چند حکایت از عُبید زاکانی

چند حکایت از عُبید زاکانی

ــ «سربازی را گفتند چرا به‌ جنگ نروی؟ گفت: به ‌خدا سوگند که من یک‌تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟».
ــ «پیری مست را به‌ حضور هشام ‌بن عبدالملک [اموی] آوردند و با او شیشه ‌یی شراب و عودی بود. هشام گفت: دُنبک بر‌ سرش بشکنید و به‌ خوردن شراب حدّ زنید.
 شیخ بنشست و بگریست.
 او را گفتند: پیش ‌از آن که زنیمت گریستن از چیست؟
 گفت: مرا گریه از زدن نباشد لیکن از آن گریم که شما عود را خوار داشتید و دنبک نامیدید و می ناب، شراب خواندید.
 والی را سخن او خوش آمد و از او درگذشت».
ــ «شخصی از مولانا عَضُدالدّین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری، بسیار، می‌کردند و اکنون نمی‌کنند.
گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به‌ یاد می‌آید و نه از پیغامبر».
ــ «سلطان محمود روزی در غضب بود. طَلحَک (=دلقک) خواست که او را از آن ملالت بیرون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید. روی بگردانید.
 طلحک باز برابر رفت و هم‌چنین سؤال کرد.
 سلطان گفت: مردک قَلتبان سگ، تو با آن چه‌ کار داری؟
گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چه بود؟ سلطان بخندید».
ــ «از قزوینی پرسیدند که امیرالمؤمنین علی شناسی؟
گفت: شناسم.
گفتند: چندم خلیفه بود؟
 گفت: من خلیفه ندانم، آن است که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است».
ــ «لولئی (=کولی، مطرب) با پسر خود ماجرا (=بگو مگو)می‌کرد که تو هیچ کاری نمی‌کنی و عمر در بطالت به‌ سر می‌بری. چند(=چه اندازه، چقدر) با تو گویم که معلّق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رَسَنبازی (=طناب بازی) تعلّم کن (=بیاموز) تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی‌شنوی به ‌خدا ترا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده‌ ریگ (=میراث) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلّت و ادبار (=بدبختی) بمانی و یک‌ جو از هیچ‌ جا حاصل نتوانی کرد».
ــ «قزوینی خر گم کرده بود. گرد شهر می ‌گشت و شکر می ‌گفت.
 گفتند: شکر چرا می‌کنی؟
 گفت از بهر آن که بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بود که گم شده بودمی».
ــ «از بهر روز عید، سلطان محمود خلعت (=جامه دوخته که شاه به عنوان انعام به افراد می داد) هرکسی تعیین می‌کرد. چون به طَلحَک رسید فرمود که پالانی بیاورید و بدو دهید.
 چنان کردند.
 چون مردم خلعت پوشیدند، طلحک آن پالان به ‌دوش گرفت و به ‌مجلس سلطان آمد. گفت: ای بزرگان، عنایت سلطان در حق من‌ بنده از این‌جا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرموددادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانید».