دماوند ـ فریدون مشیری

دماوند

بگشای دل و دیده به دیدار دماوند/
 وز هر چه به جز اوست دمی دیده فروبند

 آراسته تا گردن، گیسوی دلاویز/
 افراشته تا گردون، بالای برومند

تندیس سرافرازی، سر سوده به کیوان
 سرداده سرودش را در عرش، خداوند
***
از سینه ایوانش پیداست نشابور/
 چشمش نگران سوی بخارا و سمرقند

 هر صبح رُخش با نفس و بوسه خورشید/
 گویی که پریزادی نازد به شکرخند

هر شام سراپایش در پرتو مهتاب/
 چون تازه عروسی ز خودآرایی خرسند
***
میدان شکوهش را، کس نیست هم‌آورد/
 سیمای نجیبش را، کس نیست همانند
***
چونان پدری پیر، نظر می‌کند از دور/
 با مهر به بی‌مهری و کژراهی فرزند

 کاین سان شده دربند بداندیش گرفتار/
 نشنیده ز آیینه تاریخ پدر، پند

گوید که: گرفتار در این زندان تا کی؟/
 محروم ز آزادی و آبادی تا چند؟

 گوید که کسی غیر شما یار شما نیست/
 سوگند به جان‌های وفاداران، سوگند!

گوید که دگر باک ز ضحّاک مدارید/
 دستی به درآرید و ببندید بر او بند

 پیوند دل و دست شما، چاره کار است/
 خود را برهانید ز هر بند به پیوند».