هوشنگ اسدیان (پگاه): در راه عشق بازنده ای نداریم، همیشه برنده ایم

 

بیاد حمید اَسدیان که با کلام و شعرهایش پرواز می کرد

به قول شاملو: اینان دل به دریا افکنانند، به پای دارنده توفانها. حمید اسدیان با هرکول قلمش به جنگ رژیم پلید خمینی کمر بست و تا آخر به همراه یاران و رفیقانش؛ جوانه های گیاه زندگی برای آزادی و عدالت را پر بارتر کرد.

چون سروی تمام قد در برابر ظلم و ستم رژیم آخوندی قد برافراشت و جاودانگی خود را با اثرات ارزشمند و جنگندگی انقلابی اش مهُر افتخار کوبید و تاج فخر و ظفر بر سر نهاد و به مقاومت انقلابی ایران، افزود.
به قول آلبرت آینیشتن؛ انسان مومن به هستی نه از زندگی می ترسد و نه از مرگ.
حمید اسدیان با قلمش و قدمش همیشه مرگ را به سُخره می گرفت و از اعتبار فراوان قلمش سرش به آسمان رسیده بود، هر چند همیشه با محجوبیت و مهربانی اش آرام در پشت میز کتابش در ویلپنت چون درختی تنومند و پُربار سر خم می کرد و با مهر نگاهی توام با تبسم به کسانی که جلوی میز کتابش صف کشیده بودند، می انداخت. آنقدر آرام و بی ریا و متین پشت میز قرار می گرفت که، انگار نه انگارآن همه خروار کتاب را خود نوشته، آری... این حمید اسدیان بود که تمام خروارها کتابها را به رشته تحریر در آورده بود و یک دنیا سخن در سینه آتشین و تپنده اش داشت که باز هم بنویسد و باز هم هنر آفرینی کند.
حمید اَسدیان نویسنده و شاعری متعهد بود که قلمش و قدمش همیشه تعهد اختیار می کرد و هر نوشته ای را از منظر تعهد به خلق در بند و اسیرش نگاه میکرد. قلمش در دل دشمن ترس و هراس می افکند و چون اسلحه کاری بود و قلب دشمن را می شکافت. با شعرهایش انسان را به هزار جا و مکان هستی میبرد و جستجوگرت می کرد.
 به قول خودش در کتاب هزاره آوارگی ماهی "حق ما آزادی است، حق ما این است که دوست بداریم رنگ آبی، آواز قناری، و نانی را که، می خواهیم به عدالت تقسیم کنیم. برای این حق است که می جنگیم."
باری از همین روی است که شاعرشکوه انسان را به منصه ظهور در می آورد. در دورانی که ظلم بیدا می کند طبیعتا قلم نویسنده و شاعر همانند اسلحه بر شقیقه دشمن شلیک خواهد کرد و هنرش را در خدمت به ازادی سرزمینش و در میدان شعر و ادب به جولان در می آورد.
 به قول شاملو: انسان دشواری وظیفه است.....
حمید اسدیان، مسافر با مقصدی بود که با پروازش می دانست به کدامین قله بلند کوچ می کند.
مست می وفا، امید و شرف بود و این را در واژه واژه های خیس و سنگینش در سطور کتابهای انبوهش می بینیم. شعر را با کلام پرواز می کرد و مرزها را درمی نوردید، چراغ دل را برای عاشقان روشن می کرد تا ارام بگیرند، با غمت و اندوه ات مچاله می شد و با شادی ات در اوج مهربانی رقصان می کرد. هنگامی که زبان به کلام شعر می گشود، انگاری بلبلی حنجره باز می کند و نغمه می سُراید و اطرافش را پُر از مستان می کند. هر گوشی که شنوا باشد، انگاری برایش لالایی خوانده می شود و دل به سخن و نغمه اش می سپارد. همانند آبشار، جویباران و پرنده گان آدمی را به آرامش و در عین حال به هیجان در می آورد، منشاء و تغذیه اش مقاومت بزرگ ایران، خلق دربندش و میدان رزمش می باشد که خود در زنده نگاه داشتنش دستی بر آتش عشق داشت و همچون باران بی دریغ می بارید و ثمر می داد. از فروتنی اش خورشید بی تاب می شود و می خواهد زودتر بر او بتابد.
وقتی کتابهایش را ورق می زنی انگار خاطراتت را از صندوقچه دلت بیرون می کشی و جلوی آفتاب پهن می کنی تا هوایی دوباره بخورد. این خاطرات است که پریشان حالت می کند و هُری دلت را می ریزد و از سینه بیرون می آورد. با این خاطرات رخش رویای پُر ابُهتت را زین می کنی و یالهای سپیدش را بر روی باد می ریزی و هی برای خودت رویایی می شوی.
در توصیف قلم و زندگی حمید اسدیان مقاومت پُر افتخار ایران نوشته و خواهد نوشت، فقط با خاطره ای کوتاه، کلام را طولانی نمی کنم.
در آخرین گردهمایی بزرگ مقاومت در ویلپنت، یکراست به طرف میز کتاب برای خرید کتاب و دیدار دیگر رفقا رفتم. در کنار میز کتاب حمید اَسدیان، یواشکی قرار گرفتم و خواستم پیش دل خودم قمپزی در کنم و جهت ادای احترام به قلم توانمندش از هر جلد از کتابهایش در روی میز یک نسخه خریداری کنم، ابتدا فکر کردم که بخشی از کتابهای روی میزش متعلق به نویسندگان دیگری است، شروع کردم به یکی یکی برداشتن کتابها که ناگهان متوجه شدم ای داد بیداد آبرویم رفت، تا همین جا هم پول درون کیفم کفاف خرید این همه کتاب را نخواهد کرد و تا به اینجا هم کلی اضافه کتاب برداشتم، از قمپز دلم به سرعت برق کاستم و یکی یکی تا حد بضاعت پول کیفم، کتاب برمی گرداندم که حمید با صدای مهربانش به دادم رسید و گفت: کتابها را نگه دار بعدا حساب می کنیم. بد جوری غافل گیر شده بودم از خجالت به صحرای کربلا زدم و با شوخی گفتم: شما کی این همه وقت کردی تا این همه خروار کتاب را بنویسی و این چنین ما را خانه خراب کنی؟ کلی خندید و خندیدیم و گفت: هر چقدر کتاب می خواهی بردار مهمان من، که پاسخ دادم خیلی ممنون از مهربانی ات من دیسک کمر دارم و نمی خواهم با حمل این همه کتاب دویاره خانه نشین شوم، دوباره با هم خندیدیم. اضافه کردم که با آمدن مستقیم به میز کتاب شما، روزی دیگر میز کتابها از ناحیه کیف من بریده شد و روندارم به طرف دیگر میز کتابها بروم، امیدوارم کتابهایت زیادترشود... برای آخرین بار خندیدیم...........
حمید اَسدیان یک آواز ناز بود در هوا، رزم و جاودانگی و گرامی داشتش را از مولانا کمک می گیریم.
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
 شب یلدا ۱۳۹۹ خورشیدی