حسین پویا: منطق الشیخ. داستان ششم. - عزرائیل و آسدَلی

یک شب عزرائیل جَلّ منجلی
رفت آهسته سراغ سیدعلی

دید عاقا را ولو بر روی تخت
مشت می کوبد به بالش سفت و سخت

نعره هایی می زند با توپ پر
می کند مثل تراکتور خُرّ و خُر

گاهگاهی ناله ای سر میده
فحش هایی هم به اکبر میدهد

حرفهای بی سر و ته می زند
ریش خود را نیز گاهی می کَند

غرق حیرت شد از این رفتارها
کرد عزرائیل رو سوی خدا

گف یارب این چرا همچین شده
خواب این یارو چه آهنگین شده

من چگونه وارد خوابش شوم
همزبان با روح بی تابش شوم

من به خوابش می روم تا رَم کند
شاید این اعدامها را کم کند

دست بردارد از این سرکوبها
ورنه خلق و آستین! و چوبها!

سخت کرده بنده را مشغول کار
دائما باید برم بالای دار

وحی آمد از خدای ذوالجلال
اینقدر از دست این شیخک منال

جام زهری خورده این شیخ مشنگ
لاجرم دنیا برایش گشته تنگ

زهر برجامی که شیخک خورده است
اینچنین از "دیپرشن"! افسرده است

روی تخت خویش پشتک می زند
هر شب از کابوس جفتک می زند

کرده قدرت آنچنان دیوانه اش
می زند جفتک به سقف خانه اش

تا که در قدرت بماند این جناب
نیست او را از جنایت اجتناب

پس ولش کن رو به سوی جنتی
بهر قبض روح او کن همتی

گر که ایندفعه به دامش افکنی
میدهم بنده به تو چش روشنی

گر که بستانی تو جان جنتی
می فرستم از برایت مسقطی!

من از این قوم شیاخین دلخورم
جمله شان را هم به دوزخ می برم

گرچه میدانم که این شیخ پلید
دوزخ ما را به گ... خواهد کشید