جمشید پیمان:‌ کسی نخواست بداند که او چرا اینجاست

صدای ترمز تندی وُ بوق کوتاهی
خیال و خاطر او را همیشه می آزرد
میان وحشت و نفرت، دلش پرشان بود
برای تکّه ی نانی شرافتش می مرد

کسی ندید غم پشت روژ لب هایش
کسی نخواند به چشمش خط پریشانی
کسی نکفت؛ غرورت چرا فرو پاشید
کسی نگفت چرا وصله ی خیابانی؟

کسی نخواست بداند که او چرا اینجاست
کسی نخواست بفمهد که درد او از چیست؟
مهم نبود که در ذهن او چه می لولد
مهم نبود که سر تا به پاش مصنوعی ست

کسی نگفت چرا در سکوت می سوزی
چرا حضور تو مثل حضور پروانهَ ست
کسی نگفت نگاهت چرا چنین گُنگ است
وَ خنده روی لبانت چقدر بیگانهَ ست

برای خاطر او  بال و پر نمی زد عشق
به نبض تند کسی نام او نمی جوشید
دلی بخاطر او، از صفا نمی لرزید
میان اینهمه بیهودگی، دلش پوسید

صدای ترمز تندی وُ بوق کوتاهی . . .