایران چه گذاشت؟ خودش گفت و چاره‌ای نیست جز بیان همان که خودش گفت:
" ظلم، فساد، اختناق، بی‌عدالتی، تبعیض و قانون شکنی!"
باری، او رفت و ما شادمان و سرخوش بانگ بر آوردیم که: دیو رفت!
گفتیم؛ دیو رفت! و همه تن شوق شدیم و چشم انتظار ورود فرشته گشتیم!
روز ۱۲ بهمن، هنگامی که "آیت‌الله العظمی، سید روح الله موسوی الخمینی رهبر عظیم الشان انقلاب" که چند ماه پیش‌تر در غروبی تابستانی تصویرش را در ماه دیده بودیم، از آسمان فرود آمد و قدم رنجه فرمود و بر چشمانمان جای گرفت! آیت‌الله بود و عظما هم بود: اما ندیدیم یا نتوانستیم ببینیم که آیت عذاب بود. سیّد بود، یعنی خود را از اولاد پیامبر اسلام می دانست. ما باز هم متوجه نشدیم که آقایی و مولایی از عمل هرکس فراهم می‌آید نه از راه انتقال تخمه. متوجه نبودیم که شرف انسان به اصل و نسبش نیست و این مثل قشنگ فارسی را هم از یاد برده بودیم که " هر گردی گردو نیست"!
او آمد و ما مست و سرانداز خواندیم:
"دیو چو از در رود فرشته درآید"
آنقدر مست و خراب خیالات خود بودیم که متوجه نشدیم وقتی گفت پس از پانزده سال تبعید که به ایران باز گشته است، هیچ احساسی ندارد، یعنی چه؟ او گفت " هیچ" ما برای توجیه آن هیچش به انواع و اقسام سفسطه‌های عرفانی و حکمتی متوسل شدیم.او گفت " هیچ" و ما نمی‌دانستیم دروغ می‌گوید و انباشته از کین و حقد و حسد و قساوت فلب و دشمنی با انسان است!
او از همان آغاز ورودش آب پاکی روی دست همه ریخت و همه را مات و مبهوت کرد؛ چه آنان که این دیو را فرشته دیده بودند و چه کسانی که او را جای فرشته به ملتی انداختند که برای رسیدن به آزادی و روزبهی، بزرگترین قیام تاریخ خودش را رقم زده بود! به‌قول مادرم، او اهل دوزخ نبود، خود خود دوزخ بود! او با راستی بیگانه بود و هر چه توانست از راستان روزگار را در آتش کینه و جهالتش سوزاند!
آن قدر مست خیالات خود بودیم که وقتی جوانی بر مزار مصدق و در دانشگاه و در امجدیه و جای دیگر و جاهای دیگر بارها یادآورمان شد که ما برای آزادی و حاکمیت مردمی و شکستن تبعیضها و کسب برابری حقوق شهروندی همه‌ی ایرانیان انقلاب کرده‌ایم و نه عقب‌نشینی به اعماق تاریخ، او را نشنیدیم و نام خجسته و پیام خجسته‌ترش را به محاصرهٔ هیاهوی چماق‌داران و آدم کشان خمینی انداختیم! بر هشدارها و انذارها درنگ نکردیم و نیندیشیدیم.
اکنون چهل و یک سال از آن روز می‌گذرد! ما با محمدرضا شاه و ظلم و فساد و اختناق و بی‌عدالتی و قانون شکنی‌هایش مبارزه کردیم به امید این‌که با رفتن او اگر آن ظلم و فساد و... به‌طور صد درصدی هم زدوده نشود بخش عمده و چشم گیرش به سود ما و سرزمین‌مان روبیده شود! این بیت حافظ را خوب می‌شناختیم:
به می‌سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبوَد ز راه و رسم منزل ها!
اما نه از کاهلی که از ساده دلی‌هامان بود که شیخ الشیوخ جهنّم را پیر مغان دیدیم و او را سالک آشنا به طریق معرفت! غول بادیه را چراغ دار راه کعبه پنداشتیم و نمی‌دانستیم هیچ بدی و زشتی و پلشتی را هرگز نمی‌توان با بدی و زشتی و پلشتی دیگری زدود!
شاه رفت و خمینی آمد و آن ظلم و فساد و اختناق و بی‌عدالتی جا مانده از شاه اکنون هزاران برابر شده است!
... زدودن " شاه و شیخ" هم‌چنان آرزوی ما است و پیکار برای تحققش کار اصلی مان!
در این میدان حوآسمان را جمع و چشمانمان را باز نگهداریم: بد است، بسیار بد که در ارتکاب خطا در دایره‌ی تکرار بیفتیم!