«گل اومد، بهار اومد»

«گل اومد، بهار اومد»

گل اومد، بهار اومد ـ منوچهر نیستانی
«روزی بود، روزگاری بود
تو بیابون خدا
نخودی از نخودا
خونه داشت و زندگی
همه چی، هر چی بگی!
همه چی، از همه جور:
روی رَف، تُنگ بُلور
این ‌ور رف، گلاب‌پاش
اون‌ور رف، گلاب‌پاش
ترمه و سوزنی (=پارچه مخمل ابریشم دوزی شده) داشت
پارچه پیرهنی داشت.
نخودی نگو، بلا بود
خوشگل خوشگلا بود
امّا فقط یه غم داشت
یه چیز تو دنیا کم داشت:
همدل و همزبون نداشت
جفت هم آشیون نداشت
نخودی تو اون دَرَندشت
تنهای تنها می‌گشت
هر صبح زود پا می‌شد
راهی صحرا می‌شد
این ‌وَر و اون ‌وَر می‌گشت
قدم‌ زنون برمی‌گشت
می‌گفت: "چرا، خدا جون
تو این بر و بیابون
تنهای تنها موندم
از زندگی وا موندم؟"
یه صبح زود که پا شد
چشاش دوباره وا شد
این‌ور شو نیگا کرد
اون ‌ور شو نیگا کرد
اومد کنار پنجره
دیدش که پشت پنجره
از همیشه‌م خالی ‌تره!
نخودی غمش گرفت
غم عالمش گرفت:
ـ "چکنم، چکار کنم؟
چه جوری از تنهایی فرار کنم؟
هَوار کنم؟
سر بزارم به صحرا
دل بکنم از اینجا؟"
ـ "نه، نخودی!
مگه دیوونه شدی؟
دل بکنی از این‌جا ـ کجا میری؟
سر می ‌ذاری به صحرا؟
آخه، ببینم، با غُصّه
کدوم کاری دُرسّه؟
غصّه که کار نمی‌شه
اینو بدون همیشه!"
برگشت‌و جاشو جَم کرد
چایی رو آورد و دم کرد
اتاق ‌و قشنگ جارو زد
رختا رو شست، اُتو زد
شونه به زُلفونش کشید
سُرمه به مُژگونش کشید.
زلف سیاهش رو دوشش
گوشواره ‌هاش به گوشش
کاراش‌ و رو به را کرد
تو آیینه نیگا کرد

نخودی، نه، به از شما،
شده بود یه تیکه ماه!
ـ "حیف! کسی نیس نیگام کُنه
نیگا به سر تا پام کُنه
بیاد بگه خاله نخودی
وای که چقد خوشگل شدی!"
نخودی چشم به راه موند
امّا زمین سیاه موند .
یه هفته، دو هفته، سه هفته،
چهار هفته بود
که برف و سرما رفته بود.
یه روز یه کولی اومد،
تَق و تَق و تَق به در زد
ـ "بی‌بی، سلام!"
ـ "علیک سلام!"
ـ "فال بگیرم؟"
ـ "بگیر برام".
دستش‌ و گرفت تو دستش.
 ـ"خُب، ببینم چی هستش؟
 ـ "خوشا به حالت، خاله
راستی که فالت فاله!
امّا بگم برات، ننه
انگار یکی بات دُشمنه
همون طلسمت کرده
جادو به اسمت کرده
جَنبل و جادو کرده
کارا رو وارو کرده
بهارو افسون کرده
از تو رو گردون کرده.
چرا؟ خدا می‌دونه!
خُب، دیوه این دیوونه
اون عاشق سیاهیه
دشمن مرغ و ماهیه.
یه ماه تموم تو جاده
آقا دیوه وایستاده
میون راه نشسته
راه بهارو بسته..."
کولیه گفت و گفت و گفت
نخودی حرفاشو شنُفت
خندید و گفت:
 "چه حرفا!
دیو سیا تو برفا؟
من باورم نمی‌شه
جادو سرم نمی‌شه.
طلسم چیه، جادو چیه؟
دیو سیا تو کوه چیه؟
جادو که کار نمی‌شه،
اینو بدون همیشه!
هر چی که جادو جنبله
کار آدمای تنبله
منم اگه زرنگم
می‌رم با دیو می‌جنگم"

نخودی، یهو از جا پرید
(نخودی، نگو، گردآفرید!)
لباس جنگ‌ و تن کرد
چَرم پلنگ ‌و تن کرد
شمشیر و گرفت به این دست
سپر و گرفت به اون دست
خنجر و بر کمر بست:
 ـ"میرم طلسم ‌و می‌شکنم
دیوه رو دودش می‌کُنم!"
سوار مادیون شد
تو درّه‌ ها روون شد
از رد پای دیوه
رسید به جای دیوه:
یه غار سرد و تاریک
تنگ و دراز و باریک.
 ـ "دیوه، بیا! من اومدم
به جنگ دشمن اومدم
فلفل نبین چه ریزه
بشکن ببین چه تیزه!
های دیوه، های! کجایی؟
به جنگ من میایی؟"
صداش تو کوه پیچید: "های!"
از کوه جواب رسید: "های!"
دیوه دوید از غار بیرون
نخودی رو دید رو مادیون
دیوه رو میگی، ده بخند!
حالا نخند و کی بخند!
 ـ"هاه هاه، ها ها، ها ها ها
نخودی رو باش، چه حرفا!

 

انگار که دیوونه شده
به جنگ دیوا اومده!"
دیوه دوباره خندید
صداش تو کوها پیچید:
 ـ "یه وجبی! می‌دونی
با کی رَجَز می‌خونی؟
که اومدی داد می‌زنی
هی داد و فریاد می‌زنی؟
هر کی هوایی‌ت کرده
به اینجا راهی‌ت کرده
این حرفا رو یادت داده
شام من‌ و فرستاده!
تو شام امشب منی
یه لقمه چپ منی!"
تا اسم شام‌ و آورد
نخودی حسابی جا خورد
امّا به یادش اومد
که هیچ نباید جا زد.
جا زدن و باختن، همون!
با دشمنا ساختن همون!
یهو پرید به دیوه
خنجر کشید رو دیوه
دیوه رو می‌گی، آب شد
مثل دیوار خراب شد:
کوچیک ‌تر و کوچیک ‌تر
باریک ‌تر و باریک ‌تر
تا این که نابود شد
دود شد و دود شد.
نخودی واسه همیشه
دیوه رو کرد تو شیشه.
دیوه چی بود؟ ابر سیا
به شکل دیو بد ادا،
دشمن ابرای سفید
لج کرده بود، نمی‌بارید.
 ـ "دیوه که از میون رفت
دود شد به آسمون رفت
باید بارون بباره
که نوبت بهاره".
نخودی شدش روونه
یه راس اومد به خونه
کاراشو که رو برا کرد
انگار یکی صدا کرد
اومد کنار پنجره
دیدش که پشت پنجره
چه معرکه ‌س! چه محشَره!
صد تا سوار می ‌اومدن
ساز و ناقاره می‌زدن
سوارای زرّین‌کمر
سوار اسبای کَهَر (=رنگ سرخ مایل به سیاهی)
نی بود و نی لبک بود
پرواز شاپَرک بود
هوا می‌شد روشن‌تر
صدا می‌شد بُلن‌ تر:
 ـ "آی گل دارم، بهار دارم!
لاله و لاله ‌زار دارم!"
یه پیرمرد تُپُلی
ریش‌ش سفید، لُپ‌ش گلی
شلوار قَدَک، ترمه قبا
گیوه ابریشم به پا
اسب سفید سوار بود
پُشت ‌ش یه کوله ‌بار بود
 ـ"چی توی اون انبونه؟
خدا، خودش می‌دونه!"
نخودی پر در آورد
رفت‌ش جلو سلام کرد
 ـ "سلام عمو!"
 ـ "عمو سلام!"
 ـ "خونه‌ م میای؟"

 

"حالا نمی‌آم،
می‌خوام برم کار دارم
می‌بینی چقد بار دارم:
(سوارا رو نشون داد.
قطارا رو نشون داد)
باید برم در بزنم
به بچه ‌ها سر بزنم
گشت بزنم تو کوچه‌ ها
عیدی بدم به بچه‌ها

صحرا رو سبزه‌ زار کُنم
باغ‌ و پُر از بهار کنم
شکوفه بارونش کُنم
از گل چراغونش کُنم.
امّا ببینم، نخودی!
چرا یهو تو لب شدی؟
دُرُسته عمو پیره
داره از اینجا میره،
تنهات نمی‌گذاره".
 ـ "راس می‌گی عمو؟"
 ـ "د، آره!"
نخودی نیگا نیگا کرد
عمو پیرمرد، صدا کرد:
 ـ "های، گل بیا، بهار بیا!
لاله و لاله ‌زار بیا!"
نخودی دیدش که پنجره
از گل و سبزه محشره:
شمشادا قد کشیدن
اونم چقد کشیدن!

یکدفه از آلاله
پُر شد حیاط خاله
چلچله ‌ها: جریس! جریس!
مهمون اومد، صاب‌ خونه نیس؟
دیگه نخودی تنها نبود
تنها تو اون صحرا نبود
بازی می‌کرد و می‌دوید
با گل می‌گفت، گل می‌شنید.
وای که چقد عالی بود،
جای همتون خالی بود!».
 (کتاب «گل اومد، بهار اومد»، نوشته منوچهر نیستانی، تصویرگر: پرویز کلانتری، چاپ «کانون فکری کودکان و نوجوانان»، تهران،1350 ).