جمشید پیمان:‌ دیده را باید که توفانی کنیم

تا به کی خو با پریشانی کنیم
کار خود تسلیم حیرانی کنیم

خانه ویران،دل ازآن ویرانه تر
چند باید سر به ویرانی کنیم

تا به کی دلبسته ی یک تکّه ابر
دیده را باید که توفانی کنیم

می شود این ظلمت گسترده را
با چراغ باده نورانی کنیم

می شود از دفتر چشمان تو
تا سحرگاهان غزل خوانی کنیم؟

مایه از جان خواهد این کار سترگ
وای اگر اینجا گرانجانی کنیم

تا رهانیم عشق و آزادی ز بند
جان خود باید که قربانی کنیم
------------------------------------

ببین هر طرف کاوه ای در خروش

 

همه اهل وحی اند و من شاعرم
رسول خدایند و من ساحرم

به تقوی همه جامه آراسته
من آلوده ی ذنب لا یغفرم

موحد همه، طائف کعبه اند
من امّا به الله شان کافرم

به هر دکّه ای دین فروشی به کار
به پیدا و پنهانشان جاهرم

لبم تشنه ی قطره ای حرف حق
از آن، مَشک پُر کذبشان می درم

نپندار تسلیمشان می شوم
نپندار در نفی شان قاصرم

مکن باور این قوم بدکاره را
نگو؛ "نزدشان عاجز و مضطرم!"

ببین هر طرف کاوه ای در خروش
ببین مردم پر ز شور و شَرَم

ببین! آرَشم، تیر جان در کمان
نپندار اسکندرم، نادرم!

ندارم جز ازادی اندیشه ای
در این راه ستّارم و باقرم

مرا پرچم مریمی رهنماست
بوَد شور آزادگی در سرم

ز شیب و فراز و درازای راه
نترسم،خطر را به جان می خرم