فردای انقلاب ـ فریدون تولّلی

 


 فریدون تولّلی: زاده ۱۲۹۸ در شیراز ـ درگذشته ۹خرداد۱۳۶۴ در تهران.

 در سال ۱۳۲۰ در رشته باستان شناسی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فارغ التّحصیل شد و مدّتی رئیس اداره باستان شناسی آستان فارس بود.
 پس از شهریور ۱۳۲۰ و پایان یافتن دیکتاتوری رضاشاه و پدیدآمدن فضای سیاسی بالنّسبه آزاد، وارد فعالیتهای سیاسی شد و به نوشتن مقالات سیاسی طنزآمیزی در نشریات مختلف پرداخت که مجموعه آن در کتابی به نام «التَفاصیل» منتشر شد.

 «التفاصیل» دربردارنده شعرهای طنزآمیز فریدون تولّلی تا سال ۱۳۲۴شمسی است.
 از او به جز مجموعه «التفاصیل»، مجموعه های شعر دیگری هم در سالهای پس از آن منتشرشد که عبارتند از:
«رها» (سال ۱۳۲۹)، «کاروان» (۱۳۳۱)، «نافه» (۱۳۴۰)، «پویه» (۱۳۴۵)، «شگرف» (۱۳۵۳)، «بازگشت» (۱۳۶۹)، «کابوس» (۱۳۸۶).

 شعر «فردای انقلاب» از کتاب «کاروان» (۱۳۳۱) برگزیده شده است، که در زیر می خوانید:

 

 فردای انقلاب

«شیپور انقلاب، پرجوش و پرخروش/
 از نقطه های دور، می آیدم به گوش
می گیردم قرار، می بخشدم امید/
 می آردم به هوش.


فرمان جنبش ست، هنگامه نبرد/
 غوغای رستخیز، روز قیام مرد
جان می پرد ز شوق، خون می چکد ز چشم/
دل می تپد ز درد.

 
در تیره جنگلی، انبوه و دوردست/
بر طرف کوهسار، در پای رود مست
 ناچیز کلبه یی ست، برپا ز دیر باز/
 دیواره پرشکست.

 
بر شاخی از بلوط در آن مکان تنگ/
 آویخته ز سقف، وارون، یکی تفنگ
قُنداقه پر غبار، وزگشت سال و ماه/
بی نور و تیره رنگ.

 
این همدم منست، کز روزگار پیش/
 بیکار مانده است، بر جایگاه خویش
از جنگ و از شکار، محروم و بی نصیب/
 افزوده تیرگیش.


شیپور انقلاب، پرجوش و پرخروش/
 از نقطه های دور، می آیدم به گوش
می گیردم قرار، می بخشدم امید/
 می آردم به هوش.


اندر پیَش ز دور، فریاد توده ها/
 آید به دست باد، بر گوش من رسا
 غوغای کارگر، هورای زنجیر/
 فریاد بینوا!


لَختی به جای خویش، می ایستم خموش/
 وانگه دوان دوان، خون در رگم به جوش
 زی (=به سوی) کلبه می دوم، سوی تفنگ خویش/
 می گیرمش به دوش.


پاکیزه می کنم، قنداقه اش ز خاک/
 گردش به آستین، سازم ز لوله پاک
 پس بر کمر ز شوق، بندم قطار خویش/
 کین جوی و خشمناک.

 
انبوه توده ها، فریاد مرده باد/
 نزدیک می شوند، آماده جهاد
غرّنده همچو سیل، کوبنده همچو پتک/
 توفنده همچو باد.

 
من بی خبر ز خویش، سرمست و بی قرار/
 در پیش آن گروه، جویای کارزار
خوش، می دوم دلیر، کز روزگار خصم/
 خوش برکشم دَمار.

 
فریاد می کشد، پس با سر سپید/
 پیری از آن گروه، با قلب پر امید
ای یاوران به هوش! ای همرهان به پیش!/
دشمن ز ره رسید!

 
سر نیزه های خصم، در نور آفتاب/
 رخشد همی به چشم، چون موجها بر آب
نیروی دولت است، این لشکر عظیم/
 سرکوب انقلاب.


رگبارهای تیر، ناگه ز هر دو سو/
 بارد به رهگذر، ریزد ز بام و کو
غَلتم، من از میان، در حمله نخست/
 در خون خود فرو.

 
انبوه منقلب، کینخواه تر شود/
 جوشد به کارزار، همراه تر شود
آرد چنان هجوم، ریزد چنان به خاک/
 تا چیره ور شود.

 
فردای انقلاب، بر صحن کارزار/
 نیمای من مرا، می جوید اشکبار
من مرده ام ولی، شادم که صد چو او/
شادند و کامکار».